شعبان ماه بسیار شریفى است و به حضرت سید انبیاء صَلَّى اللهِ عَلِیهِ وَ آله منسوب است و آن حضرت این ماه را روزه مىگرفت و به ماه رمضان وصل مىکرد و مىفرمود شعبان، ماه من است هر که یک روز از ماه مرا روزه بگیرد بهشت برای او واجب میشود و از حضرت صادق علیه السلام روایت شده است که چون ماه شعبان فرا میرسید امام زین العابدین علیه السلام اصحاب خود را جمع مىنمود و مىفرمود اى اصحاب من مىدانید این چه ماهى است؟
این ماه شعبان است و حضرت رسول صلى الله علیه و آله مىفرمود شعبان ماه من است پس در این ماه براى جلب محبت پیغمبر خود و براى تقرّب به سوى پروردگار خود روزه بدارید. به حقّ آن خدایى که جان علىّ بن الحسین به دست قدرت اوست سوگند یاد مىکنم که از پدرم حسین بن على علیهماالسلام شنیدم که فرمود شنیدم از امیرالمؤمنین علیه السلام که هر که روزه بگیرد در ماه شعبان براى جلب محبّت پیغمبر خدا و تقرّب به سوى خدا؛ خداوند او را دوست میدارد و در روز قیامت کرامت خود را نصیب او میگرداند و بهشت را براى او واجب میکند.
شیخ از صفوان جمال روایت کرده که گفت :
حضرت صادق علیه السلام به من فرمود کسانى را که در اطراف تو هستند را بر روزه گرفتن در ماه شعبان ترغیب کن. گفتم فدایت شوم مگر در فضیلت آن چیزى هست؟ فرمود: بله همانا که رسول خدا صلى الله علیه و آله هر گاه هلال ماه شعبان را مىدید به مُنادیى امر مىفرمود که در مدینه ندا مىکرد: اى اهل مدینه من رسولم از جانب رسول خدا صلى الله علیه و آله به سوى شما.
ایشان مىفرماید آگاه باشید همانا شعبان ماه من است پس خدا رحمت کند کسى را که یارى کند مرا بر ماه من یعنى روزه در آن ماه روزه بگیرد.
سپس از حضرت صادق علیه السلام و ایشان از امیرالمؤمنین علیه السلام نقل کرد که مىفرمود:
از زمانى که شنیدم منادى رسول خدا صلى الله علیه و آله ندا کرد در ماه شعبان، ترک نشد از من روزه شعبان و ترک نخواهد شد از من تا مدتى که حیات دارم ان شاء الله تعالى.
سپس مىفرمود که روزه دو ماه شعبان و رمضان توبه و مغفرت از خدا است.
اعمال مشترکه ماه شعبان
1 - مناجات شعبانیه ، مناجات معروفى است و اهلش به خاطر آن با ماه شعبان ماءنوس شده و به همین جهت منتظر و مشتاق این ماه هستند. سزاوار است که این مناجات در تمام ماه خوانده شود.
2 - از اعمال مهم در این ماه ، روزه است ؛ به اندازه اى که با حال انسان مناسب باشد. امام صادق (علیه السلام ) فرمود:
((کسى که روز اول ماه را روزه بگیرد، حتما وارد بهشت مى شود و کسى که دو روز را روزه بگیرد، خداوند در هر شب و روزى (به چشم رحمت ) به او مى نگرد و در بهشت نیز به این نگاه ادامه مى دهد؛ کسى که سه روز روزه بگیرد، با خداوند در عرش و بهشت او دیدار مى کند.))
همچنین روایت شده که در هر روز پنجشنبه ماه شعبان آسمانها را زینت مىکنند. پس ملائکه عرض مىکنند خداوندا بیامرز روزهداران این روز را و دعاى ایشان را مستجاب گردان و در روایت نبوى آمده است که هر که روز دوشنبه و پنجشنبه شعبان را روزه بگیرد حقّتعالى بیست حاجت از حوائج دنیا و بیست حاجت از حاجتهاى آخرت او را برآورد.
3 - در هر روز از شعبان در هنگام ظهر و در شب نیمه آن صلوات هر روز شعبان که از امام سجاد علیهالسلام روایت شده، خوانده شود که به شرح ذیل است :
اَللّهُمََّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ و َآلِ مُحَمَّدٍ شَجَرَةِ النُّبُوَّةِ وَ مَوْضِعِ الرِّسالَةِ وَ مُخْتَلَفِ الْمَلاَّئِکَةِ وَ مَعْدِنِ الْعِلْمِ وَ اَهْلِ بَیْتِ الْوَحْىِ. اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ و َآلِ مُحَمَّدٍ الْفُلْکِ الْجارِیَةِ فِى اللُّجَجِ الْغامِرَةِ یَامَنُ مَنْ رَکِبَها وَ یَغْرَقُ مَنْ تَرَکَهَا الْمُتَقَدِّمُ لَهُمْ مارِقٌ وَالْمُتَاَخِّرُ عَنْهُمْ زاهِقٌ وَاللاّزِمُ لَهُمْ لاحِقٌ.
اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ الْکَهْفِ الْحَصینِ وَ غِیاثِ الْمُضْطَرِّ الْمُسْتَکینِ وَ مَلْجَاءِ الْهارِبینَ وَ عِصْمَةِ الْمُعْتَصِمینَ. اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ صَلوةً کَثیرَةً تَکُونُ لَهُمْ رِضاً وَ لِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ اَداَّءً وَ قَضاَّءً بِحَوْلٍ مِنْکَ وَ قُوَّةٍ یا رَبَّ الْعالَمینَ.
اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ الطَّیِّبینَ الاْبْرارِ الاْخْیارِ الَّذینَ اَوْجَبْتَ حُقُوقَهُمْ وَ فَرَضْتَ طاعَتَهُمْ وَ وِلایَتَهُمْ. اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَاعْمُرْ قَلْبى بِطاعَتِکَ وَلا تُخْزِنى بِمَعْصِیَتِکَ وَارْزُقْنى مُواساةَ مَنْ قَتَّرْتَ عَلَیْهِ مِنْ رِزْقِکَ بِما وَسَّعْتَ عَلَىَّ مِنْ فَضْلِکَ وَ نَشَرْتَ عَلَىَّ مِنْ عَدْلِکَ وَ اَحْیَیْتَنى تَحْتَ ظِلِّکَ وَ هذا شَهْرُ نَبِیِّکَ سَیِّدِ رُسُلِکَ شَعْبانُ الَّذى حَفَفْتَهُ مِنْکَ بِالرَّحْمَةِ وَالرِّضْوانِ الَّذى کانَ رَسُولُ اللهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَ آلِه وَ سَلَّمَ یَدْاَبُ فى صِیامِهِ وَ قِیامِهِ فى لَیالیهِ وَ اَیّامِهِ بُخُوعاً لَکَ فى اِکْرامِهِ وَاِعْظامِهِ اِلى مَحَلِّ حِمامِهِ.
اَللّهُمَّ فَاَعِنّا عَلَى الاِْسْتِنانِ بِسُنَّتِهِ فیهِ وَ نَیْلِ الشَّفاعَةِ لَدَیْهِ اَللّهُمَّ وَاجْعَلْهُ لى شَفیعاً مُشَفَّعاً وَ طَریقاً اِلَیْکَ مَهیَعاً وَاجْعَلْنى لَهُ مُتَّبِعاً حَتّى اَلْقاکَ یَوْمَ الْقِیمَةِ عَنّى راضِیاً وَ عَنْ ذُنُوبى غاضِیاً قَدْ اَوْجَبْتَ لى مِنْکَ الرَّحْمَةَ وَالرِّضْوانَ وَ اَنْزَلْتَنى دارَ الْقَرارِ وَ مَحَلَّ الاْخْیارِ .
۴ - هر روز هفتاد مرتبه ذکر «اَسْتَغْفِرُاللهَ وَ اَسْئَلُهُ التَّوْبَةَ» گفته شود و همچنین در این ماه صلوات بسیار فرستاده شود .
5 - از اعمال مهم این ماه ، عمل کردن به روایت امیرالمؤ منین (علیه السلام ) است که فرمودند:
((در هر پنج شنبه از ماه شعبان ، آسمانها زینت شده و آنگاه فرشتگان عرض مى کنند: خداى ما! روزه داران شعبان را ببخش و بیامرز و دعایشان را اجابت فرما!))
بنابراین کسى که دو رکعت نماز به جا آورد که در هر رکعت سوره فاتحه را یک بار و توحید را صد بار بخواند و بعد از سلام دادن ، صد بار نیز صلوات بفرستد، خداوند تمام خواسته هاى دینى و دنیایى او را برآورده مى فرماید و کسى که یک روز از آن را روزه بگیرد، خداوند بدن او را بر آتش حرام مى کند.
6- هر روز هفتاد مرتبه ذکر « اَسْتَغْفِرُاللهَ الَّذى لا اِلهَ اِلاّ هُوَ الرَّحْمنُ الرَّحیمُ الْحَىُّ الْقَیّوُمُ وَ اَتُوبُ اِلَیْهِ» گفته شود. و در بعضى روایات "الْحَىُّ الْقَیُّومُ" پیش از "الرَّحْمنُ الرَّحیمُ" است و عمل به هر دو خوبست و از روایات استفاده مىشود که بهترین دعاها و ذکرها در این ماه استغفار است و هر کس هر روز در این ماه هفتاد مرتبه استغفار کند مثل آن است که هفتاد هزار مرتبه در ماههاى دیگر استغفار کند.
7- صدقه دادن در این ماه اگرچه به اندازه نصف دانه خرمایى باشد، خوب است و خداوند بدن صدقه دهنده را بر آتش جهنم حرام میکند.
از حضرت صادق علیه السلام نقل شده است که آن حضرت در باب فضیلت روزه رجب فرمود چرا غافلید از روزه شعبان؟ راوى عرض کرد یابن رسول الله چه ثوابی دارد کسى که یک روز از شعبان را روزه بگیرد؟
حضرت فرمود به خدا قسم بهشت ثواب اوست.
عرض کرد یابن رسول الله بهترین اعمال در این ماه چیست؟ فرمود: صدقه دادن و استغفار . هر کس در ماه شعبان صدقه دهد، خداوند آن صدقه را رشد دهد همچنان که یکى از شما شتر تازه متولد شدهای را تربیت مىکند تا آن که در روز قیامت به صدقه دهنده برسد در حالتى که به اندازه کوه اُحُد شده باشد.
8- در کل این ماه هزار بار ذکر « لا اِلهَ اِلا اللهُ وَلا نَعْبُدُ اِلاّ اِیّاهُ مُخْلِصینَ لَهُ الدّینَ وَ لَوُ کَرِهَ الْمُشْرِکُونَ » را که ثواب بسیار دارد؛ گفته شود.
از جمله آن که عبادت هزار ساله در نامه عملش نوشته شود.
فضیلت و اعمال مشترکه ماه شعبان
|
دوران جوانی
مراحل حیات بشر را از لحظه تکوین جنین تا ولادت و سپس تا مرگ به ۸مرحله تقسیم کرده اند که عبارت اند از: دوران جنینی، مرحله کودکی، نوجوانی، جوانی، میانسالی، بزرگسالی، پیری، و کهولت. «جوانی» تعبیر و نام مرحله ای از عمر است که مرز سنی ۱۸تا ۲۶و به عقیده بعضی تا سن ۲۸ را شامل می شود، اگرچه در بیان عامه اصطلاح جوانی افرادی تا سن ۴۰ سالگی را هم در برمی گیرد. با همه تلاش هایی که روان شناسان برای پرده برداشتن از اسرار این مرحله به عمل آورده اند، باید اعتراف کرد که هنوز نقاط مبهم و ناشناخته بسیاری در این زمینه وجود دارد که بدون شناخت آنها نمی توان به پیشرفت و تربیت جوان پرداخت.
تعبیر از جوانی
از مهمترین تعبیراتی که برای این مرحله در کتب به چشم می خورد، تعبیر «شباب» است. ریشه لغوی این تعبیر می تواند گویای حالات و مواضع آنان باشد. شباب به معنی برافروختگی و زبانه کشیدن است . همه حالات و رفتار جوانان حکایت از برافروختگی، زبانه کشیدن، دستور و هیجان دارد. جسم شان، روان شان، عواطف و احساسات شان و بالاخره افکارشان در کمال رشد و برافروختگی است و این خود موجب نابسامانی ها و عوارضی است که در صورت عدم کنترل ممکن است خطرآفرین هم باشد. برخی از روان شناسان این مرحله را سن غرور و مستی نامیده اند. دوران بلندپروازی ها، امید و آرزوهای دور و دراز، با اندیشه آزادی خواهی های وسیع و همت های بلند، و خواستار اصلاح در سطحی وسیع و جهانی است. از قدرت و توان جوان باید برای رشد او و جامعه اش بهره گرفت .
خصایص جوانی
ویژگی های دوره جوانی را از جهات مختلفی می توان مورد بررسی قرار داد.
۱ - ازنظر زیستی- جسمانی:
رشد بدن سریع و در اواسط دوره بسیار کـُند، و در پایان دوره قریب به صفر است. بدن در آغاز مرحله همچنان در حال توسعه و رشد قد در حال افزایش است و در ۲۴ سالگی متوقف می شود. این رشد در دختران زودتر و طبعاً توقف آن هم زودتر است. وزن بدن، قدرت تن، چابکی و فرزی در این دوره در کمال اوج است و با چنین امکانی توان غلبه بر امور و حل و رفع مشکلات و گره گشایی ها در جوانان قوی است. مردی رشید و یا زنی کاملند و درخور مقام پدری و مادری هستند. وضع ترشح غدد متعادل و تحولات ناشی از آن وضعی تثبیت شده دارد.
توان تخیل، تصور و تجسم در آنان بدان میزان که در ظرفیت مقدرشان بود به منتهای حد خود رسیده و قدرت ابداع و اختراع ناشی از آن در آنها در بالاترین میزان خویش است.
۲ - از نظر ذهنی:
هوش خام یا دانایی فطری منتهای سیر خود را طی کرده و به بالاترین درجه رشد خود رسیده است. کنجکاوی طبیعی به «چرا»جویی مبدل گشته و او را به سوی منطقی روشن و استدلالی قانع کننده می کشاند. حافظه، قوام یافته است و اینک جوان در شرایطی است که می تواند درباره حافظه خود به میزان معینی حساب کند و براساس آن محاسبه کرده و در کارها تصمیم بگیرد و به پیش رود. توان تخیل، تصور و تجسم در آنان بدان میزان که در ظرفیت مقدرشان بود به منتهای حد خود رسیده و قدرت ابداع و اختراع ناشی از آن در آنها در بالاترین میزان خویش است. تمرکز فکر و دقت و توجه در آنها میزان قابل قبولی است و امکان رشد آن هم چنان وجود دارد. استعدادها ظهور و بروز کرده اند و جوان می داند در چه زمینه ای موفق تر است. به ویژه که ذوق و هنر او در بالاترین حد خویش است.
۳ - از نظر عاطفی:
رقیق القلب است. حساسیت او در برابر جریانات عاطفی بسیار و تأثیرپذیر است. اگر چیزی را دوست ندارد، در راه دوستی آن تا حد فداکاری و جانبازی می ایستد؛ و برعکس اگر چیزی را دشمن بدارد در آن امر شدیداً پابرجاست به اصطلاح کلامی، بُعد تولی و تبری در او قوی است. او مغرور است و در مواردی خودپسند. جرات و شجاعت بسیار از خود نشان می دهد، اگرچه در درون ترس و هراسی داشته باشد؛ و به همین خاطر «جوان» فردی پیشتاز است. شور و شوق جوانی، امید و نشاط او، عشق و شیدایی او در مرحله ای از توان و رشد است که برای اقدام در دشوارترین امور حاضر به سرمایه گذاری است. او فداکار است. مخلص است. زودباور است. اسیر احسان است. اهل اخلاق و انسانیت است. معنی محبت را می فهمد. ملاحظات و رودربایستی ها می توانند عامل محرک و ورود او به صحنه ای باشند. زود تحت تأثیر قرار می گیرد. عرض محبت ها و اخلاص های دیگران را راست و درست می پندارد.
۴ - از نظر روانی:
جوان دارای قوه درکی قوی است. از روابط علت و معلولی سردر می آورد. قادر به تجزیه و تحلیل امور است. می تواند به بحث و نقادی بپردازد. از کلیه امور سردر آورد. آینده نگری و دوربینی داشته باشد. جوان اهل همت است، بلندطبع است، اهل خیر است. گاهی هدف های عالی و حتی محال الوصول را تعقیب می کند. امیدها و آرزوهای بزرگ را در دل می پروراند و برای وصول به آنها بالاترین درجه تحمل را از خود بروز می دهد. او در راه وصول به هدفی که آن را مقدس بداند اهل سرمایه گذاری، فداکاری و حتی ایثار است. او می خواهد عدالت و قسط در جامعه باشد، آزادی و استقلال باشد، پاکی و عفت باشد، حق در جامعه متجلی باشد. او این خواسته ها را در سطحی وسیع می خواهد اجرا کند نه تنها در جامعه و مملکت خود و اگر شرایط و امکانی در این زمینه به او نشان دهند برای به دست آوردن و رسیدن به آن از سرو جان مایه می گذارد. روح بلند او در شرایطی است که به بلندی ها بیشتر گرایش دارد تا به پستی ها و ذلت ها، مگر آنکه شرایط تبلیغ و سازندگی در جامعه ای واژگونه باشد.
جوان نسلی توانمند است. همه چیز او جوان و در مرحله شباب و افروختگی است. او در شرایط و امکاناتی است که می تواند حلال مشکلات باشد و نارسایی ها و کاستی های جامعه را از میان بردارد. قدرت عمل دارد و این قدرت خود عامل سازندگی و رشد و پیشرفت او و جامعه است.
۵ - در جنبه فطرت و وجدان :
او در مرحله ای است که فطرتش بیدار است. خود را می یابد؛ خیر را از شر تمیز می دهد. می تواند بسنجد، مقایسه و ارزیابی کند و راه و رسم انسانیت و اخلاق را در پیش گیرد. بیداری وجدان و نیز بیداری احساس مذهبی سبب علاقه مندی و رغبت او به سوی خیر و کمال بی نهایت است. و طبع منطق پذیرا و صداقت و خلوص او موجبی برای حرکت و گرایش او به سوی رشد است. تمایلات معنوی او در این مرحله اوج می گیرند. حفظ و احیای ارزش های الهی و ایده آل های اخلاق در این سن رشد می یابند. به پاکدامنی و صفا، به عدالت و انصاف میل پیدا می کند و دیدن ناروایی ها و مفاسد او را نگران می سازد. دارای فتوت است و خواستار تحقق فضایل شیفته فداکاری، تعاون و ایثار است. به شرطی که فطرت و وجدانش آلوده نسازند، او در پی گسترش ارزش های ماوراءالطبیعه در محاورت ایده آل های اخلاقی است. به شرطی که معنی آنها در ذهن او تبیین گردد.
اهمیت جوانی
جوانی دوران تربیت پذیری است و فرصتی است که در آن عقیده و اخلاق ریشه دار شده و فضایل و ملکات انسانی در او تثبیت می گردد. به عقیده روان شناسان تربیتی، صفات نیک یا بدی که دوران جوانی در نهادها پایه گذاری می شود، اثراتی مادام العمر دارد. به فرموده امام صادق(ع) انس او با قرآن، زمینه ساز آمیزش قرآن با گوشت و خون اوست. جوان نسلی توانمند است. همه چیز او جوان و در مرحله شباب و افروختگی است. او در شرایط و امکاناتی است که می تواند حلال مشکلات باشد و نارسایی ها و کاستی های جامعه را از میان بردارد. قدرت عمل دارد و این قدرت خود عامل سازندگی و رشد و پیشرفت او و جامعه است. او در طریق وصول به هدف، قادر است موانع را درهم بشکند و مقاصد خود و جامعه اش را محفوظ دارد.
اینان در هر جامعه ای اقداماتی سازنده می توانند داشته باشند، به گفته راسل ممکن است نتوانند به طور صریح تغییرات و اصلاحات مورد لزوم را تشخیص دهند، ولی قادرند شجاعانه در راه هدف گام بردارند. از قدرت و توان جوان باید برای رشد او و جامعه اش بهره گرفت و او را به صورت یک نیروی مذهبی درآورد، زیرا در چنین صورتی است که او می تواند نقش بسیار مهمی را در جامعه ایفا کند. مربی می تواند چون باغبانی باشد که از وجود جوانان منظره هایی بسیار زیبا برای جامعه اش بسازد، آنها را بپروراند و رشد دهد. همچنین از فرصت جوانی باید بهره گرفت و عادات غیرمفید و مزاحمی را که در درون او لانه کرده اند از میان برد و به جای آنها عادات مفید و سازنده ای را مستقر ساخت. زمینه های پذیرش در او موجود است و امکان سازندگی وجود دارد، البته به این شرط که مربی صالح و شایسته ای در سر راه رشد او قرار گیرد.
داستان بعثت
ماجرای بعثت حضرت پیامبر، با نقلهای متفاوتی روایت شده است. چه سخنی رساتر و شیرینتر از بیان امام هادی علیهالسلام که میفرماید: «هنگامی که محمد صلیاللهعلیهوآله تجارت شام را ترک گفت، هر روز به کوه حرا میرفت و از فراز آن به آثار رحمت پروردگار مینگریست و از آنچه میدید، به یاد عظمت خدای آفریننده میافتاد و آنگاه با روشنی خاصی به عبادت خداوند مشغول میشد. چون به چهل سالگی رسید، خداوند، دل او را بهترین، روشنترین و خاضعترین دلها یافت. در آن لحظهها، جبرئیل به سوی او آمد و بازوی او را گرفت و تکان داد و گفت: بخوان. گفت: چه بخوانم؟ جبرئیل گفت: ای محمد! بخوان به نام پروردگارت که آفرید. پس جبرئیل، رسالت خود را به انجام رسانید و به آسمانها بالا رفت و محمد نیز از کوه فرود آمد. در این هنگام، خداوند، کوهها، صخرهها و سنگلاخها را به سخن آورد، به گونهای که به هر کدام میرسید، ادای احترام میکردند و میگفتند: السلام علیک یا حبیبَ اللّه، السلام علیک یا ولی اللّه، السلام علیک یا رسولَ اللّه». (1)
مهمترین پیام بعثت
توحید، اصلیترین و مهمترین پیام بعثت است. فراگیری این اصل چنان گسترده است که اسلام به نام دین توحید شناخته میشود. در قرآن کریم، اصل توحید، ساختار کلی همه آیات است و نخستین پیام همه پیامبران پیشین نیز اصل توحید بوده است: «پیش از تو هیچ پیامبری نفرستادیم، مگر آنکه به وی وحی کردیم که معبودی جز من نیست، پس تنها مرا پرستش کنید».(انبیاء: 25)
از سوی دیگر، توحید فقط راهحلی برای بحرانهای دوران جاهلیت نبوده است. توحید، شعار محض نیست. توحید؛ یعنی نفرت و دوری و نفی همه طاغوتها. توحید؛ یعنی تکیه نکردن به هیچ قدرتی جز قدرت و عظمت الله. با این مفهوم، انسان قرن 21، بیش از هر زمان دیگر به این اصل حیاتی نیاز دارد. بشر امروز، با طاغوتها و بتهای درونی و بیرونی خود، از هر گونه پیشرفت و سعادت واقعی بازمانده است. توحید؛ یعنی نپذیرفتن هیچگونه بیعدالتی. با این وصف، از شخصیترین رفتار انسان تا قانونگذاری برای حکومت جهانی، جایگاه اجرای اصل توحید است. بدون توحید و مبارزه با قدرتهای بیگانه، تمدن امروز نه تنها ارزشی ندارد، بلکه سرعت سقوط انسان را چند برابر خواهد کرد. (2)
بعثت در کلام حضرت فاطمه (س)
«پروردگار بزرگ، به پایان همه کارها دانا بود و بر دگرگونیهای روزگاردر محیط بینا و به سرنوشت هر چیزی آشنا. محمد صلیاللهعلیهوآله را برانگیخت تا کار خود را به اتمام و آنچه را مقدر ساخته به انجام رساند. پیغمبر که درود خدا بر او باد، دید که هر فرقهای دینی گزیده و هرگروه در روشنایی شعلهای خزیده و هر دسته به بتی نماز برده و همگان یاد خدایی را که میشناسند از خاطر ستردهاند. پس خدای بزرگ تاریکیها را به نور محمد روشن ساخت و دلها را از تیرگی کفر بپرداخت و پردههایی را که بر دیدهها افتاده بود، به یکسو انداخت.» (3)
جهان قبل از بعثت در کلام امام علی (ع)
خداوند، پیامبر اسلام را هشدار دهنده جهانیان مبعوث فرمود تا امین وحی الهی باشد. آنگاه که شما ملت عرب، بدترین دین را داشتید و در بدترین خانه زندگی میکردید و میان غارها، سنگهای خشن و مارهای سمّی خطرناک و فاقد شنوایی، به سر میبردید. آبهای آلوده مینوشیدید و غذاهای گلوآزار میخوردید. خون یکدیگر را میریختید و پیوند خویشاوندی را میبریدید. بتها میان شما پرستش میشد و مفاسد و گناهان شما را فرا گرفته بود.
خدا، پیامبر اسلام را زمانی فرستاد که مردم در فتنهها گرفتار شده، رشتههای دین پاره شده و ستونهای ایمان و یقین ناپایدار بود. ... راه رهایی دشوار مینمود و پناهگاهی وجود نداشت. چراغ هدایت، بینور شده و کوردلی همگان را فرا گرفته بود. خدای رحمان معصیت میشد و شیطان یاری میگردید.
ملتها در خواب عمیقی فرو خفته بودند. فتنه و فساد، جهان را فرا گرفته بود. اعمال زشت رواج یافته بود. آتش جنگ همهجا زبانه میکشید و دنیا، بینور و پر از مکر و فریب گشته بود.
هوا و هوس بر مردم چیره شده بود. ... نادانیهای جاهلیت، پست و خوارشان کرده بود و در امور زندگی سرگردان بودند و بلای جهل و نادانی دامنگیرشان بود. (4)
مولفه های جاهلیت در کلام امام علی (ع)
سالهای طولانی بر مردمی گذشت که بر اثر دوری از مکتب پیامبران، درمنجلاب گمراهی و فساد غوطهور بودند، نه امنیت جانی داشتند، نه امنیت مالی و ناموسی. سایه شوم جهل و تعصب همه جا را تاریک کرده بود. ظلم و بیداد گری و لجاجت و انواع جنایات هولناک، همه را به ستوه آورده بود؛ به گونهای که به فرموده علی علیهالسلام «میوه درخت جاهلیت فتنه و آشوب و غذای مردمش مردار گندیده، لباس زیرینشان ترس و وحشت و لباس رویینشان شمشیر بود. آب حیات انسانی در زمین فرو رفته بود و منارهای هدایت، کهنه و فرسوده شده و پرچمهای گمراهی و تیرهبختی آشکار گردیده بود» (5)
هدف از بعثت در کلام امام علی (ع)
خداوند، حضرت محمد را به حق برانگیخت تا بندگان خود را از پرستش دروغین بتها رهایی بخشد و به پرستش خود راهنمایی کند و آنان را از پیروی شیطان نجات دهد و به اطاعت خود کشاند.
پس خداوند، رسولان خود را در میان مردم برانگیخت و پیامبرانش را پیاپی به سوی آنها فرستاد تا از مردم ادای عهد و پیمان فطرتی را که با پروردگارشان بسته بودند، بخواهند و نعمت فراموش شده او را به ایشان یادآوری کنند و با تبلیغ دلایل روشن، وظیفه رسالت را انجام دهند و نیروی عقلهای مردم را که زیر غبار کفر و شرک و گمراهی پنهان شده بود، برانگیزانند و به کار اندازند و آیات بزرگ الهی را به ایشان بنمایانند.
خدای سبحان برای وفای به وعده خود و کامل گردانیدن دوران نبوت، حضرت محمد را مبعوث کرد؛ پیامبری که از همه پیامبران، پیمان پذیرش نبوت او را گرفته بود. نشانههای او شهرت داشت. و تولدش بر همه مبارک بود. (6)
بعثت در کلام امام خمینی ره
اگر بعثت هیچ ثمرهای نداشت الاّ وجود علی بن ابیطالب و وجود امام زمان ـ سلام الله علیه ـ این هم توفیق بسیار بزرگی بود.
حادثهای بزرگتر از بعثت رسول اکرم صلیاللهعلیهوآله نشده است و تصور هم ندارد که بشود؛ زیرا که بزرگتر از رسول اکرم صلیاللهعلیهوآله در عالم وجود نیست، غیر از ذات حقتعالی و حادثهای بزرگتر از بعثت او هم نیست.
پیغمبر اکرم اهل عربستان است، لکن دعوتش مال عربستان نبوده، محصور نبوده به عربستان؛ دعوتش مال تمام عالم است.
اصل آمدن پیغمبر برای آموزش و پرورش بوده است. آیات را تلاوت کند... نفوس را تطهیر کند.
پیغمبر اسلام میخواست در تمام دنیا وحدت کلمه ایجاد کند، میخواست تمام ممالک دنیا راتحت یک کلمه توحید قرار دهد. (7)
هدف از بعثت در کلام امام خمینی ره
«بعثت رسول خدا برای این است که راه رفع ظلم را به مردم بفهماند، راه این که مردم بتوانند با قدرتهای بزرگ مقابله کنند. بعثت برای این است که اخلاق مردم را، نفوس مردم را، ارواح مردم را، تمام اینها را از ظلمتها نجات بدهد. ظلمات را به کلی کنار بزند و به جای او نور بنشاند، ظلمت جهل را کنار بزند و بهجای او نور عمل بیاورد، ظلمت ظلم را به کنار بزند و به جای او عدالت بگذارد... و راه او را به ما فهمانده است، فهمانده است که تمام مردم، تمام مسلمین برادر هستند و باید با هم وحدت داشته باشند، تفرّق نداشته باشند». (8)
انگیزه های بعثت در کلام امام خمینی ره
«انگیزه بعثت، نزول وحی... و نزول قرآن است و انگیزه تلاوت قرآن بر بشر این است که تزکیه پیدا بکنند و نفوس مصفّا بشوند، از این ظلماتی که در آنها موجود است تا این که بعد از اینکه مصفّا شدند، ارواح و اذهان آنها قابل این بشود که کتاب و حکمت را بفهمند. انگیزه بعثت این است که ما را از این طغیانها نجات دهد و ما تزکیه کنیم خودمان را، نفوس خودمان را مصفّا کنیم... اگر این توفیق برای همگان حاصل شد، دنیا یک نوری میشود نظیر نور قرآن و جلوه نور حق». (9)
برکات بعثت در کلام مقام معظم رهبری
مقام معظم رهبری حضرت آیت اللّه خامنهای ـ دام ظله العالی ـ، بعثت پیامبران را از حوادث بینظیر عالم و دارای آثاری ماندگار برای حیات بشر برشمرده و میفرمایند: «هیچ حادثهای از قبیل انقلابهای بزرگ، مرگها و حیاتهای ملّتها، پدیدآمدن اشخاص بزرگ، از بین رفتن اشخاص بزرگ ظهور مکتبهای گوناگون، اهمیتش برای بشریت به اندازه بعثتهای انبیا نیست. همچنان که امروز شما میبینید، ماندگارترین شکلهای فکر و ذهن آحاد بشر، همان شکلهایی است که ادیان به آنها دادهاند و تا ابد هم همینطور خواهد بود. اگرچه امروز بسیاری از کسان در عالم هستند که مستقیما خود را در پرتو اشعه بعثت نبیاکرم قرار ندادهاند، یعنی غیرمسلمانها، اما همانها هم از برکات این بعثت، تاکنون منتفع شدهاند». (10)
بعثت در کلام مقام معظم رهبری
مقام معظم رهبری، حضرت آیتاللّه خامنهای درباره بعثت چنین فرموده است: «مسأله بعثت و پدید آمدن این حادثه، مهمترین مسألهای است که در طول عمر طولانی بشریت، برای او اتفاق افتاده است. در سرنوشت انسان و تاریخ بشر، هیچ حادثهای به قدر این حادثه مؤثر نبوده و هیچ لطفی از طرف پروردگار، به عظمت این لطف، بر انسانها وجود نداشته و امروز آنچه از شعار ما در دنیا مطرح است، همان پیامها و شعارهای بعثت است. مثل شعار عدالت اجتماعی، آزادگی، علم و دانش، ترقی و تعالی». (11)
شعر بعثت
ماه فرو ماند از جمال محمّد..........سرو نباشد به اعتدال محمّد
قدر فلک را کمال و منزلتی نیست..........در نظر قدر با کمال محمّد
وعده دیدارِ هرکسی به قیامت ..........لیله «اسرا» شب وصال محمّد
آدم و نوح و خلیل و موسی و عیسی ..........آمده مجموع، در ظِلال محمّد
عرصه گیتی مجال همّت او نیست..........روز قیامت نگر مجال محمّد
و آن همه پیرایه بسته جنّت فردوس..........بو که قبولش کند، بلال محمّد
همچو زمین خواهد آسمان که بیفتد..........تا بدهد بوسه بر نِعال محمّد
شمس و قمر در زمین حشر نتابد..........پیش دو ابروی چون هلال محمّد
چشم مرا، تا به خواب دید جمالش..........خواب نمیگیرد از خیال محمّد
«سعدی» اگر عاشقی کنی و جوانی..........عشق محمّد بس است و آل محمّد
روش حکومتى پیامبر(ص)
سید قوامى
الدین صمصام>ییکى از مباحث بسیار بحث انگیز در قرن حاضر مسئله نظام سیاسى و نظام اداریِ حکومت پیامبر اکرم(ص) بوده است. دیدگاه برخى این است که حکومت پیامبر اکرم(ص) اساساً نظام خاص ادارى و سیاسى نداشته است. به این دیدگاه از جنبه هاى گوناگون ـ خصوصاً کلامى ـ پاسخ گفته اند، اما از زاویه طرح عینیِ نظام سیاسى و ادارى پیامبراسلام(ص) کم تر بدین ساحت درآمده اند. نگارنده از کسانى است که به وجود نظامِ اداریِ کامل و پیشرفته اى در دوران رسول اللّه(ص) اعتقاد دارد، در جهت اثبات این اعتقاد، با روى کردى تاریخى به شیوه نظام ادارى پیامبر اکرم(ص) پرداخته و با کاوش در لابه لاى صفحات تاریخِ سیاسیِ پیامبر اکرم(ص) نمودهاى نظام مستحکم ادارى را به دست آورده است. این نوشته به اجمال به یکى از مهم ترین ارکان در نظام ادارى یعنى عضویابى از دیدگاه اسلام اشاره دارد.
منابع نیروى انسانى(عضویابى)
هر نظام ادارى ارکان گونه گونى دارد که یکى از آن ها عضویابى است. علماى مدیریت عضویابى را چنین تعریف مى کنند:
(عملیات کاوش در منابع انسانى و کشف افراد شایسته و ترغیب و تشویق آنان به قبول مسئولیت در سازمان.)1
مراد ما از عضویابى در نظام اداریِ حکومتِ رسول اکرم(ص) لزوماً مطابقِ تعریف فوق نیست، زیرا ممکن است در اطلاعاتى که از آن عصر به دست ما رسیده چنین فعل و انفعالى را شاهد نباشیم و البته منکر وجود آن هم نیستیم و یا چه بسا اقتضاى آن زمان دقیقاً پیاده شدن مفاهیم فوق نبوده باشد. بنابراین مراد ما شناسایى منابع نیروى انسانى است که رسول خدا(ص) کادر حکومتى اش را از آن ها تأمین مى کرده است.
شناسایى این منابع به ما کمک مى کند که در انتخاب معیار براى عضویابى و براى منابع انسانى توفیق یابیم تا مدیران سازمان هاى حکومت اسلامى در هر عصر و نسلى بر اساس آن معیارها به عضویابى بپردازند.
در آن شرایط، منابع نیروى انسانى پیامبر اکرم(ص) این ها بودند:
1ـ منابع نژادى عرب و عجم؛
2ـ منابع سرزمینى مانند مکه و مدینه و یمن؛
3ـ منابع قبیله اى مانند قریش؛
4ـ منابع ارزشى مانند مهاجرین، انصار، مجاهدین و تابعین؛
5ـ منابع بومى؛
6ـ منابع سرزمینى ـ اعتقادى مانند دارالکفر و دارالاسلام؛
7ـ منابع اعتقادى مانند مسلمین، یهود و نصارى.
1 ـ منابع نژادى
قرآن به زبان عربى نازل شده، پیامبر اکرم(ص) عرب است، اسلام در عربستان طلوع کرده است، اولین حکومت اسلامى در مدینه ـ که از شهرهاى عرب است ـ تشکیل یافته و عمده نیروهاى پیامبر اکرم(ص) در کادر ادارى و حکومتى عرب بوده اند، ولى با این همه، عربیت یک اولویت نبوده است.
قرآن مى فرماید:
(یا ایها الناس انا خلقناکم من ذکر وانثى وجعلناکم شعوباً و قبائل لتعارفوا انّ اکرمکم عنداللّه اتقیکم2؛ اى مردم ما شما را از دو جنسِ مرد و زن آفریدیم و شما را به شکل ملت ها و قبیله ها در آوردیم تا یکدیگر را بشناسید.)
پیامبر اکرم در روز فتح مکه مى فرماید:
(انّ اباکم واحد کلکم لآدم و آدم من تراب ان اکرمکم عنداللّه اتقیکم ولیس لعربى على عجمى فضل الاّ بالتقوى3؛ پدر شما یکى است و آن، آدم(ع) است و آدم از خاک، با تقواترین شما نزد خدا گرامى ترین شما است، عرب را بر عجم برترى نیست مگر به تقوا.)
بعضى از اعراب معاصر از تمدّن اسلامى با نام(تمدّن عربى) یاد مى کنند و مى گویند:(مسلمانِ غیر عرب اگر پیش رفت کرده است به خاطر روح عربى بوده است که در همه ملت ها پیدا شده بود و همه این ملت ها تحت نام و عنوانِ(عربیت) یک حرکت هم آهنگ به وجود آورده بودند).4 این نظریه، به طور آشکار تحریف تاریخ است، در حالى که ملت هاى مسلمان بر روى ملیّت خود پل زده بودند و خود را مسلمان مى دانستند.
محور نبودن عربیت به صورت یک ارزش اسلامى باقى بود حتى خلفاى راشدین بر آن پاى فشرده اند ولى امویان سلسله جنبان تفکر تفوّق عرب شدند5 و سیاست آن ها بر اصل تفوق عرب بر غیر عرب پایه گذارى شد، معاویه به صورت بخش نامه به همه عمّال خویش دستور داد که براى عرب، حق تقّدم قائل شوند. این عمل ضربه مهلکى به اسلام زد و منشاء تجزیه حکومت اسلامى به صورت حکومت هاى کوچک بود، زیرا بدیهى است که هیچ ملّتى حاضر نیست تفوق و قیمومت ملّت دیگر را بپذیرد. اسلام از آن جهت مقبول همه ملّت ها بود که علاوه بر سایر مزایایش رنگ نژادى و قومى نداشت.6
(آجرى) در اربعین از رسول خدا(ص) نقل مى کند که:(همانا خدا اختیار کرد مرا و اختیار کرد براى من اصحابى پس قرار داد براى من از آنها وزرائى.)7 در(استیعاب) از قول على(ع) آن وزرا چهارده نفر شمرده مى شوند:(حمزه، جعفر، ابوبکر، على، حسن، حسین، عبداللّه بن مسعود، سلمان، عماربن یاسر، حذیفه، اباذر، بلال و مصعب).8 جالب است اگر این مجموعه را به منزله کابینه فرض کنیم(هر چند حسنین کم سن بوده اند.) در این جمع دو نفر غیر عرب دیده مى شوند: سلمان فارسى و بلال حبشى.
این دقیقاً همان عدم اولویت نژاد عرب را تأکید مى کند در شرایطى که زمین و زمان و زمینه اقتضاى عرب گرایى داشت حضور این دو نفر در سطح بالاى مسئولیت معناى خاص دارد. و وقتى هم پیامبر(ص) به سلمان لقب مى دهد نمى گوید سلمان عربى بلکه مى فرماید(سلمان محمّدى).
پیامبر(ص) به همین دو اکتفا نکرد،(صهیب بن سنان) ملقّب به(ابو یحیى)، رومى بوده است، وحشى ـ که بعد اهلى شد و به او مأموریت داده شد ـ حبشى است که شیعه و سنى او را صحابى مى دانند. ابن هشام در سیره خویش(ابو کبشه) را فارسى و(زیدبن حارثه) را حبشى مى داند.9 که در جنگ بدر حضور داشته اند، بعضى(ذو مخبر) را از صحابه پیامبر، که حبشى است، شمرده اند.10
در این میان، نقشِ سلمان فارسى که سلمان الخیر و سلمان السلام و سلمان محمدى است، بسیار برجسته و کلیدى است، وى در جنگ خندق، خندق مى سازد و در جنگ طائف منجنیق مى سازد11 و بعدها در زمان عثمان استان دار مدائن مى شود12 و امیرالمؤمنین(ع) وى را پس از مرگ تجهیز کرد و بر او نماز خواند و جعفر هم حاضر بود.
در فروغ ابدیت آمده است:(مناطقِ خوش آب و هوایِ عربستان در آخرین قرن قبل از اسلام به طور کلّى تحت نفوذ سه دولت بزرگ یعنى ایران و روم و حبشه بود، شرق و شمال شرقى این منطقه زیر حمایت ایران و شمال غربى تابع روم و قطعات مرکزى و جنوب تحت نفوذ(حبشه) قرار داشت، بعدها در اثر مجاورت با اینان سه دولت عرب به نام هاى حیره، غسان و کنده هر کدام تحت نفوذ یکى از سه دولت نامبرده(ایران، روم و حبشه) قرار داشتند.)
جالب است که پیامبر سلاطین هر سه قدرت را به اسلام دعوت کرد خسرو پرویز که پیامبر او را به نام(کسرى عظیم فارس) در نامه اش یاد کرد قبول نکرد،13 ولى نجاشى سلطان حبشه اسلام آورد14 و هرقلِ عظیم روم معروف به(قیصر) اسلام آورد.15 آن چه براى ما مفید است آن که طبق مدارک یاد شده پیامبر به کسری§ و قیصر نوشت:(اسلم تسلم؛ اسلام بیاور تا سالم بمانى). و در بعضى نامه هایش مى افزود:(اسلم تسلم فاجعل لک ما تحت یدیک)16 و یا مى فرمود:(ان تؤمن باللّه وحده لاشریک له یبقى ملکک).17 این جملات به آن معنا است که اگر اسلام بیاورید به حکومت ادامه مى دهید.
اگر عربیت در کارگزارى حکومت رسول خدا(ص) اولویت داشت چنین وعده اى به حکّام غیر عرب نمى داد. این وعده ها گویاى نفى عرب محورى در حکومت است و این آن چیزى است که ما در این مبحث به دنبال آنیم. مسلمان شدن سلطان حبشه و بقاى او در حکومت با تأیید رسول خدا(ص) نشان مى دهد که کادر غیر عرب رسول خدا(ص) منحصر در بردگان حبشى مثل بلال و وحشى و ذومخبر نمى شود بلکه مَلِک حبشه هم در این حلقه وارد است و نه تنها صهیب رومى که برده است بلکه خود قیصر روم هم به نوعى در حکومت فراگیر و جهان گیرِ رسول خدا(ص) نقش دارد.
آن چه منظور ما را بیش تر تقویت مى کند اسلام آوردن دسته جمعیِ(باذان) حاکم یمن و تمام کارمندانش که ایرانى بودند مى باشد،18 زیرا سرزمین حاصل خیز یمن که در جنوب مکّه قرار دارد و حکمرانان آن همواره دست نشانده شاهان ساسانى بودند19 و تمام کارمندانشان ایرانى بودند با نامه پیامبر و وعده اى که داد مبنى بر این که(اگر مسلمان شوى حکومتت دوام دارد)20 با لبیک به پیامبر و مسلمان شدنشان ایرانیان زیادى به کادر حکومتى رسول خدا(ص) اضافه شد.
این روحیه حتى در حکومت امیرالمؤمنین هم مشاهده مى شد که فردى به نام(شنسب) را که ایرانى و از نسل غوریان است به عنوان فرمان دار ناحیه(غور) هرات منصوب فرموده بود.21 خلفاى دوم و سوم هم سلمان را در مدائن نصب کرده بودند، که ذکر آن رفت. همه این ها نشان مى دهد که نفیِ عرب محورى از دید کتاب و سنت و سیره، مسلّم است و پیامبراکرم(ص) در عضویابى، هیچ گاه به نیروهاى عرب به عنوان یک منبع نیروى انسانیِ داراى اولویت، تکیه نکرده است.
2 ـ منابع سرزمینى
مکّه با همه اهمیتش هیچ گاه براى حکومت اسلامى به یک منبع اولویت دار تبدیل نشد، زیرا ارزش هاى مکه مخصوص اهل آن نیست و یک سرزمین عمومى و متعلق به همه است.
حتى پس از این که مکه فتح شد و پیامبر به وطَنِ اصلى خود بازگشت آن جا را پایتخت قرار نداد و به مدینه بازگشت. در تاریخ حکومت هاى اسلامى هم هیچ گاه مکّه پایتخت نشده است. علّت آن بر ما مجهول است.
آرى، مکه نه تنها پایتخت نشد بلکه با همین عمل پیامبر(ص) عملاً(هم شهرى گرى) و (هم وطن گرایى) نفى گردید.
بسیارى از یاران اوّلیه پیامبر(ص)، که مرتباً آزار مى شدند، مثلِ بلال، عمّار، صهیب، سلمان، اویس قرنى، معاذبن جبل، اباذر غفارى، مقداد، عدى بن حاتم و عبدالله بن مسعود، مکى الاصل نبودند. در میان وزرایى که قبلاً شمردیم، شش نفر غیر مکى اند و اگر حسن و حسین(ع) را لحاظ نکنیم سهم مکّى و غیر مکّى، مساوى است.
در بین هفده استان دار ده نفر آن ها اهل یمن و یک نفر از مدینه و شش نفر مکّى هستند که یک نفر از آن ها(عتاب بن اسید) است که والى مکه است از طرف رسول خدا(ص)22 نه به خاطر این که مکّى است بلکه به خاطر بومى بودنش. پنج نفر باقى مانده که قرشى هستند یکى(ابوسفیان) است که به عنوان(مؤلفة قلوبهم) منصوب شد بر نجران23 نه به عنوان مکّى و سایرین هم به خاطر شایستگى و صلاحیت. و مکّى بودن هیچ دخلى نداشت.
پس بنابر آمار وزرا که ستاد رسول خدا(ص) بودند و مطابق آمار استان داران در تشکیلات حکومتى رسول خدا(ص) برترى با عنصر مکّى نبود. در خصوص(عثمان بن طلحه بن شیبه) که به طور موروثى کلیددار کعبه بودند پیامبر او را ابقا کرد،24 ولى نه به خاطر مکّى بودنش بلکه براى ردّ امانت، زیرا این آیه نازل شد که:(انّ اللّه یامرکم ان تؤدو الامانات الى اهله؛25 خداوند به شما امر مى کند تا امانات را به اهل آن بازگردانید.)
حضور حجم عظیمى از یمنى ها در بین استان داران و یک نفر به نام(حذیفه) در بین وزرا حاکى از این است که مکه اولویت ندارد.
ب ـ مدینه(پایتخت گرایى ـ مرکزگرایى)
مدینه الرسول(ص) که قبل از هجرت(یثرب) نام داشت مرکز اسلام و حکومت اسلامى و مدفن بسیارى از نیکان و پاکان است. رسول خدا(ص) این شهر را براى مرکزیت بر مکه مکرّمه هم ترجیح داد و حتى بعد از فتح مکه پایتخت را عوض نکرد.
ولى آیا مدینه اولویت دار است؛ یعنى اهل مدینه به خاطر این که در این سرزمین و در مرکز و پایتخت هستند مزیتى بر دیگران دارند. و(مرکزگرایى) و(پایتخت گرایى) که در زمان رسول خدا تحت عنوان مدینه گرایى تبلور داشت، آیا معیارى براى عضویابى در حکومت اسلامى است؟
پاسخ این سؤال هم منفى است، زیرا در لیست وزرایى که دیده شد تنها یک نفر مدنى است و آن،(زیادبن لبید انصارى) است و نیروهاى یمنى که نه مکى اند و نه مدنى آمار بالایى را در بین استان داران رسول خدا(ص) داشتند.
نیروهاى مهاجر هم که مکى و غیر مکى داخل آن ها بود پست هاى حکومتى را اشغال کرده بودند.
در یک جمع بندى باید گفت: سرزمین، معیار نیست حتى مکه و مدینه و یمن و هیچ حاکم اسلامى نمى تواند فردى را چون هم شهرى او است یا مقیم پایتخت است یا مقیم یکى از استان هاى مهّم است(مثل یمن) اولویت دهد.
3 ـ منابع قبیله اى(قریش و…)
قریش نام قبیله اى است پدر این قبیله(نضربن کنانه) است، این قبیله را از آن جهت قریش نامند که گرد حرم فراهم آمده اند.
امویان و علویان و عباسیان از قریش هستند، محمد(ص) هم قرشى است و بزرگ ترین افتخار براى یک نفر این بوده که شاخه اى از آن محسوب و به آن منسوب شود. با توجّه به این که جامعه عرب دچار دردى ریشه دار و مزمن به نام تفاخر به فامیل و خانواده و قبیله بود لذا زمینه برترى این طائفه ممتاز فراهم بود. پیامبر که خود قرشى بود با شناخت درد مزبور قبل از بدخیم شدن، به علاج آن پرداخت و قبل از او قرآن کریم رسماً شعوب و قبائل را مایه تعارف و شناخت یک دیگر و نه سرمایه تفاخر مى داند:(جعلناکم شعوباً و قبائل لتعارفوا)26.
رسول خدا(ص) وقتى مکّه را فتح کرد براى پیش گیرى از بیمارى قریش گرایى با قدرت مى فرماید:(ایها الناس انّ اللّه قد اذهب عنکم نخوة الجاهلیه و تفاخروها بآبائها الاوانکم من آدم و آدم من طین اِلاّ خیر عباداللّه عبدا تقاه)27.
در جاى دیگر مى فرماید:(اشراف امّتى حَمَلةالقرآن و اصحاب اللیل28؛ اشرافِ قوم من، حاملانِ قرآن و شب زنده داران هستند). و یا آن جا که با کشتگان آن ها من جمله ابوجهل و عتبه و شیبه و امیّه که در چاه بودند صحبت مى کند، مى فرماید:(دیگران مرا تصدیق کردند…، دیگران مرا جاى دادند، دیگران مرا کمک کردند).29 این دیگران چه کسانى هستند که این همه در کلام رسول خدا(ص) تکرار مى شود؛ یعنى غیر قریش که ترکیبى از مهاجر و انصار و مکّى و غیر مکّى اند. معلوم مى شود اکثر قریش مانع راه بودند که پیامبر این گونه با چاه سخن مى گوید. البته بعضى از قریش، پیامبر(ص) را هم کمک کرده اند قبلاً خواندیم که از هفده استان دار، شش نفرشان قرشى بوده اند و هم چنین در میان وزراى آن حضرت، هشت نفر از قریش هستند: پنج نفر از بنى هاشم و سه نفر دیگر یعنى ابوبکر، عمر و مصعب از قریش هستند. قریشى ها در بین قضات و نیز در همه ارکان حکومتى حضور داشته اند، ولى نه به خاطر قرشى بودن بلکه ملاحظات دیگرى در نظر بوده است.
البته روایتى از رسول خدا(ص) نقل شده که مى فرماید:(قدموّا قریشا ولاتقدمواها و تعلموا من قریش ولا تعلّموها ولولا ان تبطر قریش لاخبرتها مالخیارها عنداللّه تعالى)30 و در نقلى دیگر از امیرالمؤمنین(ع) آمده است:(قدموا قریشا ولاتقدّموها ولولا ان تبطّر قریش لاخبرتها بمالها عنداللّه تعالى)31 و در نقل سوم دارد که(قدمواّ قریشا ولا تقدموها و تعلموا منها ولا تعلموها)32.
این روایات از طریق اهل سنت است و به قول(مناوى) در شرح جامع صغیر بعضى براى تقدیم قول شافعى بر غیر شافعى به این روایات استناد کرده اند،33 زیرا شافعى نسب به(مطّلب) فرزند هاشم مى رساند و جالب است که خیلى از فقهاى م، در این که مطلبى را در احکام بنى هاشم وارد کنند تردید دارند.
در کتاب(ذکری§) آمده است که برخى از فقها مثل شیخ مفید و شیخ صدوق و پدرش و غیرهم در بحث نماز میّت براى این که اولویتى به هاشمى بدهند راهى ندارند جز این که به چنین روایاتى استناد کنند، در حالى که در روایات ما اثرى از آن ها مشاهده نمى شود.34
ما مى گوییم اولاّ: این روایات از حیث سند معتبر نیست، زیرا از طریق شیعه اثرى از آن نیست.
ثانیاً: از همان طریق اهل سنّت هم اگر قبول کنیم این روایات به مقدّم داشتن(حذیفه یمانى) غیرقرشى توسط پیامبراکرم(ص) در یک نماز، نقض مى شود؛ در حالى که پشت سرش قرشى ها بودند؛ یعنى پیامبر او را امام قرشى ها کرد و بر آن ها مقدّم داشت. لذا بعضى مثل(عیاض) با شتاب در حل این تناقض به این توجیه روى آورده اند که مراد از تقدیم قریش بر غیر قریش تقدم در خلافت و حکومت است نه تقدیم در نماز جماعت یا میّت!35
ثالثاً: اگر قریش باید مقدم شود فقط بنى هاشم مراد است که ما این را قبول داریم، چرا که قریش رسول خدا(ص) را آزار دادند و اخراج کردند و با او جنگیدند و چگونه است که مقدّم شوند و معلّم همگان شوند و کسى معلّم آن ها نشود!؟
رابعاً: از همه که بگذریـم دلالت آن، مقابـل فرمایـش رسول خدا(ص) اسـت که فرمود: (لاحسب لقرشى ولاعربى الاّ بالتواضع). و نیز با آیه سیزدهم سوره حجرات و خطبه پیامبر(ص) در مکه ـ که به همه آن ها اشاره رفت ـ تعارض دارد.
در مجموع این قبیل روایات عاجزند از اثبات تقدّم قریش مگر در بنى هاشم و آن چه در بحث حیض در جوامع فقهى ما آمده است که زنان قرشیه ده سال دیرتر به یائسگى مى رسند36 امرى تعبدى یا تکوینى است و بعید است کسى آن را امتیازى براى قریش حساب کند، زیرا در این صورت باید براى(نبطیه) هم امتیاز قائل شود که در روایات هم دوشِ قرشیه است. شیخ مفید در کتاب(مقنعه) مى گوید:(قد روى ان القرشیة من النساء والنبطیه تریان الدم الى ستّین سنه)37. و در نبطیه اصولاً تردید هست که عرب مستعجم هستند یا عجم مستعرب.38 هرچند از ابن عباس نقل شده است که:(نحن معاشر قریش حیّ من النبط).39 ولى وضوحى ندارد و در نهایت این که در زمان ما شناخته شده نیستند و قرشیه هم جز بنى هاشم در زمان حال شناخته شده نیست، هرچند صاحب جواهر از قبیله معروف به قریش در زمان ما نام مى برد40 که براى ما شناخته شده نیست.
لذا راهى براى برترى قریش وجود ندارد نه آن روایات اهل سنت و نه این مسئله یائسگى قرشیه و نه امورى از این قبیل قادر به اولویت دادن به قریش نیستند و قریش گرایى به حکم کتاب و سنّت مطلوب نیست.
اما آن چه در بحث ما مفید است این که(قبیله گرایى) که در خصوص رسول خدا(ص) به شکل(قریش گرایى) تبلور داشت، یک معیار منفى است؛ یعنى حاکم یا مدیر اسلامى در عضویابى نمى تواند به قبیله خویش به عنوان یک منبع اولویت دار بنگرد. البته تشخیص قبیله در صدر اسلام بسیار آسان مى نمود، زیرا نظام قبائلى حاکم آن چنان دقیق بودکه به قول قرآن یک عامل شناسایى و تعارف، قبایل بودند41 و هر کس را به قبیله اش مى شناختند و از امام صادق(ع) آموختیم که قبایل، کسانى اند که منسوب به آبا هستند42 که در زبان ما چنین نسبتى را در یک خاندان یا دودمان مى توان یافت یا آن چه که به(آل) معروف است؛ شبیه آن چه در کشورهاى خلیج فارس متعارف و متداول است مانند آل سعود، آل نهیان، آل صباح و… هر چند طبق فرهنگ قرآن، آل ابراهیم و آل عمران معنایى اعم دارد، زیرا(آل ابراهیم) به بنى اسحاق و بنى اسماعیل تقسیم مى شود که اوّلى یهود و دوّمى عرب را مى سازد.43 پس(آل) حتى معنایى فوق نژاد مى یابد، اما آن چه در زمان ما از آل فهمیده مى شود معنایى بسیار محدودتر است و شاید بهترین ترجمان آن(خاندان) یا(دودمان) باشد وگرنه مصداقى براى قبیله نخواهیم یافت. بر این
اساس وقتى قریش گرایى و قبیله گرایى در زمان رسول خدا(ص) مطرود شد معیارى که متناسب با همه زمان ها به دست مى آید(عدم دودمان گرایى) و (عدم خاندان گرایى) است؛ به عبارت دیگر، دودمان و خاندان هیچ اولویتى به عنوان نیروى انسانى ندارند.
4 ـ منابع ارزشى
الف ـ مهاجرین
مراد از مهاجرین نیروهاى فداکارى هستند که در صدر اسلام با پیامبراکرم(ص) و یا بدون ایشان از مکه به مدینه یا به شعب ابى طالب یا به حبشه مهاجرت کردند و خود و فعلشان در قرآن کریم ممدوح شمرده شده اند. در ارزش هجرت همین بس که امیرالمؤمنین(ع) در نامه هاى متعدد به معاویه و دیگران،(هجرت) را از ارزش هاى اصلى خویش، ذکر مى کند، مثلاً مى فرماید:(سبقت الى الایمان والهجره)44، یا مى فرماید:(لیس المهاجر کالطلیق)45. بخش عظیمى از کادر رسول خدا(ص) بلکه حواریون و ربیّون او را مهاجرین تشکیل مى دادند. در جنگ بدر ـ طبق آمارى که ابن هشام مى دهد ـ 87 نفر از مهاجرین بوده اند.46
قبل از جنگ بدر هم مراحل شناسایى و اطلاعات عملیات را مهاجرین انجام مى دادند، چون انصار فقط پیمان حفاظت از پیامبر(ص) را در داخل مدینه داشتند نه خارج آن.47 بیش ترِ مسئولیتى که از طرف پیامبر با عنوان مکى یا قریشى یا بنى هاشم یا ذى القربی§ مسئولیت گرفتند هجرت هم کرده اند، مگر مؤلفه قلوبهم که بعد از فتح مکه، اسلام آوردند و یا برخى مثل عباس عموى پیامبر(ص) که عذر از هجرت داشت. لذا هجرت هم از لحاظ قرآن و هم از نظر رسول خدا(ص) یک ارزش و یک اولویت قطعى است؛ یعنى مهاجرین در عضویابى داراى اولویت هستند.
امّا در این خصوص که عنوان مهاجر اکنون چه مصداقى دارد. بین مفسران و فقها اختلاف است و دو قول وجود دارد: قول اول: انقطاع هجرت بعد از فتح مکه و قول دوم: اتصال هجرت و تداوم آن تا مادامى که کفر باقى است48. دلیل قول اول این سخنِ پیامبر(ص) است که فرمود:(لاهجرة بعد الفتح) و این که بعد از فتح مکه از دارالکفر تبدیل به دارالایمان شده است و آمدن از مکه به مدینه معناى هجرت ندارد.49 دلیل دسته دوم آن است که مراد، هجرت از دارالکفر به دارالایمان است نه فقط از مکّه به مدینه. صاحب جواهر ادعاى لاخلاف مى کند.50
ما مى گوییم هجرت از قبیل حقیقت و مجاز نیست که از مکه به مدینه را حقیقى و باقى را مجازى بدانیم کما این که صاحب جواهر چنین تصور کرده است، بلکه هجرت یک معناى کلى و جامع است به معناى دورى از بدى ها به سمت خوبى ها و داراى مصادیقى است، مصداق بارز آن، همان هجرت از مکه به مدینه است ولى تنها مصداق نیست، هم چنان که در روایتى آمده است:(المهاجر من هجر نفسه)51 و یکى از گناهان کبیره را(تعرّب بعد الهجره) مى دانند که شاید عبارت آخرى از ارتداد و مصادیقى که صاحب(تذکره) و محقق کرکى و دیگران آوردند و شهید هم در(روضه) به آن اشاره دارد52 که یکى از آن ها را ما در معیار(شهرنشین گرایى) اشاره کردیم. و لذا هر نوع دورى از گناه و جهل و آمدن به سمت تعالى و تمدن مى تواند بدون مسامحه و مجاز، هجرت تلقى شود. مگر نه این که ما هجرت از مکه به حبشه را هم هجرت مى دانیم. آیا این جا از دارالکفر به دارالایمان است یا این که از دارالکفر به دارالکفر؟ لذا هجرت از همان زمان رسول خدا(ص) هم مصداقى غیر از هجرت مکه به مدینه داشته است کما این که شعب ابى طالب هم همین معنا را دارد.
به طور کلى هجرت یک ارزش است که بزرگان به رخ دیگران مى کشیدند، امام سجاد(ع) در خطبه معروف خود در شام به افتخارات پدران خویش که اشاره مى کند مى فرماید:(وهاجر الهجرتین).53 در نماز جماعت هم تقدم با کسانى است که زودتر هجرت کرده اند؛ مگر نماز جماعت فقط مخصوص صدر اسلام است که(اقدم هجرة) ملاک تقدم تنها آن زمان باشد، نماز جماعت همیشگى است پس تقدم(اقدم هجرة) هم همیشگى است.
ییکى از مصادیق اصلى آن انسان هاى مجاهد و مبارزى هستند که سابقه مبارزاتى و پیشینه روشنى در مبارزه با طاغوت ها و دشمنان دین داشته باشند، انسان هاى فداکار و انقلابى که زودتر از دیگران پا به میدان نهاده اند و از بیت و بیتوته خارج شده اند:(و من یخرج من بیته مهاجراً الى اللّه ورسولهِ ثم یدرکه الموت فقد وقع اجره على اللّه)54، (یاعبادى الذین آمنوا انّ ارضى واسعه فایاى فاعبدون)55، و آن جمله رسول خدا(ص) که گفتیم فرار از یک زمین به زمین دیگر را ولو به یک وجب، هجرت مى داند و صاحب آن را هم نشین ابراهیم(س) و محمد(ص) و….
بنابراین معیارِ(مهاجرگرایى) در عضویابیِ رسول خدا(ص) یک اصل مسلّم مبتنى بر گمان و عقل بود و به آن عمل کرد. آمار دقیقِ کارگزارانِ پیامبر(ص) این را نشان مى دهد. ما هم باید(مبارزگرایى) و(ایثارگرى) و(ایثارگرایى) را معیار بدانیم؛ یعنى هرکس تلاش و مجاهدت بیش ترى داشته و جان بازى کرده و پا و نخاع داده است را اولویت بدهیم. پس(سابقه مبارزاتى در راه اسلام) معیار است و(السابقون الاولون) در این زمینه پیش تاز و مقدّم هستند. شاید نام(مجاهدگرایى) مناسب تر باشد. بنابراین(مهاجرگرایى) با هر مصداقى در هر زمین و زمانى معیارِ مثبت در عضویابى است.
ب ـ انصار
انصار نیز مثل مهاجرین از منابع اصلى تغذیه کننده نیروى انسانى پیامبر بوده اند و اولویت داشته اند و لقب انصار را قرآن به آن ها داده است.
در کشاف و غیره مذکور است که رسول خدا(ص) بین آن ها و مهاجرین چگونه تعادل در ارزش برقرار مى کند. بعضى انصار بر قریش خود را برتر مى دانستند رسول خدا(ص) فرمود: اى انصاریان، مگرنه آن که شما ذلیل بودید و خداى تعالى شما را به واسطه من عزیز و ارجمند ساخت؟ گفتند: بلى یا رسول اللّه. سپس فرمود: مگر نه شما گمراه بودید حق سبحانه به سبب من شما را هدایت کرد؟ گفتند: بلى یا رسول اللّه. بعد از آن فرمود: چرا جواب مرا نمى دهید؟ گفتند: چه بگوییم یا رسول اللّه؟ فرمود: در جواب من بگویید مگر نه آن که قومت تو را اخراج کردند و ما تو را جاى دادیم و در پناه خود آوردیم؟ مگر نه قومت تکذیب تو را نمودند، پس ما تو را تصدیق کردیم؟ نه تو را مخذول ساختند پس ما تو را نصرت دادیم؟ و بر همین طریق حضرت رسالت شمارش صفات جمیله ایشان مى نمود تا آن که همه به زانو در آمدند و گفتند: یا رسول اللّه تن و جان ما فداى تو باد.56
ییعنى آن حضرت با یک بیان زیبا و شیوا و عادلانه در محضر مهاجر و انصار به طور تلویحى ارزش هاى طرفین را گفت و آن ها را مثل دو بال براى خود قلمداد کرد. یا موقع کلنگ زدن در خندق این شعار را مى داد که:(اللهم اغفر الانصار والمهاجره)57.
بحث درباره(نصرت) است که حد اعلاى آن ایثار است نصرت آن قدر ارزش مند است که هر کس لقب(انصارى) را مثل یک نشان بر دوش مى کشید و بدان افتخار مى کرد. انصارى ها به همین صورت در تاریخ به صورت لسان صدق در آخرین مانده اند. جابربن عبداللّه انصارى، ابوایوب انصارى، جناده انصارى، ابودجانه انصارى و غیرهم یعنى همان ارزش که بنى هاشم و سادات دارند که به وسیله پیش وند سیّد خود را ممتاز مى کنند اینها با پسوند انصارى چنین کارى مى کنند.
انصارى ها در جنگ بدر، فتح مکه و دیگر نبردهاى پیامبر(ص) نیز حضور چشم گیرى داشتند و تعدادشان از مهاجران هم بیش تر بود.58
ج ـ تابعین
خداوند مى فرماید:(والسابقون الاولون من المهاجرین والانصار والذین اتبعوهم باحسان رضى اللّه عنهم و رضوا عنه)59 در این آیه به سه دسته از یاران رسول خدا(ص) که مورد رضایت خداوند بوده اند اشاره مى شود که عبارت اند از: مهاجرین، انصار و تابعین. در مورد تابعین دو نظر است: یکى این که پیامبر را درک نکردند و بعداً آمدند و معصومین دیگر را یارى کردند و یا این که تابع سابقین شدند(از مهاجرین و انصار) با احسان و ایمان و اطاعت.60 تابعین طبق برداشت دوم کسانى هستند که یا مهاجرند یا انصار منتها دیر به این قافله نور پیوسته اند و جزء(السابقون الاولون من المهاجرین والانصار) نیستند ولى جزء لاحقین هستند، به هر حال آمده اند و خداوند هم اعلام رضایت از آن ها مى کند: (رضى اللّه عنهم و رضوا عنه).
د ـ مجاهدین
جهاد نوعاً قرین مهاجر و انصار است چه بسا بگوییم آن چه به مهاجر و انصار و تابعین ارزش مى دهد همین جهاد آن ها است، قرآن مى فرماید:(إنَّ الذین آمنوا و هاجروا و جاهدوا باموالهم و انفسهم فى سبیل اللّه والذین آووا ونصروا اولئک بعضهم اولیاء بعض)61، یا مى فرماید:(والذین آمنوا و هاجروا و جاهدوا فى سبیل اللّه والذین اووا و نصروا اولئک هم المؤمنون حقا لهم مغفرة و رزق کریم)62؛ یعنى هجرت و نصرت ضلع سومى دارد به نام جهاد و در نتیجه مى شوند(مؤمنون حقا)، (رضى اللّه عنهم و رضو عنه)، (لهم مغفرة و رزق کریم) و قرآن صریحاً مى فرماید:(فضل اللّه المجاهدین على القاعدین اجراً عظیما)63.
در یک جمع بندى باید گفت که چهار عنوانِ (مهاجرین، انصار، تابعین، مجاهدین) که یک منبع و مجموعه ارزشى را تصویر مى کنند و مى توان آنان را(ایثارگران) نامید، رسول خدا(ص) به نص قرآن کریم به آن ها اهمیت و اولویت مى داد. بنابراین(ایثارگرى) معیار دیگرى براى عضویابى است. حکومت اسلامى نیروهاى خویش را باید از این چهار منبع سرشار و عظیم برگیرد. و اگر جنگ نبود، ایثارگران و مهاجران و انصار و تابعین کسانى خواهند شد که بیش ترین سوابق مبارزاتى و فداکارى و دل سوزى و از خودگذشتگى و تحمل رنج و مرارت را براى اسلام و حکومت اسلامى داشته اند.
5ـ منابع بومى
قال اللّه تبارک و تعالى:(وما ارسلنا من رسول الاّ بلسان قومه)64، (هوالذى بعث فى الامیین رسولاً منهم)65، (لقد منَّ اللّه على المؤمنین اذ بعث فیهم)66، (کما ارسلنا فیکم رسولاً منکم)67. رسول خدا(ص) عربى، قرشى، مکى، مدنى و بومى بود و خداوند در آیات چهارگانه به این نکته اشاره مى کند. نیروهاى بومیِ شایسته به خاطر سنخیّت و نیز شناخت و رگ و ریشه معلوم و مشخص ، موفق ترند و لذا اولویت دارند.68 عتاب بن اسید، اهل مکه است و والى همان جا شد69، نصب خاندان(باذان) در یمن70، عدى بن حاتم در قبیله خود، طیّ71، قیس بن مالک در هَمْدان72، عین فروه در مراء73، مالک بن عوف، آتش افروز جنگ حنین، مردِ سرسختِ قبیله بنى سعد توسط پیامبر سرپرست قبیله نصر وسلمه شد74، نصب معاذبن جبلِ یمنى به عنوان قاضى یمن75، نصب یک جوان ثقفى در ثقیف76، نامه پیامبر به هوذه بن على حنفى زمام دار یمامه که فرمود: اسلام بیاور تا در امان باشى و قدرت و سلطنت تو باقى بماند77، نامه به حارث حاکم غسان با همین مضمون78 و نامه هایى از همین دست به سلطان حبشه، قیصر روم و کسراى ایران، حاکى از یک نوع اولویت دهى به نیروهاى بومى است که اگر اسلام آوردند طبق و
عده بر منطقه و نقطه خویش حکومت مى کردند. در فتح مکه ابوسفیان مکى در مکه مسئولیت مى گیرد تا(مؤلفة قلوبهم) را در منزلش جمع کند79، عثمان بن طلحه مکى را در کلیددارى کعبه ابقا مى کند80، امیرالمؤمنین هم قثم بن عباس مکى را عامل مکه قرار داد81 و سهل بن حنیف انصارى را که مدنى بود عامل خود در مدینه قرار داد.82 در نقاط دیگر، حضرت کنترل آن چنانى نداشت، شام که در اختیار معاویه بود، بلاد عراق هم نوعاً به اشاره معاویه مست مى شدند والاّ شامل نصب عناصر بومى با همان حجم زمان رسول خدا(ص) در زمان امیرالمؤمنین هم مى شدیم. البته قبلاً اشاره کردیم که شنسب که ایرانى و اهل غور هرات بود از طرف آن حضرت بر منطقه خویش حاکم شد83 استقصاى بیش تر ما را به اولویت نیروهاى بومى در سیره پیامبراکرم(ص) و امیرالمؤمنین(ع) بیش تر راهنمایى مى کند.
پیامبران هم نوعاً از طرف خداى تبارک و تعالى بر مناطق خویش مبعوث و منصوب مى شدند: در سوره هاى هود و اعراف مرتباً با این جمله رو به رو مى شویم که:(الى عاد اخاهم هودا)، (الى ثمود اخاهم صالح)، (الى مدین اخاهم شعیبا)، (ولقد ارسلنا نوحاً الى قومه)، (لقد ارسلنا موسى بآیاتنا الى قومه ان اخرج قومک من الظلمات الى النور) و آیاتى دیگر از این قبیل که ما را کمک مى کند در جهت اتخاذ یک معیار مناسب در عضویابى که همان(بومى گرایى) باشد. یعنى نیروهاى بومى نسبت به نیروهاى غیر بومى، اولى و احق هستند، مگر این که نکته خاص مثل مسائل امنیتى در میان باشد، و گرنه اصلِ بومى گرایى در عضویابى اصلى عقلى، عرفى و شرعى است.
6ـ مؤلفة قلوبهم
در آیه 60 سوره توبه(مؤلفة قلوبهم) به عنوان یکى از مصرف هاى زکات نام برده شده اند صاحب شرایع مى گوید:(المولفة قلوبهم هم الکفار الذین یتمالون الى الجهاد)84 صاحب جواهر اقوال مختلفى را در تعریف مؤلفة قلوبهم از اصحاب نقل مى کند و در پایان نظر خودش را به عنوان تحقیق بعد از مطالعه کامل در کلمات اصحاب و اخبار و اجماع و نفى خلاف چنین این گونه اعلام مى دارد:(ان المؤلفة قلوبهم عام للکافرین الذین یراد الفتهم للجهاد او الاسلام والمسلمین الضعفاء العقائد لا انهم خاصّون باحد القسمین)85.
اختلاف بین فقها بر سر این است که(مؤلفة قلوبهم) چه کسانى هستند؟ بعضى فقط کفار را مصداق مى دانند عده اى کفّار را براى استمالت آن ها به جهاد و برخى کفار را براى استمالت آن ها به اسلام. گروهى هم مسلمانان ضعیف العقیده را براى بقاء شان در اسلام از مصادیق این عنوان مى دانند. خلاصه(مؤلفة قلوبهم) دو دسته اند: دسته اى که باید جذب شوند و دسته اى که باید دفع نشوند؛ به عبارت بهتر، یک تیره باید بیایند و یک تیره باید نروند. تیره اوّل کفارند یا براى جهاد، خواه مسلمانان شوند یا نه و یا براى مسلمان شدن و تیره دوم ضعیف العقیده ها هستند براى این که باقى بمانند، لذا از زکات بودجه اى براى این منظور در نظر گرفته شده است.
امام باقر(ع) در صحیح زراره مى فرمایند:(مؤلفة قلوبهم) قومى هستند که خداى واحد را عبادت مى کنند و شهادت(لا اله الا اللّه و محمّد رسول اللّه) سر مى دهند ولى به بعضى از جنبه هاى وحى شک دارند. خداوند به پیامبرش فرمان داد که با پول و هدیه دل آن ها را به دست آورد تا اسلام آن ها محکم شود. رسول خدا(ص) در جنگ حنین با رؤساى قریش و مضر مانند ابوسفیان و غیره چنین کرد. انصار ناراحت شدند، خدمت رسول خدا(ص) آمدند و گفتند: اگر اجازه دهى کلامى داریم و آن این که اگر این اموال که به اینان دادى دستور خدا است، تسلیم هستیم و اگر دستور توست راضى نیستیم. خداوند به خاطر این اعتراض نور آن ها را بُرد و براى(مؤلفة قلوبهم) سهمى از زکات قرار داد.86
(مؤلفة قلوبهم) مانند(مهاجرین) یک عنوان عام است که داراى مصادیقى است، مصداق بارز آن ابوسفیان و عیینه و دیگران است که در صدر اسلام بودند.87
در زمان هاى دیگر مصادیق دیگرى دارد و دلیل بر این مسئله اطلاق ادله امت که(مؤلفه قلوبهم) را مقید و منحصر به زمانى و زمینى خاص نکرده است و این ادله از حیث دیگرى هم اطلاق دارد که مقیّد به جهاد نیست، یعنى براى غیر جهاد هم مى توان آن ها را تألیف کرد؛ مثلاً براى عضویت در حکومت و استفاده از تخصّص آن ها صاحب جواهر هم مقید به جهاد نمى داند ما مى خواهیم حرف دیگرى هم بزنیم و آن این که تالیف قلوب منحصر به پرداخت زکات نیست، زیرا تعلیق حکم بر وصف، مشعر به علیّت است؛ یعنى علّت پرداخت زکات تألیف قلوب است یعنى تألیفِ قلوب اصل است و پرداخت زکاتِ واجب یکى از راه هاى تألیف قلوب است، بنابراین راه هاى دیگرى هم وجود دارد که او تألیف و تشویق شود؛ مثلاً ما به او پست و مقام بدهیم تا براى اهداف بلند اسلام استمالت شود.88
لذا آن چه ما به آن رسیده ایم دو وجه است: عضویت در سازمان حکومت اسلامى هم مى تواند مایه تألیف قلوب باشد و هم این که هدف از تألیف قلوب باشد؛ به این معنا که شما فرد لایقى را با پول تشویق کنید که عضو اداره اسلام شود و یا او را عضو اداره اسلام کنید تا تألیف قلوب شود، ما هر دو را از اطلاق ادله و از اعتبار وصف العینى تعلیق حکم بر وصف، متوجه مى شویم.
بر این اساس، مؤلفه قلوبهم به یک منبع خوب انسانى براى حکومت اسلامى تبدیل مى شوند به این معنا که حکومت اسلامى براى تقویت پایه هاى مردمى و تحکیم ریشه حکومت در دل جامعه اسلامى نباید از این نیروى عظیم که طبق فرموده امام صادق و باقر(ع) بیش تر مردم را تشکیل مى دهند و در همه زمان ها هم هستند:(یکون ذلک فى کل زمان)89 غفلت شود. البته منظور ما در نظر گرفتن سهمیه اى در کادر حکومتى غیر کلیدى براى آنان بدون هیچ اولویتى است؛ یعنى(مؤلفة قلوبهم) مثل مهاجر و انصار و بنى هاشم نیستند که در عضویابى اولویتى داشته باشند، ولى غفلت از آن ها هم درست نیست. پیامبراکرم(ص) براى تألیف قلوب به پرداخت زکات اکتفا نفرمود بلکه مسئولیت هم مى داد؛ نمونه اش ابوسفیان بود که بلافاصله فرماندهى دو هزار نفر از قریش را در یک عملیات نظامى بر عهده گرفت90، و عمروعاص که در(ذات السلاسل) فرمانده شد91، ابوسفیان بت پرست حتى مأموریت بت شکنى بت هاى طائف را پیدا کرد، جالب است که او بت ها را شکست و از خرابه هاى آن هیزم درست کرد و فروخت و قرض هاى عده اى را پرداخت92، وحشى هم پس از این که اهلى شد مأموریت جنگى گرفت93، معاویه هم جزء کاتبان رسول
خدا(ص) شد.
94
7ـ منابع دینى
منظور، مسلمین، یهود، نصارى، مجوس و به طور کلى اقلیت هاى دینى اند که به هر حال منابعى از نیروهاى انسانى را تحت عناوین دینى تشکیل مى دهند. در این درنگ و توقف نداریم که(اسلام گرایى) یک اولویت قطعى و صد درصد است و غیر اسلام هم ولو میلى به اسلام و جهاد نداشته باشند و مؤلفه قلوبهم نباشند سهمیه اى خواهند داشت.
رسول خدا(ص) گاهى با آن ها پیمان مى بست مثل(بنى نضیر) یا(بنى قریظه) که یهود بودند تا از نیروهاى آن ها علیه کفار استفاده کند و یا درخواست نماینده اى از آنان مى کرد:(قل تعالوا الى کلمه…)95 یعنى نمایندگان آن ها را مى خواند با آن ها پیمان مى بست ولى هیچ وقت به آن ها فرصت فرادستى نمى داد.
اسلام به همه کفار و اهل کتاب، بدبین نیست بلکه با آن ها که میل به سلطه دارند سر ناسازگارى دارد، اما استفاده از اهل جزیه آن هم به شکل(بطانه) بلکه به شکل نیروهاى کارگزار و متخصص به شکلى که حکومت اسلامى حالتِ تسلط و نظارت را از دست ندهد منعى ندارد. سیره رسول خدا(ص) همین گونه بود، در تاریخ مى خوانیم که: فرمان روایِ مسیحى شهر(ایله) به نام(یوحنابن رویه) در حالى که صلیب طلا به سینه انداخته بود و از مقر فرمان روایى خود به سرزمین تبوک آمده بود هدیه اى به رسول خدا(ص) داد و هدیه اى هم از آن بزرگ وار گرفت و حاضر شد بر آیینِ مسیح بماند و جزیه بدهد، پیامبر با او پیمان بست که مسیحى بماند و به او مأموریت داد که از مسلمانان که از ایله مى گذرند پذیرایى کند.96
اصولاً فرمان روایانى که در مرزهاى سوریه و حجاز زندگى مى کردند در میان قوم و قبیله و منطقه زندگى خود، نفوذ کلمه داشتند و همگى مسیحى بودند و چون احتمال داشت که روزى سپاه روم از نیروهاى محلّى آنان استفاده کند. پیامبر(ص) با همه آن ها پیمان عدم تعرض بست.97 یا(اکیدر) فرمان رواى مسیحیِ(دومةالجندل) حضور پیامبر رسید و از قبول اسلام امتناع ورزید ولى حاضر شد باج گذارِ مسلمانان باشد.98 جالب است که(یوحنا) و(اکیدر) مسیحى مى مانند ولى کارگزار و باج گذار پیامبر مى شوند؛ یعنى مى توان و جایز است از نیروهاى اهل کتاب استفاده کرد فقط به این شرط که نظارت و تسلط را در دست نگیرند، زیرا با اصل مسلّمِ(لن یجعل اللّه للکافرین على المؤمنین سبیلا) و(یعطواالجزیه عن ید وهم صاغرون) منافات دارد.
پس(اسلام گرایى) اولویت است ولى استفاده از غیر مسلمین جایز است به شرط عدم سلطه و بدون هیچ اولویتى.
8ـ منابع عقیدتى
مراد، دارالاسلام و دارالکفر است. (دارالاسلام جایى است که اسلام در آن جا حاکم است و دارالکفر یا دارالشرک آن جا که کفر و شرک حاکم است)، مثل مکه و مدینه قبل از فتح مکه که مکه مصداق دارالکفر بود و مدینه دارالایمان و دارالاسلام. البته اکنون شرایط فرق مى کند بعضى کشورهاى اسلامى مثل ترکیه هرچند حکومت آن ها لائیک است، اما آن جا را نمى توان دارالکفر حساب کرد. پس دارالکفر جایى است که مسلمین یا در آن جا حاکم نیستند یا در اقلیت اند. مسلماً دارالکفرى که در صدر اسلام مطرح بوده با توجه به این که اسلام هنوز توسعه نداشت، کشورها و مناطقى بودند که اسلام هنوز وارد آن جا نشده بود.
اکنون بحث در این است که آیا از نیروهاى مسلمان مقیم دارالکفر مى توان در حکومت اسلامى دعوت و استفاده کرد؟ به عبارت بهتر آیا نیروهایِ مسلمان دارالکفر منبعى مناسب براى عضویابى جهت تشکیلات حکومت اسلامى محسوب مى شوند یا نه؟
قرآن مى فرماید:(الذین آمنوا ولم یهاجروا ما لکم من ولایتهم من شىء حتى یهاجروا)99، بعضى مصداق این آیه را عباس عموى پیامبر مى دانند که هجرت نکرد ولى رسول خدا(ص) او را در همان دارالکفر مأموریت جاسوسى قریش داد و گزارش به پیامبر مى داد و حتى در جنگ بدر شرکت کرد و اسیر شد و پیامبر به رَزمندگانش سفارش کرده بود که او را ضربه نزنند و سالم بدارند و سرانجام اسیر شد.100
به هر حال اولویت با دارالاسلام است و در صورت عدم کفایت باید سراغ نیروهاى مسلمان دارالکفر رفت که از داستان عباس و نظایر آن جواز آن را یافتیم. بنابراین نیروهاى مسلمان که در دارالکفر اقامت و یا تحصیل کرده اند و مدتى به هر دلیل مانده اند، استفاده از آن ها جایز است، اما هیچ اولویتى بر نیروهاى دارالاسلام ندارند، بلکه اولویت از آن نیروهاى دارالاسلام است، زیرا مقیم هاى دارالکفر چه بسا از فرهنگ آن جا تأثیر گرفته اند و ممکن است تأثیرات منفى هم داشته باشند.
پى نوشت ها:
1. حسن ستارى، مدیریت منابع انسانى، ص91.
2.حجرات(49) آیه13.
3. بحارالانوار، ج76، ص350.
4. مرتضى مطهرى، خدمات متقابل اسلام و ایران، ص288 ـ 289.
5. همان، ص406.
6. همان، ص412.
7. تراتیب الاداریه، ج1، ص17.
8. همان، ج1، ص17.
9. سیره ابن هشام، ج2، ص333.
10. صحاح سته.
11. فروغ ابدیت، ص360 و 126.
12. شیخ عباس قمى، منتهى الآمال.
13. بحارالانوار، ج20، ص389؛ طبقات کبری§، ج1، ص260؛ تاریخ طبرى، ج2، ص295؛ کامل ابن اثیر، ج2، ص81؛ فروغ ابدیت، ج2، ص218.
14. سیره حلبى، ج3، ص279؛ طبقات کبری§، ج1، ص259؛ فروغ ابدیت، ج2، ص229.
15. طبقات کبری§، ج1، ص259؛ سیره حلبى، ج2، ص277؛ بحارالانوار، ج20، ص379.
16. همان، ج2، ص235.
17. همان، ج2، ص222.
18. فروغ ابدیت، ج2، ص222
19. همان، ص220.
20. همان، ص222.
21. مرتضى مطهرى، خدمات متقابل اسلام و ایران، ج2، ص393.
22. جعفر سبحانى، فروغ ابدیت، ص352.
23. اسد الغابه.
24. فروغ ابدیت، ص338.
25. نساء(4) آیه58.
26. حجرات(49) آیه13.
27. جعفر سبحانى، همان، ج2، ص472 ـ 473.
28. بحارالانوار.
29. فروغ ابدیت، ص512؛ سیره ابن هشام، ج1، ص639؛ صحیح بخارى، ص98؛ بحارالانوار، ج19، ص346.
30. حدائق، ج10، ص396؛ سیوطى، جامع صغیر، ج2، ص85.
31. همان.
32. همان و کنزالعمّال، ج6، ص195.
33. سیوطى، شرح جامع صغیر، ج4، ص512 به نقل از حدائق، ج10، ص395.
34. حدائق، ج1، ص395؛ جواهر، ج13، ص353.
35. حدائق، ج10، ص395؛ سیوطى، شرح جامع(مناوى)، ج4، ص512.
36. جواهرالکلام، ج3، ص161.
37. وسائل الشیعه، باب31 من ابواب الحیض، ح9.
38. جواهرالکلام، ج3، ص161.
39 و 40. همان.
41. حجرات(49) آیه13.
42. منهج الصادقین، ج8، ص429.
43. وسائل الشیعه، ج4، باب39؛ جواهرالکلام، ج21، ص215 ـ 216.
44. نهج البلاغه، خ56، ص146(فیض الاسلام).
45. همان، نامه17، ص864.
46. سیره ابن هشام، ج2، ص363.
47. فروغ ابدیت، ج1، ص480.
48. جواهرالکلام، ج21، ص26(مانند علامه و شهید اول و ثانى).
49. همان، ج13، ص363؛ منهج الصادقین، ج4، ص217.
50. همان، ج21، ص26.
51. بحارالانوار، ج11، ص28؛ ج67، ص302؛ ج67، ص358.
52. شهید ثانى، روضه البهیه، کتاب الصلواة، ج1، ص392(چاپ 10جلدى).
53. خطبه سجادیه.
54. نساء(4) آیه100 .
55. عنکبوت(29)، آیه56.
56. منهج الصادقین، ج9، ص228:(لاعیش الاّ عیش الآخره اللهم اغفر الانصار والمهاجره).
57. فروع ابدیت، ج2، ص126.
58. ر.ک: سیره ابن هشام، ج2، ص363 و 615.
59. توبه(9) آیه100.
60. منهج الصادقین، ج9، ص234.
61. انفال(8) آیه72.
62. همان، آیه74.
63. نساء(4) آیه95.
64. ابراهیم(14) آیه4.
65. جمعه(62) آیه2.
66. آل عمران(3) آیه164 .
67. بقره(2) آیه151 .
68. محسن الموسوى، دولةالرسول، ص262.
69. فروغ ابدیت، ج2، ص352 و 452؛ سیره ابن هشام، ج2، ص500؛ تاریخ سیاسى اسلام، ج1، ص162؛ تراتیب الاداریه، ج1، ص240؛ اسد الغابه، ج3، ص556.
70. فروغ ابدیت، ص122؛ دولةالرسول، ص263؛ اسد الغابه، ج3، ص126.
71. اسد الغابه، ج4، ص442 و 214؛ الاصابه، ج5، ص264؛ فروغ ابدیت، ج2، ص382.
72. فروغ ابدیت؛ دولة الرسول، ص262.
73. دولةالرسول، ص372.
74. فروغ ابدیت، ص367؛ سیره ابن هشام، ج2، ص491.
75. همان، ص452.
76. همان، ص416؛ سیره ابن هشام، ج2، ص544؛ اسد الغابه، ج1، ص216.
77. همان، ص263.
78. طبقات ابن سعد، ج1، ص261؛ حلبى، ج3، ص286؛ فروغ ابدیت، ج2، ص235.
79. فروغ ابدیت، ج2، ص352.
80. همان، ج2، ص338.
81. نهج البلاغه فیض الاسلام، نامه67، ص1062.
82. همان، نامه70، ص107.
83. مرتضى مطهرى، خدمات متقابل اسلام و ایران.
84. شرایع الاسلام، ج1، ص149.
85. جواهرالکلام، ج15، ص341.
86. اصول کافى(چاپ جدید)، ح2، ص411.
87. منهج الصادیقین، ج4، ص275.
88. جواهرالکلام، ج15، ص341.
89. مستدرک الوسائل، باب اول، ح11.
90. فروغ ابدیت، ج2، ص352.
91. همان، ج2، ص304.
92.همان، ج2، ص420.
93. همان، ج2؛ بحارالانوار، ج21، ص413.
94. همان و بحارالانوار، ج22، ص248؛ تراتیب الاداریه، ج1، ص120؛ اسد الغابه، ج5، ص209.
95. آل عمران(3) آیه61.
96. فروغ ابدیت، ج2، ص410؛ سیره ابن هشام، ج2، ص526؛ بحارالانوار، ج21، ص160؛ سیره حلبى، ج3، ص160.
97. همان.
98. فروغ ابدیت، ج2، ص401؛ سیره ابن هشام، ج2، ص526؛ بحارالانوار، ج21، ص160؛ سیره حلبى، ج3، ص160.
99.انفال(8) آیه72.
100. اسدالغابه، ج3، ص165.
فصلنامه حکومت اسلامى شماره 9
بعثت و اهداف آن
«بعثت» انقلاب بزرگ برضد جهل، گمراهى، فساد و تباهى است. و سزاوار منتگذارى خداوند و در بردارنده حکمت و تربیت است. بحث درباره آن گسترده، عمیق و از زوایاى مختلف قابل بررسى است.در این نوشتار به مباحثی از جمله آغاز بعثت، نخستین آیات نازل شده، منت گذاری خدا برای بعثت و فلسفه و اهداف بعثت می پردازیم.
آغاز بعثت
سرآغاز تاریخ اسلام از روزى شروع مىشود که پیامبراسلام صلى الله علیه و آله در خلوت محبوب، در دل غارى که در دامن کوهى در شمال مکه بود، صدایى شنید:
«یا محمد اقرا» ; اى محمد! بخوان! (او شگفت زده) گفت: چه بخوانم؟ گفت: اى محمد!
«اقرا باسم ربک الذى خلق، خلق الانسان من علق، اقرا و ربک الاکرم، الذى علم بالقلم، علم الانسان ما لم یعلم.» (علق/آیات5-1)
بخوان به نام پروردگارت که (جهان را) آفرید. همان که انسان را از خون بستهاى خلق کرد. بخوان که پروردگارت از همه بزرگوارتر است، همان که به وسیله قلم تعلیم نمود و به انسان آنچه را نمىدانست، یاد داد. (1)
جبرئیل به حضرت محمد(ص) فرمود:
«ارسلنى الله الیک لیتخذک رسولا» (2)
خداوند مرا به سوى تو فرستاده است، تا تو را پیامبر این امت قرار دهم.
حضرت محمد(ص) هرساله مدتى به کوه «حرا» (3)مىرفت و به عبادت و راز و نیاز و تفکر مىپرداخت تا این که روزى فرشتهاى به او گفت: اى محمد! بخوان! محمد(ص) گفت: چه بخوانم؟ فرشته آیات آغازین سوره علق را بر وى قرائت کرد و پیامبر(ص) نیز آنها را خواند. (4)
آغاز بعثت رسول خدا صلى الله علیه و آله چه زمانى است؟ دیدگاه معروف و مورد اتفاق شیعه امامیه، 27 رجب است. اما در میان دانشمندان اهلسنت، در زمان دقیق آن اختلاف زیادى است. برخى از اهل سنت مبعث را در رمضان و برخى دیگر در ربیع الاول دانستهاند. در مورد روز مبعث نظرهاى متفاوتى ارائه شده است:
الف) 17 رمضان: طبرى در تاریخ الرسل و الملوک و ابن سعد در طبقات الکبرى(5)به این قول اشاره نمودهاند.
ب) 18 رمضان: ابن اثیر در الکامل فى التاریخ (6)این دیدگاه را به ابوقلابه عبدالله بن زید جرمى - از محدثان اهل سنت - نسبت داده و طبرى (7)نیز بدان اشاره نموده است.
ج) 19 رمضان: ابن اثیر به این دیدگاه نیز اشاره نموده است. (8)
د)20 رمضان: یعقوبى در تاریخ خود روایت کرده است که ده روز مانده به آخر رمضان، در روز جمعه پیامبر(ص)مبعوث شد. (9)
نخستین آیات
هماهنگى آغاز بعثت با نازل شدن نخستین آیات قرآن کریم، باعث شده است تا مورخان، مفسران و دانشمندان علوم قرآنى و حدیث به بررسى و تعیین نخستین آیات نازل شده برپیامبر(ص) بپردازند. دیدگاههایى در این باره وجود دارد که مهمترین آنها عبارتند از:
1- پنج آیه نخست سوره علق.
2- سوره فاتحة الکتاب.(10)
3- سوره مدثر. (11)
دیدگاه نخست پرطرفدارترین دیدگاه در میان مورخان، مفسران و دانشمندان علوم قرآنى و حدیث مى باشد. از میان مورخان; مسعودى (12)، ابنهشام(13)، ابناثیر (14)، طبرى(15)، و یعقوبى در کتابهاى خود و از میان مفسران شیعه، صاحبان تفاسیر: تبیان، مجمع البیان، المیزان، نمونه و از میان مفسران اهلسنت; صاحبان تفاسیر: طبرى (که حدود یازده روایت در این باره ذکر مىکند.) ، درالمنثور، انوارالتنزیل و اسرارالتاویل (معروف به تفسیر بیضاوى) و تفسیرالقرآن العظیم جزو طرفداران این نظریه هستند.
از میان کتابهاى علوم قرآنى مىتوان به «الاتقان(16)» ، «التمهید فىعلوم القرآن(197)» ، «البرهان(18)» ، و... اشاره نمود.
براساس روایات رسیده از امامان معصوم علیهم السلام آیات آغازین سوره علق را نخستین آیات نازل شده در غار حرا مىدانند. امام صادق علیه السلام مىفرماید: «اول ما نزل على رسول الله صلى الله علیه و آله بسم الله الرحمن الرحیم، اقرا باسم ربک...» (19); نخستین آیاتی که بر رسول خدا صلى الله علیه و آله نازل شد، «...اقرا باسم ربک...» بود.
امام هادى علیه السلام نیز فرمود: جبرئیل به محمد صلى الله علیه و آله گفت:
«اقرا قال: و ما اقرا قال: اقرا باسم ربک الذى خلق.» (20)
طبرى (21)از علماى اهل سنت در تفسیر خود، 11 روایت و سیوطى(22)15 روایت نقل مىکند، مبنى براین که در آغاز بعثت نخستین آیات سوره علق بر پیامبر صلى الله علیه و آله نازل شده است.
طرفداران دیدگاه دوم اندک است. صریحترین کسى که در این زمینه سخن گفته، «زمخشرى» در تفسیر «کشاف» (23)است.
دیدگاه سوم روایتى است که از جابر (24)نقل شده است. اگرچه هرکدام از این دو دیدگاه ممکن است طرفداران اندکى نیز داشته باشند، اما در برابر سیل نظریات مورخان، مفسران و دانشمندان علوم قرآنى و نیز روایات فراوانى که به برخى از آنها اشاره شد و نیز ادعاى اجماع امت مسلمانرا به سادگى نمىتوان رها کرد و از کنار آن گذشت.
بعثت و منت
در نفس انسان نیازها و غرایز گوناگونى قرار داده شده است که همگى طالب ارضا و هدایت صحیح هستند. خداوند متعال براى هدایت انسان، بهترین ابزار را در اختیار او قرار داده و امکانات متعددى به او عطا کرده است، تا هم بتواند نیروى خود را صرف ارضاى نفسانیات کند و هم با امکانات و نیروى داده شده،بر خواهشهاى نفسانىغلبه کند و کششهاى درونى را تحت نظم و ضابطه در آورد. دو راهنما نیز در اختیار او قرار داده است تا حق را از باطل و سره را از ناسره متمایز کند; یکى در درون انسان که عقل است و دیگرى پیامبران الهى که این راهنما از طریق وحى براى انسان فرستاده مىشود تا تمام رفتارها را به انسان بیاموزد و حدود و مقررات آن را نیز روشن نماید، چون عقل داراى خطا و نقصان است. برترین هادى، آن است که داراى مقام عصمت و مرتبط با وحى باشد، تنها راه آن، بعثت است. پس بعثت بزرگ ترین نعمت خداوند بربشراست و جا دارد که خداوند براین نعمت منت گذارد و این احسان و نیکویى را به رخ آنان بکشد، چنان که مىفرماید:
«لقد من الله على المؤمنین اذ بعث فیهم رسولا من انفسهم یتلوا علیهم آیاته و یزکیهم و یعلمهم الکتاب و الحکمة و ان کانوا من قبل لفى ضلال مبین»(آل عمران/ 164)
خداوند برمؤمنان منت نهاد (نعمت بزرگى بخشید)، هنگامى که درمیان آنها پیامبرى از خودشان برانگیخت که آیات او را برآنها بخواند و آنها را پاک کند و کتاب و حکمت بیاموزد و البته پیش از آن در گمراهى آشکار بودند.
خداوند در آیه فوق به خاطر بعثت پیامبراسلام صلى الله علیه و آله برمؤمنان منت مىنهد و این نعمت بزرگ و معنوى را به رخ آنان مىکشد.
ممکن است کسى تصور کند که منت گذارى، کار صحیحى نیست، چرا خداوند در این جا منت مىگذارد؟ مگر بعثت چه ویژگى هایى دارد و هدف از آن چیست؟
واژه منت از «من» به معناى چیزى است که با آن وزن مىکنند (سنگ کیلو) . و نیز به معناى نعمت سنگین و باعظمت نیز به کار مىرود. بنابراین هر نعمت سنگین و گرانبهایى را منت گویند. کاربرد این واژه دو گونه است: قولى و فعلى(25).
اگر کسى عملا نعمت بزرگى به دیگرى بدهد، این همان منت عملى است که بیشتر در مسائل تربیتى و هدایتى و معنوى کاربرد دارد و پسندیده و ارزنده است. که برخى گفتهاند: این منت مختص به خداى متعال است. اگر کسى کار کوچک خود را با سخن گفتن بخواهد به رخ دیگرى بکشد و آن را بزرگ جلوه دهد، کارى است بسیار زشت، که این از منتهاى بشرى است. در نتیجه، منتگذارى بربخشیدن نعمتهاى بزرگ که از جمله آنها نعمت رسالت است، منتى زیباست و «من الله» یعنى انعم الله، خداوند نعمت بزرگى بخشید و در اختیار مؤمنان قرار داد. چنان که در جاى دیگر خداوند به خاطر هدایت کردن انسانها به ایمان، بر آنها منت مىگذارد. «بل الله یمن علیکم ان هداکم للایمان».(حجرات/17 )
اگر مسلمانان به خاطر پذیرفتن اسلام، مشکلات و خسارتهاى زیادى متحمل شدهاند، نباید فراموش کنند که خداوند بزرگ ترین نعمت را در اختیار آنها گذاشته و پیامبرى مبعوث کرد تا انسانها را تربیت کند و از گمراهىها باز دارد. بنابراین هر اندازه براى حفظ این نعمت بزرگ تلاش و کوشش شود و هر بهایى پرداخته شود، بازهم ناچیز است. (26)
فلسفه و اهداف بعثت
پس از قرنها تحقیق و بررسى درباره مسائل دینى، هنوز پرده از اسرار بسیارى از آنها برداشته نشده است، که از جمله آنها اسرار نهفته نبوت و بعثت است،اگرچه از ظواهر آیات قرآن مىتوان استفاده کرد که بعثت پیامبران الهى، به ویژه پیامبراسلام صلى الله علیه و آله داراى اهدافى مىباشد که بیان خواهد شد و تنها در آیه مورد بحث که خداوند بر مؤمنان منت گذارده است، به سه برنامه از مهمترین آنها اشاره شده است:
«یتلوا علیهم آیاته و یزکیهم و یعلمهم الکتاب و الحکمة»
1- تلاوت آیات الهى
«یتلوا» از واژه «تلاوت» به معناى پىدرپى آوردن، پیروى کردن و خواندن با نظم است، (27)که شامل پیروى کردن در حکم وخواندن منظم آیات الهى همراه باتدبر نیز مىشود، گویا تلاوت کننده از آیات پیروى کرده یا حروف و کلمات را در پى یکدیگر قرار داده است. پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله با خواندن آیات پروردگار و آشنا ساختن گوش دل و افکار مردم با این آیات، آنها را آماده تربیت مىنماید، که مقدمه تعلیم و تربیت است.
2- تربیت
یکى از مهمترین برنامههاى پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله تربیت انسانهاست. تربیت به معناى فراهم کردن زمینهها و عوامل براى به فعلیت رساندن و شکوفا نمودن استعدادهاى انسان در جهت مطلوب است.او باید زمینهها را براى انسانها آماده کند تا از نظر عملى بهترین رابطه را با خداى خود (عبادات)، با هم نوع خود (عقود و ایقاعات)، با قوانین و مقررات اجتماعى (حکومت و سیاسات)، با خانواده خود (حقوق خانوادگى) و با نفس خود (اخلاق و تهذیب نفس) داشته باشند، تا بتوانند مسجود فرشتگان قرار گیرند. پیامبر صلى الله علیه و آله منجى بشریت است. یکى از دانشمندان فرانسوى مىگوید: «بزرگترین قانون اصلاح و تعلیم و تربیت همان حقایقى است که به نام وحى، قسمت به قسمت بر محمد صلى الله علیه و آله نازل شده و امروز به نام قرآن در بین بشراست.» (28)
پیامبراسلام صلى الله علیه و آله در مدتى کوتاه، انسان هایى بزرگ، مانند على علیه السلام، زهرا علیها السلام، سلمان فارسى، ابوذر، مقداد و... را تربیت کرد. حضرت محمد صلى الله علیه و آله کاشف معدنهاى نهفته انسانیت بود. زیرا «الناس معادن کمعادن الذهب و الفضه»، مردم مانند معدنهاى طلا و نقره هستند.
انسان داراى استعدادهاى نهفته است که براى بهره ورى صحیحباید آنها را کشف کردتا به ارزش حقیقى خود دست یابند.
کلمه «یزکیهم» از ماده «زکوة» و زکآء» به معناى رشد و زیادى است (29)، که در اینجا به معناى تربیت و پاکسازى است و شامل پاک شدن از آلودگىهاى اعتقادى، اخلاقى و رفتارى مىباشد. اگرچه واژه تربیت ازماده «ربو» به معناى افزایش و نمو است، اما در قرآن کریم مفهوم تهذیب نفس با واژه تزکیه آمده است:
«قد افلح من زکیها»)شمس/8)
«قد افلح من تزکى»(اعلی/14)
«رستگار شد کسى که خود را تزکیه کرد.»
واژه تربیت در قرآن در جنبههاى جسمانى و مادى به کار رفته است، نظیر:
«الم نربک فینا ولیدا»(شعراء/18)
«آیا در دوران کودکى تو را در میان جمع خود تربیت نکردیم؟»
که سخن فرعون است که خود را مربى موسى معرفى مىکند، یعنى از نظر جسمانى و امکانات مادى تو را بزرگ کردم. اهمیت اخلاق و تزکیه نفس برکسى پوشیده نیست. جوامع مختلف به آن نیازمندند، زیرا تنها راه نجات از گمراهىها، فسادها، جهل، جنگ و خونریزىها و... در پرتو اخلاق صحیح و آراسته شدن به ارزشها و مکارم اخلاقى است. پیامبراسلام صلى الله علیه وآله هدف از بعثت خود را کامل کردن مکارم اخلاق بیان کرده است:
«بعثت لاتمم مکارم الاخلاق» (30)من براى کاملکردن فضایل اخلاقى مبعوث شدهام.
یکى از دانشمندان فرانسوى مىگوید: «اى محمد! اى آورنده قرآن! کجایى؟ بیا و دست ما را بگیر و به باغ و صحرا و چمن و به هر جایى که خواهى ببر. تو اگر ما را به میان دریا ببرى، خواهیم رفت، زیرا تو عالم به حیات و زندگى ما هستى!» (31)
پىنوشت ها:
1- بحارالانوار، ج 18، ص 206.
2- همان، ص 184.
3- «حرا» نام کوهى است که در شمال مکه قرار دارد. در نقطه شمالى آن غارى است که ارتفاع آن به قدر یک قامت انسان است. قسمتى از داخل غار با نور خورشید روشن مىشود و قسمتهاى دیگر آن در تاریکى است. (ر.ک: فرازهایى از تاریخ پیامبراسلام (ص)، ص 92) .
4- تلخیص التمهید، ج 1، ص 62.
5- طبقات الکبرى، ج 1، ص 192/ تاریخ طبرى، ج 2، ص 44/ الکامل فىالتاریخ، ج 2، ص 30.
6- الکامل فىالتاریخ، ج 2، ص 30.
7- تاریخ طبرى، ج 2، ص 44.
8- الکامل فىالتاریخ، ج 2، ص 30.
9- تاریخ یعقوبى، ج 2، ص 30.
10- مجمع البیان، ج 10، ص 780.
11- همان.
12- مروج الذهب، ج 2، ص 282.
13- سیره نبوى، ج 1، ص 239.
14- الکامل فىالتاریخ، ج 2، ص 32.
15- تاریخ طبرى، ج 2، ص 45.
16- الاتقان، سیوطى، ج 1، ص 95.
17- تلخیص التمهید، ج 1، ص 84.
18- برهان، بدرالدین زرکشى، ج 1، ص 206.
19- اصول کافى، ج 2، ص 628.
20- بحارالانوار، ج 2، ص 206.
21- جامع البیان فىتاویل القرآن (تفسیر طبرى)، ابوجعفر محمدبن طبرى، ج 1، ص 646.
22- درالمنثور، سیوطى، ج 5، ص 562.
23- کشاف، زمخشرى، ج 4، ص 775.
24- صحیح مسلم، شرح النووى، ج 2، ص 205.
25- مفردات راغب، واژه «من» .
26- مجمع البیان، ج 2، ص 875.
28- در منگهمDermnghem، دانشمند فرانسوى، به نقل از بانک تکبیر (بعثتبنوى)، ص 283.
29- مفردات راغب، واژه «زکا» .
30-مجمع البیان،ج1،ص429.
30- بحارالانوار، ج 70، ص 372.
31- ژان ژاک روسو،j.j. Rosseey، دانشمند معروف فرانسوى، به نقل از بانک تکبیر (بعثت نبوى) .
* مصیبت برای شکیبا یکی است و برای بی تابی کننده دوتاست .(تحف العقول ، ص 437)
* کم گویی ، حکمت بزرگی است ، بر شما باد به خموشی که آسایش نیکو و سبکباری و سبب تخفیف گناه است .(همان)
از شوخی خودداری کن زیرا شوخی جلوه معنوی ترا می زداید .(بحاالانوار ، ج 78 ، ص 321)
* مشورت با خردمند خیرخواه ، یمن و برکت و رشد و توفیق از جانب خداست ، چون خردمند خیرخواه به تو نظری داد ، مبادا مخالفت کنی که مخالفتش هلاکت بار است .(همان)
* چیزی نیست که چشمانت آن را بنگرد ، مگر آن که در آن پند و اندرزی است .(بحاالانوار ، ج 78 ، ص 319)
کم گویی ، حکمت بزرگی است ، بر شما باد به خموشی که آسایش نیکو و سبکباری و سبب تخفیف گناه است
* همانا برای خداوند بر مردم دو حجت است ، حجت آشکار و حجت پنهان ، اما حجت آشکار عبارت است از : رسولان و پیامبران و امامان ، و حجت پنهانی عبارت است از عقول مردمان .(تحف العقول ، ص 406)
* صبر بر تنهایی ، نشانه قوت عقل است ، هر که از طرف خداوند تبارک و تعالی تعقل کند از اهل دنیا و راغبین در آن کناره گرفته و بدانچه نزد پروردگارش است رغبت نموده ، و خداوند در وحشت انیس اوست و در تنهایی یار او ، و در نداری توانگری او و در بی تیره و تباری عزت او .(بحاالانوار ، ج 78 ، ص 319)
* کم گویی ، حکمت بزرگی است ، بر شما باد به خموشی که آسایش نیکو و سبکباری و سبب تخفیف گناه است .(همان)
* برای هر چیزی دلیلی باید ، و دلیل خردمند تفکر است ، و دلیل تفکر خاموشی .(تحف العقول ، ص 406)
* به راستی که با ارزش ترین مردم کسی است که دنیا را برای خود مقامی نداند ، بدانید بهای تن شما مردم ، جز بهشت نیست ، آن را جز بدان مفروشید .(همان)
* بهترین چیزی که به وسیله آن بنده به خداوند تقرب می جوید ، بعد از شناختن او ، نماز و نیکی به پدر و مادر و ترک حسد و خودبینی و به خود بالیدن است .(همان)
* خداوند بهشت را بر هر هرزه گوی کم حیا که باکی ندارد چه می گوید و یا به او چه گویند حرام گردانیده است .(همان)
* از کبر و خودخواهی بپرهیز ، که هر کسی در دلش به اندازه دانه ای کبر باشد ، داخل بهشت نمی شود .(تحف العقول ، ص 425)
بهترین چیزی که به وسیله آن بنده به خداوند تقرب می جوید ، بعد از شناختن او ، نماز و نیکی به پدر و مادر و ترک حسد و خودبینی و به خود بالیدن است
* همنشینی با اهل دین ، شرف دنیا و آخرت است .(تحف العقول ، ص 420)
* بپرهیز از معاشرت با مردم و انس با آنان ، مگر این که خردمند و امانت داری در میان آنها بیایی که ( در این صورت ) با او انس گیر و از دیگران بگریز ، به مانند گریز تو از درنده های شکاری .(همان)
* مؤمن همانند دو کفه ترازوست ، هرگاه به ایمانش افزوده گردد ، به بلایش افزوده گردد .(همان)
* نماز نافله راه نزدیک شده هر مؤمنی به خداوند است .(تحف العقول ، ص 425)
* بپرهیز از معاشرت با مردم و انس با آنان ، مگر این که خردمند و امانت داری در میان آنها بیایی که ( در این صورت ) با او انس گیر و از دیگران بگریز ، به مانند گریز تو از درنده های شکاری .(همان)
* ندا کننده ای در روز قیامت ندا می کند : آگاه باشید ، هر که را بر خدا فردی است برخیزد ، و برنمی خیزد ، مگر کسی که گذشت کرده و اصلاح بین مردم نموده باشد ، پس پاداشش با خدا خواهد بود .(همان)
* کمک کردنت به ناتوان از بهترین صدقه است .(تحف العقول ، ص 437)
* سختی ناحق را آن کس شناسد که بدان محکوم گردد .(تحف العقول ، ص 437)
*هرگاه مردم گناهان تازه کنند که نمی کردند ، خداوند بلاهایی تازه به آنها دهد که به حساب نمی آوردند .(همان)
بخش عترت و سیره تبیان
قالَ الا مام موسى بن جعفر الکاظم صلوات اللّه علیه :
چهارم ، معرفت پیدا کنى به آن چیزهائى که سبب مى شود از دین و اعتقادات خود منحرف شوى یعنى راه خوشبختى و بدبختى خود را بشناسى و در جامعه چشم و گوش بسته حرکت نکنى -.
2 قالَ علیه السلام : رَحِمَ اللّهُ عَبْدا تَفَقَّهَ، عَرَفَ النّاسَ وَلایَعْرِفُونَهُ.(63)
فرمود: خداوند متعال رحمت کند بنده اى را که در مسائل دینى و اجتماعى و سیاسى و... فقیه و عالم باشد و نسبت به مردم شناخت پیدا کند، گرچه مردم او را نشناسند و قدر و منزلت او را ندانند.
3 قالَ علیه السلام : ما قُسِّمَ بَیْنَ الْعِبادِ اءفْضَلُ مِنَ الْعَقْلِ، نَوْمُ الْعاقِلِ اءفْضَلُ مِنْ سَهَرِالْجاهِلِ.(64)
فرمود: چیزى با فضیلت تر و بهتر از عقل ، بین بندگان توزیع نشده است ، تا جائى که خواب عاقل - هوشمند - افضل و بهتر از شب زنده دارى جاهل بى خرد است .
4 قالَ علیه السلام : إ نَّ اءهْلَ الاْ رْضِ مَرْحُومُونَ ما یَخافُونَ، وَ اءدُّوا الاْ مانَةَ، وَ عَمِلُوا بِالْحَقِّ.(65)
فرمود: اهل زمین مورد رحمت - و برکت الهى - هستند، مادامى که خوف و ترس - از گناه و معصیت داشته باشند -، اداى امانت نمایند و حقّ را دریابند و مورد عمل قرار دهند.
5 قالَ علیه السلام : بِئْسَ الْعَبْدُ یَکُونُ ذاوَجْهَیْنِ وَ ذالِسانَیْنِ.(66)
فرمود: بد شخصى است آن که داراى دو چهره و دو زبان مى باشد، - که در پیش رو چیزى گوید و پشت سر چیز دیگر -.
6 قالَ علیه السلام : اَلْمَغْبُونُ مَنْ غَبِنَ عُمْرَهُ ساعَةً.(67)
فرمود: خسارت دیده و ورشکسته کسى است که عُمْر خود را هر چند به مقدار یک ساعت هم که باشد بیهوده تلف کرده باشد.
7 قال علیه السلام : مَنِ اسْتَشارَ لَمْ یَعْدِمْ عِنْدَ الصَّوابِ مادِحا، وَ عِنْدَالْخَطإ عاذِرا.(68)
فرمود: کسى که در امور زندگى خود با اهل معرفت مشورت کند، چنانچه درست و صحیح عمل کرده باشد مورد تعریف و تمجید قرار مى گیرد و اگر خطا و اشتباه کند عذرش پذیرفته است .
8 قالَ علیه السلام : مَنْ لَمْ یَکُنْ لَهُ مِنْ نَفْسِهِ واعِظٌ تَمَکَّنَ مِنْهُ عَدُوُّهُ یعنی الشّیطان .(69)
فرمود: هر کسى عقل و تدبیرش را مورد استفاده قرار ندهد، دشمنش - یعنى ؛ شیاطین إ نسى و جنّى و نیز هواهاى نفسانى - به راحتى او را مى فریبند و منحرف مى شود.
9 قالَ علیه السلام : لایَخْلُو الْمُؤْمِنُ مِنْ خَمْسَةٍ: سِواکٍ، وَمِشْطٍ، و سَجّادَةٍ، وَ سَبْحَةٍ فیها اءرْبَعٌ وَ ثَلاثُونَ حَبَّة ، وَ خاتَمُ عَقیقٍ.(70)
فرمود: مؤمن همیشه همراه خود پنج چیز باید داشته باشد: مسواک ، شانه ، مهر و جانماز، تسبیح براى ذکر گفتن انگشتر عقیق به دست راست داشتن در حال نماز و دعا و...
10 قالَ علیه السلام : لاتَدْخُلُواالْحَمّامَ عَلَى الرّیقِ، وَلاتَدْخُلُوهُ حَتّى تُطْعِمُوا شَیْئا.(71)
فرمود: بعد از صبحانه ، بدون فاصله حمّام نروید؛ همچنین سعى شود با معده خالى داخل حمام نروید، بلکه حتّى الامکان قبل از رفتن به حمّام قدرى غذا بخورید.
11 قالَ علیه السلام : اِیّاکَ وَالْمِزاحَ، فَاِنَّهُ یَذْهَبُ بِنُورِ ایمانِکَ، وَیَسْتَخِفُّ مُرُوَّتَکَ.(72)
فرمود: بر حذر باش از شوخى و مزاح بى جا چون که نور ایمان را از بین مى برد و جوانمردى و آبرو را سبک و بى اهمیّت مى گرداند.
12 قالَ علیه السلام : اللَّحْمُ یُنْبِتُ اللَّحْمَ، وَالسَّمَکُ یُذیبُ الْجَسَدَ.(73)
فرمود: خوردن گوشت ، موجب روئیدن گوشت در بدن و فربهى آن مى گردد؛ ولى خوردن ماهى ، گوشت بدن را آب و جسم را لاغر مى گرداند.
13 قالَ علیه السلام : مَنْ صَدَقَ لِسانُهُ زَکى عَمَلُهُ، وَ مَنْ حَسُنَتْ نیَّتُهُ زیدَ فى رِزْقِهِ، وَ مَنْ حَسُنَ بِرُّهُ بِإ خْوانِهِ وَ اءهْلِهِ مُدَّ فى عُمْرِهِ.(74)
فرمود: هر که زبانش صادق باشد اعمالش تزکیه است ، هر که فکر و نیّتش نیک باشد در روزیش توسعه خواهد بود، هر که به دوستان و آشنایانش نیکى و احسان کند، عمرش طولانى خواهد شد.14 قالَ علیه السلام : اِذا ماتَ الْمُؤْمِنُ بَکَتْ عَلَیْهِ الْمَلائِکَةُ وَ بُقاعُ الاَْرضِ.(75)
فرمود: زمانى که - دانشمند - مؤمنى وفات یابد و بمیرد، ملائکه ها براى او گریه مى کنند.
15 قالَ علیه السلام : اءلْمُؤْمِنُ مِثْلُ کَفَّتَىِ الْمیزانِ کُلَّما زیدَ فى ایمانِهِ زیدَ فى بَلائِهِ.(76)
فرمود: مؤمن همانند دو کفّه ترازو است ، که هر چه ایمانش افزوده شود بلاها و آزمایشاتش بیشتر مى گردد.
16 قالَ علیه السلام : مَنْ اَرادَ اءنْ یَکُونَ اءقْوىَ النّاسِ فَلْیَتَوَکَّلْ علَى اللّهِ.(77)
فرمود: هرکس بخواهد (در هر جهتى ) قوى ترینِ مردم باشد باید توکّل در همه امور، بر خداوند سبحان نماید.
17 قالَ علیه السلام : اءداءُالاْ مانَةِ وَالصِّدقُ یَجْلِبانِ الرِّزْقَ، وَالْخِیانَةُ وَالْکِذْبُ یَجْلِبانِ الْفَقْرَ وَالنِّفاقَ.(78)
فرمود: امانت دارى و راست گوئى ، هر دو موجب توسعه روزى مى شوند؛ ولیکن خیانت در امانت و دروغ گوئى موجب فلاکت و بیچارگى و سبب تیرگى دل مى باشد.
18 قالَ علیه السلام : اءبْلِغْ خَیْرا وَ قُلْ خَیْرا وَلاتَکُنْ إ مَّعَة .(79)
فرمود: نسبت به هم نوع خود خیر و نیکى داشته باش ، و سخن خوب و مفید بگو، و خود را تابع بى تفاوت و بى مسئولیت قرار مده .
19 قالَ علیه السلام : تَفَقَّهُوا فى دینَاللّهِ، فَاِنَّ الْفِقْهَ مِفْتاحُ الْبَصیرَةِ، وَ تَمامُ الْعِبادَةِ، وَ السَّبَبُ اِلَى الْمَنازِلِ الرَفیعَةِ وَالرُّتَبِ الْجَلیلَةِ فِى الدّینِ وَالدّنیا.(80)
فرمود: مسائل و احکام اعتقادى و عملى دین را فرا گیرید، چون که شناخت احکام و معرفت نسبت به دستورات خداوند، کلید بینائى و بینش و اندیشه مى باشد و موجب تمامیّت کمال عبادات و اعمال مى گردد؛ و راه به سوى مقامات و منازل بلندمرتبه دنیا و آخرت است .
20 قالَ علیه السلام : فَضْلُ الْفَقیهِ عَلَى العابِدِ کَفَضْلِ الشَّمْسِ عَلَى الْکَواکِبِ، وَ مَنْ لَمْ یَتَفَقَّهْ فى دینِهِ لَمْ یَرْضَ اللّهُ لَهُ عَمَلاً.(81)
فرمود: ارزش وفضیلت فقیه بر عابد همانند فضیلت خورشید بر ستاره ها است .
و کسى که در امور دین فقیه و عارف نباشد، خداوند نسبت به اعمال او راضى نخواهد بود.
21 قالَ علیه السلام : عَظِّمِ العالِمَ لِعِلْمِهِ وَدَعْ مُنازَعَتَهُ، وَ صَغِّرِالْجاهِلَ لِجَهْلِهِ وَلاتَطْرُدْهُ وَلکِنْ قَرِّبْهُ وَ عَلِّمْهُ.(82)
فرمود: عالم را به جهت عملش تعظیم و احترام کن و با او منازعه منما، و اعتنائى به جاهل مکن ولى طردش هم نگردان ، بلکه او را جذب نما و آنچه نمى داند تعلیمش بده .
22 قالَ علیه السلام : صَلوةُ النّوافِلِ قُرْبانٌ اِلَى اللّهِ لِکُلِّ مُؤ مِنٍ.(83)
فرمود: انجام نمازهاى مستحبّى ، هر مؤمنى را به خداوند متعال نزدیک مى نماید.
23 قالَ علیه السلام : مَثَلُ الدّنیا مَثَلُ الْحَیَّةِ، مَسُّها لَیِّنٌ وَ فى جَوْفِهَا السَّمُّ الْقاتِلِ، یَحْذَرُهَاالرِّجالُ ذَوِى الْعُقُولِ وَ یَهْوى اِلَیْهَاالصِّبْیانُ بِاءیْدیهِمْ.(84)
فرمود: مَثَل دنیا همانند مار است که پوست ظاهر آن نرم و لطیف و خوشرنگ ، ولى در درون آن سمّ کشنده اى است که مردان عاقل و هشیار از آن گریزانند و بچّه صفتان و بولهوسان به آن عشق مى ورزند.
24 قالَ علیه السلام : مَثَلُ الدُّنیا مَثَلُ ماءِالْبَحْرِ کُلَّما شَرِبَ مِنْهُ الْعطْشانُ اِزْدادَ عَطَشا حَتّى یَقْتُلُهُ.(85)
فرمود: مَثَل دنیا (و اموال و زیورآلات و تجمّلات آن ) همانند آب دریا است که انسانِ تشنه ، هر چه از آن بیاشامد بیشتر تشنه مى شود و آنقدر میل مى کند تا هلاک شود.
25 قالَ علیه السلام : لَیْسَ الْقَبْلَةُ عَلَى الْفَمِ اِلاّ لِلزَّوْجَةِ وَالْوَلَدِ الصَّغیرِ.(86)
فرمود: بوسیدن لب ها و دهان براى یکدیگر در هر حالتى صحیح نیست مگر براى همسر و یا فرزند کوچک .
26 قالَ علیه السلام : مَنْ نَظَرَ بِرَاءیْهِ هَلَکَ، وَ مَنْ تَرَکَ اءهْلَ بَیْتِ نَبیِّهِ ضَلَّ، وَمَنْ تَرَکَ کِتابَ اللّهِ وَ قَوْلَ نَبیِّهِ کَفَرَ.(87)
فرمود: هرکس به راءى و سلیقه خود اهمیّت دهد و در مسائل دین به آن عمل کند هلاک مى شود، و هرکس اهل بیت پیغمبر صلى الله علیه و آله را رها کند گمراه مى گردد، و هرکس قرآن و سنّت رسول خدا را ترک کند کافر مى باشد.
27 قالَ علیه السلام : إ نَّاللّهَ لَیُبْغِضُ الْعَبْدَ النَّوّامَ، إ نَّاللّهَ لَیُبْغِضُ الْعَبْدَالْفارِغَ.(88)
فرمود: همانا خداوند دشمن دارد آن بنده اى را که زیاد بخوابد، و دشمن دارد آن بنده اى را که بیکار باشد.
28 قالَ علیه السلام : التَّواضُعُ: اءنْ تُعْطِیَ النّاسَ ما تُحِبُّ اءنْ تُعْطاهُ.(89)
فرمود: تواضع و فروتنى آن است که آن چه دوست دارى ، دیگران درباره تو انجام دهند، تو هم همان را درباره دیگران انجام دهى .
29 قالَ علیه السلام : یُسْتَحَبُّ غَرامَةُ الْغُلامِ فى صِغَرِهِ لِیَکُونَ حَلیما فى کِبَرِهِ وَ یَنْبَغى لِلرَّجُلِ اءنْ یُوَسِّعَ عَلى عَیالِهِ لِئَلاّ یَتَمَنَّوْا مَوْتَهَ.(90)
فرمود: بهتر است پسر را در دوران کودکى به کارهاى مختلف و سخت ، وادار نمائى تا در بزرگى حلیم و بردبار باشد؛ و بهتر است مرد نسبت به اهل منزل خود دست و دل باز باشد و در حدّ توان رفع نیاز کند تا آرزوى مرگش را ننمایند.(91)
30 قالَ علیه السلام : لَیْسَ مِنّا مَنْ لَمْ یُحاسِبْ نَفْسَهُ فى کُلِّ یَوْمٍ، فَإِنْ عَمِلَ حَسَنا إ سْتَزادَ اللّهَ، وَ إ نْ عَمِلَ سَیِّئا إ سْتَغْفَرَاللّهَ وَ تابَ اِلَیْهِ.(92)
فرمود: از شیعیان و دوستان ما نیست ، کسى که هر روز محاسبه نَفْس و بررسى اعمال خود را نداشته باشد، که اگر چنانچه اعمال و نیّاتش خوب بوده ، سعى کند بر آن ها بیفزاید و اگر زشت و ناپسند بوده است ، از خداوند طلب مغفرت و آمرزش کند و جبران نماید.
31 قالَ علیه السلام : لِکُلِّ شَیْی ءٍ دَلیلٌ وَ دَلیلُ الْعاقِلِ التَّفَکُّر.(93)
فرمود: براى هر چیزى ، دلیل و راهنمائى است و راهنماى شخص عاقل ، تفکّر و اندیشه مى باشد.32 قالَ علیه السلام : ما فِى الْمیزانِ شَیْی ءٌ اءثْقَلُ مِنَ الصَّلاةِ عَلى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمّدٍ.(94)
فرمود: در میزان الهى نیست عمل و چیزى ، سنگین تر از ذکر صلوات بر محمّد و اهل بیت ش (صلوات اللّه علیهم اجمعین ).
33 قالَ علیه السلام : قَلیلُ الْعَمَلِ مِنَ الْعاقِلِ مَقْبُونٌ مُضاعَفٌ وَ کَثیرُالْعَمَلِ مِنْ اءهْلِ الْهَوى وَالْجَهْلِ مَرْدُودٌ.(95)
فرمود: اعمال شخص عاقل مقبول است و چند برابر اءجر خواهد داشت گرچه قلیل باشد، ولى شخص نادان و هوسران گرچه زیادکار و خدمت و عبادت کند پذیرفته نخواهد بود.
34 قالَ علیه السلام : وَشَعْرُالْجَسَدِ إ ذا طالَ قَطَعَ ماءَ الصُّلْبِ، وَاءرْخىَ الْمَفاصِلَ، وَ وَرِثَ الضَّعْفَ وَالسِلَّ، وَ إ نَّ النُّورَةَ تَزیدُ فِى ماءِالصُّلْبِ، وَ تُقَّوِى الْبَدَنَ، وَتَزیدُ فى شَخْمِ الْکُلْیَتَیْنِ، وَ تَسْمِنُ الْبَدَنَ.(96)
فرمود: موهاى بدن زیر بغل و اطراف عورت چنانچه بلند شود سبب قطع و کمبود آب کمر، سستى مفاصل استخوان و ضعف سینه و گلو خواهد شد، استعمال نوره سبب تقویت تمامى آن ها مى باشد.
35 قالَ علیه السلام : ثَلاثَةٌ یَجْلُونَ الْبَصَرَ: النَّظَرُ إ لَى الخُضْرَةِ، وَالنَّظَرُ إ لَى الْماءِالْجارى ، وَالنَّظَرُ إ لَى الْوَجْهِ الْحَسَنِ.(97)
فرمود: سه چیز بر نورانیّت چشم مى افزاید: نگاه بر سبزه ، نگاه بر آب جارى و نگاه به صورت زیبا.
36 قالَ علیه السلام : إ نَّ الاْ رْضَ لا تَخُلُو مِنْ حُجَّةٍ، وَ اءنَا وَاللّهِ ذلِکَ الْحُجَّةُ. (98)
فرمود: همانا زمین در هیچ موقعیّتى خالى از حجّت خدا نیست و به خدا سوگند که من خلیفه و حجّت خداوند هستم .
37 قالَ علیه السلام : سُرْعَةُالْمَشْىِ تَذْهَبُ بِبَهاءِالْمُؤْمِنِ.(99)
فرمود: با سرعت و شتاب راه رفتن ، بهاء و موقعیّت مؤمن را مى کاهد.
38 قالَ علیه السلام : إ نَّما اءمِرْتُمْ اءنْ تَسْئَلُوا، وَلَیْسَ عَلَیْنَاالْجَوابُ، إ نَّما ذلِکَ إ لَیْنا. (100)
فرمود: شماها ماءمور شده اید که از ما اهل بیت رسول اللّه سؤال کنید، ولیکن جواب و پاسخ آن ها بر ما واجب نیست بلکه اگر مصلحت بود پاسخ مى دهیم وگرنه ساکت مى باشیم .
39 قالَ علیه السلام : ماذِئْبانِ ضارِبانِ فى غَنَمٍ قَدْ غابَ عَنْهُ رُعاؤُها، بِاءضَرَّ فى دینِ مُسْلِمٍ مِنْ حُبِّ الرِّیاسَةِ.(101)
فرمود: خطر و ضرر علاقه به ریاست براى مسلمان بیش از دو گرگ درّنده اى است ، به گله گوسفندى که چوپان ندارند حمله کنند.
40 قالَ علیه السلام : الا یمانُ فَوْقَ الاْ سْلامِ بِدَرَجَةٍ، وَالتَّقْوى فَوْقَ الا یمانِ بِدَرَجَةٍ، وَ الْیَقینُ فَوْقَ التَّقْوى بِدَرَجَةٍ، وَ ما قُسِّمَ فِى النّاسِ شَیْی ءٌ اءقَلُّ مِنَ الْیَقینِ. (102)
فرمود: ایمان ، یک درجه از اسلام بالاتر است ؛ تقوى نیز، یک درجه از ایمان بالاتر؛ یقین ، یک درجه از تقوى بالاتر و برتر مى باشد و درجه اى کمتر از مرحله یقین در بین مردم ثمره بخش نخواهد بود.
نام مادر آن حضرت، حمیده است.
آن حضرت در 25 رجب سال 183 قمرى، در زندان هارون الرّشید عبّاسى در بغداد، در 55 سالگى به دستور هارون مسموم گردید و به شهادت رسید.
مرقد شریفش در کاظمین، نزدیک بغداد، زیارتگاه شیفتگان حضرتش مىباشد.
امام موسى بن جعفر همان راه و روش پدرش حضرت صادق(علیه السلام) را بر محور برنامه ریزى فکرى و آگاهى عقیدتى و مبارزه با عقاید انحرافى، ادامه داد.
آن حضرت با دلائل استوار، بىمایگىِ افکار اِلحادى را نشان مىداد و منحرفان را به اشتباه راه و روششان آگاه مىساخت.
کمکم جنبش فکرى امام(علیه السلام)درخشندگى یافت و قدرت علمىاش دانشمندان را تحت الشعاع خود قرار داد.
این کار بر حاکمان حکومت عبّاسى سخت و گران آمد و به همین دلیل با شیفتگان مکتبش با شدّت و فشار و شکنجه برخورد کردند.
از اینرو،امام کاظم(علیه السلام) به یکى از
شاگردان معروفش به نام هشام هشدار داد به خاطر خطرهاى موجود، از سخن گفتن
خوددارى کند و هشام هم تا هنگام مرگ خلیفه از بحث و گفتگو خوددارى کرد.
ابن حجر هیتمى گوید:«موسى کاظم وارث علوم و دانش هاى پدر و داراى فضل و
کمال او بود وى در پرتو عفو و گذشت و بردبارى فوق العاده که در رفتار با
مردمِ نادانِ زمان از خود نشان داد، لقب کاظم یافت، و در زمان او هیچ کس در
معارف الهى و دانش و بخشش به پایه او نمىرسید.»
امام کاظم(علیه السلام) در برابر دستگاه ظلم و ستم عبّاسى موضع سلبى و منفى را در پیش گرفت و دستور داد تا شیعیان در دعاوى و منازعات خود، به دستگاه دولتى روى نیارند و به آنان شکایت نبرند و سعى کنند با قرار دادن قاضى تحکیم در میان خویش، منازعات را فیصله دهند.
امام(علیه السلام) درباره حاکمان غاصب زمانش فرمود: «هر کس بقاى آنان را دوست داشته باشد از آنان است و هر کس از آنان باشد وارد آتش گردد.» بدین وسیله آن حضرت، خشم و نارضایتى خود را از حکومت هارون پیاپى ابراز مىفرمود و همکارى با آنان را در هر صورت حرام مىدانست و اعتماد و تکیه بر آنان را منع مىکرد و مىفرمود:
«برآنان که ستمکاراند تکیه مکنید که گرفتار دوزخ مىشوید.»امام کاظم(علیه السلام)، على بن یقطین، یکى از یاران نزدیک خویش را از این فرمان استثنا کرد و اجازت داد تا منصب وزرات را در روزگار هارون عهده دار گردد و پیش از او، منصب زمامدارى را در ایّام مهدى بپذیرد.
او نزد امام موسى(علیه السلام)رفت و از او اجازت خواست تا استعفا دهد و منصب خود را ترک کند، امّا امام او را از این کار بازداشت و به او گفت: «چنین مکن، برادران تو به سبب تو عزّت دارند و به تو افتخار مىکنند، شاید به یارى خدا بتوانى شکست ها را درمان کنى و دست بینوایى را بگیرى یا به دست تو، مخالفان خدا درهم شکسته شوند.
اى على! کفّاره و تاوان شما، خوبى کردن به برادران است، یک مورد را براى من تضمین کن، سه مورد را برایت تضمین مىکنم، نزد من ضامن شو که هر یک از دوستان ما را دیدى نیاز او را برآورى و او را گرامى دارى و من ضامن مىشوم که هرگز سقف زندانى بر تو سایه نیفکند و دم هیچ شمشیر به تو نرسد و هرگز فقر به سراى تو پاى نگذارد.
اى على! هر کس مؤمنى را شاد سازد، اوّل خداى را و دوم پیامبر را و در مرحله سوم ما را شاد کرده است.»
یک بار به او خبر دادند که از سراسر جهان اسلام، اموالى هنگفت نزد امام موسى بن جعفر(علیه السلام) جمع آورى مىگردد و از شرق و غرب براى او حمل مىشود و او را چندین بیت المال است.
هارون به دستگیرى امام(علیه السلام) و زندانى کردن او فرمان داد، یحیى برمکى آگاه شد که امام(علیه السلام) در پى کار خلافت براى خویش افتاده است و به پایگاه هاى خود در همه نقاط کشور اسلامى نامه مىنویسد و آنان را به سوى خویش دعوت مىکند و از مردم مىخواهد که بر ضدّ حکومت قیام کنند، یحیى به هارون خبر داد و او را علیه امام(علیه السلام) تحریک کرد.
هارون امام را به زندان افکند و از شیعیانش جدا ساخت و امام(علیه
السلام) روزگارى دراز، شاید حدود چهارده سال، در زندان هارون گذراند.
امام(علیه السلام) در زندان نامه اى به هارون فرستاد و در آن نامه نفرت و خشم خود را به او ابراز فرمود، متن نامه چنین است:
«هرگز بر من روزى پربلا نمىگذرد، که بر تو روزى شاد سپرى مىگردد، ما
همه در روزى که پایان ندارد مورد حساب قرار مىگیریم و آنجاست که مردم فاسد
زیان خواهند دید.»امام کاظم(علیه السلام) در زندان، شکنجه ها و رنجهاى
فراوان را تحمّل کرد، دست و پاى مبارکش را به زنجیر مىبستند و آزارهاى
کشنده بر او روا مىداشتند.
سرانجام زهرى کشنده به او خوراندند و مظلومانه او را به شهادت رساندند.
آن حضرت، صابر، صالح، امین و کاظم لقب یافته بود و به عبد صالح شناخته مىشد، و به خاطر تسلّط بر نفس و فروبردن خشم، به کاظم مشهور گردید.
مردى از تبار عمر بن الخطاب در مدینه بود که او را مىآزرد و على(علیه السلام) را دشنام مىداد.
برخى از اطرافیان به حضرت گفتند: اجازه ده تا او را بکشیم، ولى حضرت به شدّت از این کار نهى کرد و آنان را شدیداً سرزنش فرمود.
روزى سراغ آن مرد را گرفت، گفتند: در اطراف مدینه، به کار زراعت مشغول است.
حضرت سوار بر الاغ خود وارد مزرعه وى شد.
آن مرد فریاد برآورد: زراعت ما را خراب مکن، ولى امام به حرکت خود در
مزرعه ادامه داد وقتى به او رسید، پیاده شد و نزد وى نشست و با او به شوخى
پرداخت، آن گاه به او فرمود: چقدر در زراعت خود از این بابت زیان دیدى؟
گفت: صد دینار.
فرمود: حال انتظار دارى چه مبلغ از آن عایدت شود؟ گفت: من از غیب خبر ندارم.
امام به او فرمود: پرسیدم چه مبلغ از آن عایدت شود؟ گفت: انتظار دارم دویست دینار عایدم شود. امام به او سیصد دینار داد و فرمود: زراعت تو هم سر جایش هست. آن مرد برخاست و سر حضرت را بوسید و رفت. امام به مسجد رفت و در آنجا آن مرد را دید که نشسته است. وقتى آن حضرت را دید، گفت: خداوند مىداند که رسالتش را در کجا قرار دهد. یارانش گرد آمدند و به او گفتند: داستان از چه قرار است، تو که تا حال خلاف این را مىگفتى.
او نیز به دشنام آنها و به دعا براى امام موسى(علیه السلام) پرداخت. امام(علیه السلام) نیز به اطرافیان خود که قصد کشتن او را داشتند فرمود: آیا کارى که شما مىخواستید بکنید بهتر بود یا کارى که من با این مبلغ کردم؟و بسیارى از این گونه روایات، که به اخلاق والا و سخاوت و شکیبایى آن حضرت بر سختیها و چشمپوشى ایشان از مال دنیا اشارت مىکند، نشانگر کمال انسانى و نهایت عفو و گذشت آن حضرت است.
وقتى امام به شهادت رسید، سندى گروهى از فقها و بزرگان بغداد را بر سر جنازه اش آورد و به ایشان گفت: به او نگاه کنید، آیا در وى اثرى از ضربه شمشیر یا اصابت نیزه مىبینید؟گفتند: ما از این آثار چیزى نمىبینیم و از آنها خواست که بر مرگ طبیعى او شهادت دهند و آنها نیز شهادت دادند!آن گاه جسد شریف آن حضرت را بیرون آورده و آن را بر جسر (پل) بغداد نهادند و دستور داد که ندا دهند: این موسى بن جعفر است که مرده است، نگاه کنید. عابران به او نگاه مىکردند و اثرى از چیزى که نشان دهنده کشتن او باشد، نمىدیدند.
یعقوبى در تاریخش مىگوید: پس از آن که امام کاظم(علیه السلام) مدّت درازى را در زندان هاى تاریک هارون الرّشید گذراند، به ایشان گفته شد: چطور است که به فلان کس نامه اى بنویسى تا درباره تو با رشید صحبت کند؟
امام فرمود: پدرم به نقل از پدرانش حدیثم کرده: «خداوند به داود(علیه
السلام) سفارش کرده که هر گاه بنده اى، به یکى از بندگان من امید بست، همه
درهاى آسمان به رویش بسته مىشود و زمین زیر پایش خالى مىگردد.»در مدّت
زندان آن حضرت، اقوال مختلفى وجود دارد.
آن حضرت، چهار سال یا هفت سال یا ده سال یا به قولى چهارده سال در زندان به سر برده است.
حضرت امام موسى کاظم، سى و هفت فرزند پسر و دختر از خود به جاى گذارده که والاترینشان حضرت على بن موسى الرّضا(علیه السلام) مىباشد.
از میان کلمات و سخنان ارزنده حضرت امام موسى کاظم(علیه السلام)، چهل حدیث را برگزیدم که هر یک با نورانیّت ویژه اش، روشنگر دلهاى اهل ایمان و پاکباختگان وادى حقیقت و عرفان است.
یا آل طه ان ودى لکم |
باق على حبکم اللازم
(956) |
گفتن بر خورشید که من چشمه نورم |
دانند بزرگان که سزاوار سها نیست |
گفتن بر خورشید که من چشمه نورم |
دانند بزرگان که سزاوار سها نیست |
- شرم از
امام همام
وقتى خواجه نصیرالدین ، در بستر مرگ بود به او گفتند:
آیا وصیت نمى کنى که پس از مرگ جسدت را به نجف اشرف برند؟
خواجه مى گوید: خیر! من از امام همام ، موسى بن جعفر
علیه السلام شرم دارم که فرمان بدهم پس از مرگ ، جسدم را از زمین مقدس آن
بزرگوار خارج کرده ، به جایى دیگر منتقل کنند.
(980)
ابن طلحه مى گوید (973) وى امامى (( جلیل القدر، عظیم الشاءن و کثیر التهجد )) بود. کسى که در راه اجتهاد کوشا بود و کراماتى از او مشاهده شده و به عبادت مشهور و بر طاعات مواظب بود و شب را به سجده و قیام ، و روز را به صدقه و صیام ، سپرى مى کرد.
و به دلیل حلم زیاد و گذشت فراوانش از تجاوزگران ، به آن جناب کاظم گفته اند در برابر کسى بدى کرده بود، نیکى مى کرد و بر آن که جسارت ورزیده بود عفو و اغماض مى نمود. به خاطر عبادتهاى بسیارى وى را عبد صالح مى خواندند و در عراق به خاطر آنکه حاجت متوسلان به خداى تعالى را بر مى آورد، به باب الحوائج مشهور مى باشد، کراماتش باعث حیرت خردمندان گردید از آن رو که وى در پیشگاه خدا پایدار و استوار بوده است .
ابن طلحه مى گوید: وى چندین لقب دارد که مشهورترین آنها، کاظم است . و از جمله آنها صابر، صالح و امین مى باشد. و امّا مناقب آن حضرت فراوان است و اگر هیچ یک از آنها نبود جز عنایت پروردگار به وى ، همین یک منقبت او را بس بود.
شیخ مفید - رحمه اللّه - مى گوید: ابوالحسن موسى علیه السلام عابدترین و فقیه ترین اهل زمانش بود و از همگان بخشنده تر و بزرگوارتر بود. نقل شده است که آن حضرت نافله هاى شب را تا نماز صبح ادامه مى داد، سپس تعقیبات نماز را تا طلوع آفتاب به جا مى آورد و به سجده مى رفت و سرش را از دعا و حمد خدا تا نزدیک ظهر بلند نمى کرد زیاد دعا مى کرد و مى گفت :
((اللهم انى اءساءلک الراحة عند الموت و العفو عند الحساب )) و این عبارات را تکرار مى کرد.
و از جمله دعاهاى آن حضرت است :
((عظم الذنب من عبدک ، فلیحسن العفو من عندک )).
همواره از ترس خدا مى گریست به حدى که محاسنش با اشک چشمهاتر مى شد و از همه کس بیشتر، با خانواده و خویشاوندان صله رحم داشت . در شب هنگام از مستمندان مدینه دلجویى مى کرد؛ در زنبیلش پول نقد از درهم و دینار و همچنین آرد و خرما به دوش مى کشید و به فقرا مى رساند به طورى که نمى دانستند از کجا مى آید.(974)
محمّد بن عبیداللّه بکرى مى گوید: به مدینه رفتم ، وامى داشتم که از بس طلبکار آن را مطالبه مى کرد، درمانده شده بودم ، با خود گفتم نزد ابوالحسن موسى علیه السلام بروم و درد دل کنم . در مزرعه اى که داشت خدمت آن حضرت رسیدم ؛ غلامى در حضورش بود، داخل غربال بزرگى قطعات گوشت خشکیده اى بود، من هم با او خوردم ، آنگاه پرسید چه حاجت دارى ؟ جریان را گفتم ، وارد خانه شد، چندان زمانى نگذشت که بیرون آمد، به غلامش فرمود: برو! آنگاه دستش را به طرف من دراز کرد، کیسه اى را که سیصد دینار داشت به من داد سپس از جا بلند شد و رفت . بعد من برخاستم و بر مرکبم سوار شدم و مراجعت کردم .(975)
آورده اند که مردى از اولاد عمر بن خطاب در مدینه بود، همواره موسى بن جعفر علیه السلام را مى آزرد و هر وقت وى را مى دید دشنامش مى داد و به على علیه السلام ناسزا مى گفت ، اصحاب عرض کردند: به ما اجازه دهید تا این فاجر را بکشیم ! امام علیه السلام آنها را نهى کرد و به شدت از این کار باز داشت .
روزى پرسید عمرى کجا است ؟ گفتند: به کشتزارش رفته است ، امام علیه السلام از شهر بیرون شد، سوار بر الاغش به مزرعه او رفت ، مرد عمرى فریاد بر آورد، زراعت ما را پا مال نکن امّا ابوالحسن علیه السلام با الاغش همان طور مى رفت تا به نزد وى رسید، پیاده شد و نشست ، با او خوشرویى کرد وى را خنداند و فرمود: چقدر براى کشتزارت خرج کرده اى ؟ گفت : صد دینار. فرمود: چقدر امیدوارى که محصول بردارى ؟ عرض کرد: علم غیب ندارم .
فرمود: گفتم : چقدر امیدوارى که عایدت شود؟ گفت : امید دویست درهم عایدى دارم . امام علیه السلام کیسه اى را بیرون آورد که سیصد درهم داشت به او داد و فرمود: این را بگیر، زراعتت هم به حال خودش باقى است و خداوند به قدرى که انتظار دارى نصیب تو خواهد کرد. مى گوید: آن مرد عمرى از جا برخاست سر حضرت را بوسید و تقاضا کرد از لغزش او بگذرد. امام علیه السلام لبخندى به او زد و برگشت و راهى مسجد شد دید عمرى در مسجد نشسته است . همین که چشمش به امام افتاد، عرض کرد: خدا مى داند که رسالتش را در کجا قرار دهد.
راوى مى گوید: اصحاب امام علیه السلام به جانب آن مرد شتافتند و گفتند: جریان تو چیست ، تو که عقیده دیگرى داشتى ؟ جواب داد: شما هم اکنون شنیدید که من چه گفتم . و همچنان امام علیه السلام را دعا مى کرد ولى آنها با وى و او با ایشان مخاصمه مى کردند. همین که امام علیه السلام به منزلش برگشت به اصحابى که پیشنهاد کشتن عمرى را کرده بودند، فرمود: دیدید چگونه کار او را اصلاح کردم و شرش را کفایت نمودم .(976)
گروهى از دانشمندان نقل کرده اند که ابوالحسن علیه السلام همواره دویست تا سیصد دینار صله مى داد و کیسه هاى (مرحمتى ) موسى بن جعفر علیه السلام ضرب المثل بود.(977)
على بن عیسى مى گوید: (چنان که گفتیم : آن حضرت ) فقیه ترین مردم زمان خویش و از همه بیشتر حافظ قرآن بود. قرآن را خوش صداتر از همه تلاوت مى کرد؛ وقتى که قرآن مى خواند غمگین بود و مى گریست و شنوندگان را نیز مى گریانید. مردم مدینه او را زینت متهجدان مى نامیدند و به دلیل آنکه خشم خود را فرو مى خورد، کاظم نام گرفت . آن حضرت به قدرى در برابر ستمگران بردبارى کرد که سرانجام در زندان و کنده و زنجیر ایشان شهید شد.(978)
امّا کرامات آن حضرت ، از کتاب ابن طلحه (979) به نقل از حسام بن حاتم اصم آمده است که وى از ابى حاتم نقل کرده است که شقیق بلخى به من گفت : در سال 149 ه -. ق . به قصد انجام فریضه حج بیرون شدم و در قادسیه فرود آمدم ، در آن میان که من به کثرت مردم ، و زیورهایى که با خود داشتند، ناگاه چشمم به جوان خوش سیماى گندمگون لاغرى افتاد که بالاى جامه هایش جامه اى پشمى پوشیده و عبایى به دور خود پیچیده و نعلینى در پا، یکه و تنها نشسته بود. با خود گفتم ، این جوان از صوفیه است ، مى خواهد در بین راه خود را بر مردم تحمیل کند، به خدا سوگند که هم اکنون نزد او مى روم و او را سرزنش مى کنم . نزدیک او رفتم ، چون مرا دید که به سمت او مى روم ، فرمود: ((اى شقیق از بسیارى گمانها دورى کن که برخى گمانها گناه است )) سپس مرا ترک گفت و به راه خود رفت . با خود گفتم این کار شگفتى است که وى آنچه را در باطنم گذشته بود به زبان آورد و نام مرا گفت .
این کسى جز بنده صالح خدا نباید باشد، نزد او مى روم و از او درخواست مى کنم تا مرا به خدمتگزارى بپذیرد، با عجله به دنبالش رفتم امّا به وى نرسیدم و از چشمم ناپدید شد. چون در محل واقصه فرود آمدیم ، دیدم نماز مى خواند و در حال نماز، بدنش مى لرزد و اشکهایش جارى است . با خود گفتم : این همان همسفر من است ، نزد او بروم و حلیت بطلبم ، صبر کردم تا نشست ، به طرف او رفت همین که دید به سمت او مى روم فرمود: ((یا شقیق بخوان : (( و انى لغفار لمن تاب و آمن و عمل صالحا ثم اهتدى )) )) (980) سپس مرا ترک کرد و رفت . با خود گفتم این جوان از ابدال است ؛ دوبار از دل من خبر داد، همین که در منزل زباله فرود آمدیم ، دیدیم آن جوان کنار چاهى ایستاده است ؛ در دستش مشک آب کوچکى است و مى خواهد آب خوردن تهیه کند، مشک از دستش در چاه افتاد و من به او نگاه مى کردم دیدم چشم به آسمان دوخت و شنیدم که مى گفت :
((انت ربى اذا ظماءت الى الما
|
وقوتى اذا اردت طعاما. )) (981)
|
شقیق مى گوید: به خدا سوگند، دیدم آب چاه بالا آمد و آن جوان دستش را دراز کرد و مشک را گرفت و پر آب کرد، وضو گرفت و چهار رکعت نماز خواند، سپس به دو طرف توده اى از شن رفت ، آنها را با مشت بر مى داشت ، میان مشک مى ریخت و تکان مى داد و میل مى کرد. جلو رفتم ، سلام دادم ، جواب سلام مرا داد. عرض کردم : از زیادى نعمتى که خداوند به شما داده ، به من بخورانید. فرمود: اى شقیق ! نعمت ظاهرى و باطنى خداوند همواره به ما مى رسد، پس به پروردگارت خوشبین باش . سپس مشک را به من داد مقدارى خوردم دیدم تلخان و شکر است .
به خدا سوگند که هرگز خوشمزه تر و خوشبوتر از آن را نخورده بودم . سیر غذا و سیر آب شدم چندان که چند روزى میل به غذا و آب نداشتم . بعدها او را ندیدم تا وارد مکه شدیم ، شبى او را کنار ناودان طلا دیدم ؛ در آن نیمه شب با خشوع و آه و گریه نماز مى خواند، همچنان بود تا شب گذشت و چون فجر طلوع کرد در جاى نمازش نشست و تسبیح مى گفت سپس از جا بلند شد و نماز صبح خواند، هفت شوط طواف کرد و از مسجد بیرون شد. دنبالش رفتم ، دیدم دوستان و غلامانى دارد، برخلاف آنچه بین راه دیده بودم ، مردم اطرافش مى گردند و به او سلام مى دهند. از کسى که نزدیکش بود، پرسیدم : این جوان کیست ؟
گفت : این موسى بن جعفر بن محمّد بن على بن الحسین بن على بن ابى طالب علیه السلام است . با خود گفتم : اگر این امور شگفت آور جز از چنین آقایى بود، تعجب مى کردم .
از کتاب شیخ مفید - رحمه اللّه - در باب دلایل و آیات و معجزات و علامات امامت ابوالحسن موسى علیه السلام از هشام بن سالم نقل شده است که مى گوید: پس از وفات امام صادق علیه السلام من به همراه محمّد بن نعمان ، صاحب طاق در مدینه بودیم و مردم در اطراف عبداللّه بن جعفر به عنوان این که پس از پدرش او صاحب امر است ، جمع مى شدند. ما در حالى وارد شدیم که مردم در نزد او بودند، از زکات پرسیدیم که در چه مقدار واجب مى شود؟ گفت : در دویست درهم ، پنج درهم . گفتیم : در صد درهم چه قدر؟ گفت : دو درهم و نصف ، گفتیم : به خدا سوگند که مرجثه هم چنین حرفى را نزده اند. گفت : به خدا قسم من نمى دانم که کجا برویم .
من با ابوجعفر احول در یکى از کوچه هاى مدینه نشسته بودیم و مى گریستیم ، و نمى دانستیم به کجا رو آوریم و نزد چه کسى برویم . به عقیده مرجثه معتقد شویم ، یا به قدریه مراجعه کنیم ، با معتزله هم عقیده شویم یا به زیدیه رجوع کنیم ؟ ما همچنان متحیر بودیم که ناگاه پیرمرد ناشناسى آمد و با دستش به من اشاره کرد. ترسیدم که از جاسوسهاى ابوجعفر منصور باشد؛ چون او در مدینه جاسوسهایى داشت تا ببینند پس از امام صادق علیه السلام مردم به چه کسى مراجعه مى کنند تا او را بگیرند و گردنش را بزنند.
من ترسیدم که این مرد، از آنها باشد، به احول گفتم : من بر خود و بر تو بیمناکم ، تو از من فاصله بگیر، او تنها هدفش منم نه تو، پس تو از من دور شو تا هلاک نشوى و به نابودى خودت کمک نکنى . مقدار زیادى از من دور شد و من در پى آن پیرمرد رفتم . چون امیدى به خلاصى خود از دست او نداشتم ، همچنان به دنبال او مى رفتم و آماده مرگ بودم تا این که مرا به در خانه ابوالحسن موسى علیه السلام رساند، آنگاه مرا به حال خود گذاشت و رفت .
ناگاه خدمتگزارى از بیرون منزل ، گفت : وارد شو، خدا تو را بیامرزد! من وارد شدم ، ناگاه دیدم ابوالحسن بن موسى بن جعفر علیه السلام بى مقدمه رو به من کرد و فرمود: به سوى من ! به سوى من ! نه به سمت مرجثه برو، نه به سوى قدریه و نه سوى معتزله و نه به جانب زیدیه ! عرض کردم : فدایت شوم ، پدرت از دنیا رفت ؟ فرمود: آرى ، عرض کردم : به اجل خود از دنیا رفت ؟ فرمود: آرى ، عرض کردم : بنابراین بعد از آن حضرت چه کسى امامت و رهبرى ما را عهده دار است ؟ فرمود: اگر خدا بخواهد تو را هدایت کند، هدایت خواهد کرد. عرض کردم : برادرت عبداللّه گمان مى برد که بعد از پدرش او امام و رهبر مردم است ؟ فرمود: عبداللّه مى خواهد کسى خدا را عبادت نکند.
عرض کردم : به این ترتیب ، بعد از پدر بزرگوارتان امام کیست ؟ فرمود: اگر بخواهد تو را هدایت کند، هدایت خواهد کرد. عرض کردم : فدایت شوم ، پس تو امام و رهبر مایى ؟ فرمود: من چنین سخنى نمى گویم . هشام بن سالم مى گوید: با خود گفتم : همانا راه درستى را در مساءله نرفتم . آنگاه عرض کردم : فدایت شوم ، آیا شما خود امامى دارید؟ فرمود: نه . با شنیدن این پاسخ ، بزرگى و هیبت آن حضرت چنان بر قلب من وارد شد که جز خدا کسى نمى داند! سپس گفتم : فدایت شوم ، آیا مى توانم چیزى را از شما بپرسم که از پدرت مى پرسیدم !
فرمود: جهت اطلاع خودت بپرس ولى به دیگران نگو زیرا اگر بین مردم منتشر شود باعث کشتن من شده اى ! مى گوید: پس سؤ الاتى کردم ، دیدم دریاى بى پایانى است ، عرض کردم : فدایت شوم ، شیعیان پدرت سرگردانند، اجازه مى فرمایید این مطلب را به ایشان بگویم و آنها را به جانب شما بخوانم در حالى که شما از من خواستید مطلب را پوشیده نگه دارم ؟ فرمود: کسى را که اطمینان به هدایتش داشتى بگو ولى از او قول بگیر که مطلب را مخفى بدارد زیرا اگر آن را پخش کند سر مرا بر باد خواهد داد - با دست مبارک اشاره به گلویش کرد - هشام مى گوید: از محضر امام علیه السلام بیرون آمدم ، ابوجعفر احول را دیدم ، پرسید: از خانه موسى بن جعفر چه خبر؟
گفتم : هدایت . و جریان را نقل کردم ، سپس زراره و ابوبصیر را دیدیم آنها خدمت امام رفتند و سخن آن حضرت را شنیدند و براى آنها یقین حاصل شد. بعدها مردم را گروه گروه دیدیم ، هر کس که خدمت آن حضرت شرفیاب شد (به امامت او) اطمینان یافت و جز گروه عمار ساباطى ، و جز اندکى از مردم کسى به سراغ عبداللّه نرفت .
از همان کتاب از قول رافعى نقل شده است که مى گوید: پسر عمویى داشتم به نام حسن بن عبداللّه که مردى پارسا و از عابدترین مردم زمانش بود و به خاطر کوشش در دیانت و عبادت ، دستگاه حکومتى از او چشم مى زد و چه بسا با امر به معروف و نهى از منکر خشم حکومتیان را بر مى انگیخت ولى به خاطر صلاح وى آن را تحمل مى کردند، و به این حال بود تا این که روزى وارد مسجد شد در حالى که ابوالحسن موسى بن جعفر علیه السلام در مسجد بود. آن حضرت اشاره فرمود، حسن نزد وى رفت ، فرمود: اى ابوعلى چه قدر شادمانیم و دوست مى داریم این حالى را که تو دارى ، جز این که تو معرفت ندارى ، به دنبال معرفت برو! عرض کرد: فدایت شوم ، معرفت چیست ؟
فرمود: برو فقه و حدیث بیاموز! گفت : از که بیاموزم ؟ فرمود: از فقهاى مدینه بیاموز و سپس آنها را بر من عرضه کن ! مى گوید: حسن بن عبداللّه رفت و (آموخته هاى خود را) نوشت و بعد آمد، نوشته ها را بر آن حضرت قرائت کرد، ولى امام علیه السلام همه را مردود شمرد. آنگاه فرمود: برو آگاهى پیدا کن ! حسن بن عبداللّه به دینش اهمیت مى داد. راوى مى گوید: وى همواره در پى فرصتى بود تا این که ابوالحسن علیه السلام به قصد مزرعه اى که در خارج مدینه داشت حرکت کرد، در بین راه آن حضرت را دید، عرض کرد: فدایت شوم من در پیشگاه خداى تعالى بر شما حجت را تمام مى کنم مرا به آنچه معرفتش بر من واجب است راهنمایى کنید.
مى گوید: در این جا ابوالحسن علیه السلام او را به امر امیرالمؤ منین و حقانیت آن بزرگوار و امر امام حسن و امام حسین و على بن حسین و محمّد بن على و جعفر بن محمّد صلوات اللّه علیهم ، آگاه ساخت و سپس ساکت شد. عرض کرد: فدایت شوم ، امروز امام کیست ؟ فرمود: اگر بگویم مى پذیرى ؟ گفت : آرى . فرمود: امروز من امامم . عرض کرد: دلیلى بفرمایید که من براى دیگران استدلال کنم . فرمود: نزد آن درخت برو - به درخت خارى اشاره کرد - بگو: موسى بن جعفر مى گوید: نزد من بیا! مى گوید: نزد آن درخت آمدم و پیام امام علیه السلام را رساندم . به خدا سوگند دیدم درخت زمین را شکافت و آمد در مقابل حضرت ایستاد. آنگاه امام علیه السلام اشاره فرمود: برگرد! برگشت .
راوى مى گوید: حسن بن عبداللّه به امامت آن حضرت ایمان آورد و بعد به خاموشى و عبادت به سر مى برد و پس از آن کسى او را ندید که سخنى بگوید.(982)
از جمله روایتى است که عبداللّه بن ادریس از ابن سنان نقل کرده ، مى گوید: روزى هارون الرشید چند جامه براى على بن یقطین فرستاد و بدان وسیله او را گرامى داشت ، در میان آنها شنلى از خز سیاه بود که همچون جامه مخصوص پادشاهان ، طلادوزى شده بود! على بن یقطین تمام آن جامه ها را خدمت ابوالحسن موسى بن جعفر علیه السلام فرستاد و از آن جمله همان شنل بود و مقدارى مال نیز بر آنها افزود که طبق معمول از خمس مالش خدمت امام علیه السلام مى فرستاد.
همین که این جامه ها و اموال به دست امام علیه السلام رسید، آنها را قبول کرد امّا شنل را به وسیله همان قاصد به على بن یقطین بازگرداند و به او نوشت : آن را نگه دار و مبادا از دستت بیرون کنى که در آینده نزدیک ، به آن سخت نیازمند خواهى شد. على بن یقطین از این که شنل را به او برگردانده اند، به شک افتاد و علت آن را نفهمید ولى آن را نگهداشت ، مدتى گذشت على بن یقطین نسبت به غلام مخصوصش غضبناک شد و او را از کار بر کنار ساخت .
غلام علاقه على بن یقطین را به ابوالحسن موسى علیه السلام مى دانست و از فرستادن مال و جامه و هدایا در فرصتهاى مختلف ، براى امام علیه السلام ، اطلاع داشت . از این رو نزد هارون رفت و بدگویى کرد و گفت : او به امامت موسى بن جعفر قائل است و هر سال خمس مالش را نزد او مى فرستد و در فلان وقت آن شنل مرحمتى امیرالمؤ منین را براى او فرستاده است . هارون برآشفت و بشدت غضبناک شد و گفت : من حقیقت این مطلب را کشف مى کنم اگر همین طور باشد که تو مى گویى به زندگى او خاتمه مى دهم . فورى فرستاد و على بن یقطین را احضار کرد. همین که حاضر شد، گفت : آن شنلى را که به تو مرحمت کردیم چه کردى ؟
گفت : یا امیرالمؤ منین : آن در نزد من در جامه دانى مهر و موم شده است ، آن را معطر نگه داشته ام و کمتر روزى است که صبح جامه دان را باز نکنم و از باب تبرّک به آن نگاه نکنم . هر صبح و شب آن را مى بوسم و به جاى اولش بر مى گردانم ، هارون گفت : هم اکنون آن را حاضر کن ! گفت : اطاعت یا امیرالمؤ منین . یکى از خدمتگزارانش را خواست و گفت : برو به فلان حجره خانه من و کلیدش را از خدمتگزارم بگیر و در حجره را باز کن سپس فلان صندوق را بگشا و آن جامه دانى را که مهر و موم است بیاور. چیزى نگذشت که غلام رفت و جامه دان را مهر شده آورد و در مقابل هارون نهاد، هارون دستور داد تا مهر آن را شکسته آن را باز کنند.
همین که باز کردند، شنل تا شده و معطر به حال خود باقى است . خشم هارون فرو نشست ، سپس به على بن یقطین گفت : آن را به جاى خود برگردان و تو نیز سرفراز برگرد، دیگر هرگز سخن هیچ سخن چینى را درباره تو باور نخواهم کرد. آنگاه دستور داد تا جایزه گرانبهایى براى على بن یقطین فرستادند و فرمود، هزار تازیانه به غلام سخن چین بزنند، حدود پانصد تازیانه به او زده بودند که مرد.(983)
از جمله به نقل از محمّد بن فضل روایت شده که مى گوید: میان اصحاب ما درباره مسح پاها به هنگام وضو، روایت مختلف بود که آیا از انگشتان تا برآمدگى روى پاها مسح بکشند یا از برآمدگیها تا انگشتان . این بود که على بن یقطین نامه اى به ابوالحسن موسى بن جعفر علیه السلام نوشت : فدایت شوم ، دانشمندان ما در مسح پاها اختلاف دارند اگر صلاح بدانید به خط خودتان چیزى بنویسید تا ان شاء اللّه ، مطابق آن علم کنم ، امام علیه السلام در پاسخ نوشت : مورد اختلاف در وضو را که نوشته بودى فهمیدم ولى آنچه را که در این باره به تو امر مى کنم آن است که سه مرتبه مضمضه و سه بار استنشاق کن و لابلاى موهاى ریشت آب را رسوخ ده و سه مرتبه صورتت را بشوى و دستهایت را سه بار تا آرنج شستشو کن و تمام سرت را مسح بکش و به بیرون و به درون گوشهایت دست بکش و سه مرتبه پایت را تا برآمدگى بشوى و بر خلاف این دستور عمل نکن !
وقتى که نامه امام به على بن یقطین رسید از مطالب نامه که بر خلاف اجماع علماى شیعه بود تعجب کرد، امّا با خود گفت : مولایم به آنچه فرموده داناتر است و من فرمان او را مى برم . بعدها على بن یقطین در وضویش مطابق نامه عمل کرد و براى اجراى دستور امام علیه السلام با نظر تمام علماى شیعه مخالفت مى کرد. تا این که نزد هارون از على بن یقطین بدگویى کردند و گفتند: او رافضى و مخالف شماست .
هارون به بعضى از نزدیکانش گفت : درباره على بن یقطین و اتهام او به مخالفت با ما و گرایش به رافضیها پیش من زیاد سعایت شده است ولى من در خدمتگزارى اش نسبت به خود قصورى ندیده ام و بارها او را آزموده ام چیزى از اتهام او بر ما ثابت نشده است و مایلم که جریان او را به طورى که خود نداند تا از من بر حذر شود، کشف کنم . گفتند: یا امیرالمؤ منین ! رافضیها در وضو گرفتن با اهل سنت مخالفند و وضو را ساده مى گیرند و پاها را نمى شویند، او را بدون این که بفهمد آزمایش کنید. گفت : بسیار خوب ، با این عمل حقیقت وضع او روشن مى شود.
سپس مدتى او را به حال خود گذاشت و به کارى در منزلش مشغول ساخت تا وقت نماز فرا رسید، على بن یقطین همیشه براى وضو و نمازش اطاق خلوتى داشت همین که وقت نماز شد، هارون پشت دیوار ایستاد؛ جایى که وى على بن یقطین را مى دید ولى او هارون را نمى دید. پس على بن یقطین آب وضو خواست و مطابق دستور امام علیه السلام وضو گرفت ، در حالى که هارون با چشم خود مى دید، وقتى که جریان را دید نتوانست خوددارى کند جلو آمد تا جایى که على بن یقطین او را دید، صدا زد یا على بن یقطین کسى که پنداشته است تو رافضى هستى دروغ گفته است .
و از آن به بعد مقام على بن یقطین پیش هارون بالا رفت و نامه امام علیه السلام بدون هیچ مقدمه اى رسید: اى على بن یقطین از هم اکنون مطابق دستور الهى وضو بگیر؛ یک مرتبه صورتت را به قصد وجوب و یک مرتبه به منظور استحباب بشوى و دستهایت را از آرنج نیز همین طور شستشو بده و جلو سر و روى پاهایت را از زیادى رطوبت وضویت مسح کن ، آنچه از آن بر تو بیمناک بودیم بر طرف شد. والسلام .(984)
از جمله به نقل از على بن حمزه بطائنى روایت شده که مى گوید: روزى امام ابوالحسن علیه السلام از مدینه به قصد مزرعه اى که در خارج شهر داشت بیرون شد در حالى که من همراهش بودم ؛ او استرى سوار بود و من بر الاغى سوار بودم . مقدارى که راه رفتیم ، شیرى جلو ما را گرفت ، من از ترس در جاى خود ایستادم امّا ابوالحسن علیه السلام جلو رفت و اعتنایى نکرد، دیدم شیر در برابر او کرنش مى کند، دم مى جنباند و همهمه مى کند.
امام علیه السلام توقف کرد، گویى به همهمه او گوش مى دهد، شیر پنجه اش را روى ران استر امام علیه السلام نهاد. من پیش خود سخت وحشت زده شدم ، آنگاه شیر به یک طرف راه حرکت کرد و امام علیه السلام رو به سمت قبله برگرداند و شروع به دعا خواندن کرد، لبهایش را به گفتن ذکرى حرکت مى داد که من نمى فهمیدم ، سپس با دست به طرف شیر اشاره اى کرد که برو! شیر همهمه طولانى کرد و امام علیه السلام مى گفت : آمین ! آمین ! و شیر از راهى که آمده بود، رفت تا ناپدید شد و امام علیه السلام به راه خود ادامه داد، همین که از آن جا دور شدیم ، عرض کردم : فدایت شوم ، جریان این شیر چه بود؟ به خدا سوگند که من براى شما ترسیدم و حال او را با شما تعجب آور دیدم .
امام ابوالحسن علیه السلام فرمود: آن شیر آمده بود از سختى زایمان ماده اش شکایت مى کرد و از من خواست تا از خدا بخواهم که گرفتارى او را بر طرف کند و من آن کار را کردم ، و به دلم افتاد که نوزادش نر خواهد بود، او را مطلع کردم . او در مقابل گفت : برو در امان خدا! خداوند هیچ درنده را بر تو و اولا تو کسى از شیعیانت مسلط نکند و من آمین گفتم .
شیخ مفید - رحمه اللّه - مى گوید: در این باب اخبار فراوانى رسیده است . مقدارى که ما نقل کردیم ، منظور ما را کفایت مى کند.
مى گویم :
بعضى از نوشته هاى ایشان و ابن طلحه را نیز به خاطر رعایت اختصار، ما نقل نکردیم .
از جمله مطالى که حمیرى در (( الدلائل )) (985) آورده است ، روایتى است از احمد بن محمّد به نقل از ابوقتاده قمى و او از ابوخالد زیالى که مى گوید: ابوالحسن موسى علیه السلام - هنگامى که براى نخستین بار به بغداد منتقل شد - به محل زباله رسید، در حالى که جمعى از ماءموران مهدى عباسى همراهى اش مى کردند. مى گوید: مرا ماءمور کرده بود تا لوازمى بخرم ، چون مرا غمگین دید، فرمود: ابوخالد چه شده است که تو را افسرده مى بینم ؟ عرض کردم : مى بینم که شما را نزد این طاغوت مى برند و شما را در امان نمى دانم .
فرمود: ابوخالد! از طرف او خطرى بر من نیست ، در فلان ماه و فلان روز اول شب منتظر من باش ، اگر خدا بخواهد من نزد تو خواهم آمد. من بیش از هر چیز ماه ها و روزها را مى شمردم تا آن روز فرا رسید، صبح زود تا اول شب جایى که وعده داده بود، ایستادم و همچنان انتظار مى کشیدم تا غروب آفتاب نزدیک شد. شیطان در دلم وسوسه انداخت ، کسى را ندیدم ، بعد ترسیدم که شک کنم در دلم هراسى افتاد. در آن بین که من چنین وضعى را داشتم ، ناگاه سیاهیى از سمت عراق پیدا شد. منتظر ماندم ، دیدم ابوالحسن علیه السلام جلو قافله بر استرى سوار است . فرمود: آهاى ابوخالد! عرض کردم : بلى ، یابن رسول اللّه . فرمود: نباید شک کنى چرا که شیطان شک و دو دلى تو را دوست مى دارد. عرض کردم : این طور پیش آمد. و مى گوید: از آزادى آن حضرت خوشحال شدم و گفتم : خدا را شکر که شما را از دست آن طاغوت نجات داد. فرمود: ابوخالد! آنها دوباره نزد من بر مى گردند و این بار دیگر از چنگشان خلاص نخواهم شد.(986)
از جمله ، به نقل از عیسى مداینى روایت است که مى گوید: سالى به مکه رفتم و در آنجا ماندم ، سپس با خود گفتم در مدینه هم به قدر مکه مى مانم تا ثواب بیشترى ببرم ! به مدینه رفتم ، سمت مصلى کنار منزل ابوذر - رضى اللّه عنه - فرود آمدم و خدمت مولایم رفت و آمد داشتم . باران سختى در مدینه نازل شد، روزى خدمت ابوالحسن علیه السلام رسیدم ، سلام دادم در حالى که باران همچنان مى بارید، همین که وارد شدم ، پیش از هر چیز رو به من کرد و فرمود:
علیک السلام علیه السلام اى عیسى ! برگرد که خانه ات روى اثاثیه ات خراب شد. برگشتم ، دیدم خانه روى اثاثیه ریخته است . چند نفر را به مزدورى گرفتم تا وسایلم را از زیر آوار درآوردند. همه چیز را در آوردند، چیزى از بین نرفت و جز یک سطل چیزى مفقود نشد. فرداى آن روز، شرفیاب شدم ، سلام دادم فرمود: آیا چیزى مفقود نشده جز یک سطل که با آن وضو مى گرفتم .
مدتى سر مبارکش را پایین انداخت و قدرى تاءمل کرد، سپس سر بلند کرد و فرمود: من گمان مى کنم که تو آن را فراموش کرده اى ، از کنیز صاحبخانه بپرس و بگو: تو سطل را برداشته اى آن را برگردان ، او آن را برمى گرداند. همین که از محضر امام علیه السلام برگشتم ، نزد کنیز صاحبخانه آمدم و به او گفتم من سطل را در محل شست و شو فراموش کردم و تو وارد شدى و آن را برداشتى بنابراین ، آن را برگردان تا من وضو بگیرم . مى گوید: کنیز رفت و سطل را آورد.(987)
از جمله على بن ابى حمزه مى گوید: خدمت ابوالحسن علیه السلام نشسته بودم که ناگاه مردى به نام جندب وارد شد و به امام علیه السلام سلام داد و نشست و از آن حضرت سؤ الاتى کرد، بعد از طرح سؤ الات بسیار، امام علیه السلام پرسید: جندب حال برادرت چطور است ؟ عرض کرد: خوب است ، به شما سلام مى رساند. فرمود: خداوند به شما به خاطر (فوت ) برادرت اجر زیادى مرحمت کند! جندب عرض کرد: سیزده روز قبل نامه اى درباره سلامتى وى از کوفه به من رسید. فرمود: جندب ! به خدا سوگند که او دو روز پس از وصول نامه اش به شما از دنیا رفت . او مالى را به زنش سپرده و گفته است که این مال نزد تو بماند تا وقتى که برادرم آمد آن را به او بدهى .
آن مال را زیر زمین ، در خانه اى که ساکن بود، مدفون کرده است ، وقتى که به آن جا رفتى با آن زن مهربانى نما و نسبت به خودت امیدوارش کن ، آن مال را به تو خواهد داد. على بن حمزه مى گوید: جندب مردى خوش صورت بود، بعدها وى را دیدم راجع به آنچه امام علیه السلام گفته بود، پرسیدم . گفت : اى على ! به خدا سوگند که مولایم بدون کم و زیاد درباره نامه و آن مال ، واقعیت را گفت .(988)
از جمله اسحاق بن عمار مى گوید: شنیدم که موسى بن جعفر علیه السلام خبر مرگ وى را به خود او داد. با خود گفتم : مگر آن حضرت مى داند که هر کدام از شیعیانش کى مى میرند؟ امام علیه السلام همانند شخصى خشمگین به من نگاه کرد و فرمود: اى اسحاق ! رشید هجرى با این که از مستضعفین بود علم منایا و بلایا را مى دانست ، امام که سزاوارتر به دانستن آنهاست ، اى اسحاق !
تو هرچه خواستى بکن که عمر تو گذشته و تا دو سال دیگر مى میرى چیزى نمى گذرد که برادران و خاندان تو اختلاف پیدا مى کنند و به یکدیگر خیانت مى ورزند و دل دوستان و آشنایان به حال ایشان مى سوزد تا آن جا که دشمنشان آنها را شماتت مى کند. راوى مى گوید: اسحاق گفت من از آنچه در دلم گذشته است از خداوند طلب آمرزش مى کنم . بیش از دو سال از آن مجلس نگذشته بود که اسحاق مرد و مدتى از این جریان نگذشت که خاندان عمار دست به اموال مردم گشودند و بشدت مفلس شدند و آنچه امام علیه السلام فرموده بود بدون کم و زیاد بر سر آنها آمد.(989)
از جمله ، هشام بن حکم مى گوید: مى خواستم در منى کنیزى خریدارى کنم ؛ خدمت موسى بن جعفر علیه السلام نامه اى نوشتم و با آن حضرت مشورت کردم . آن حضرت جواب نامه مرا نداد چون وقت طواف رسید، در محل رمى جمرات ، در حالى که سوار بر الاغى رمى مى کرد، نگاهى به من کرد و نگاهى به آن کنیز که در بین کنیزان بود، پس از این دیدار نامه اش به دست من رسید، نوشته بود که اگر عمرش کوتاه نبود من اشکالى در خرید او نمى دیدم . با خود گفتم : به خدا قسم که آن حضرت این سخن را به من نگفت مگر آن که چیزى در کار است ، نه به خدا سوگند که او را نمى خرم . مى گوید: هنوز از مکه بیرون نشده بودیم که آن کنیز مرد و دفنش کردند.(990)
از جمله به نقل از زکریا بن آدم آمده است که مى گوید: از امام رضا علیه السلام شنیدم که مى فرمود: پدرم از جمله کسانى بود که در گهواره سخن مى گفت .(991)
از جمله اصبغ بن موسى مى گوید: مردى از شیعیان صد دینار به وسیله من خدمت ابوابراهیم موسى بن جعفر علیه السلام فرستاد. من جز این وجه ، از مال شخصى هم مبلغى براى آن حضرت به همراه داشتم . همین که وارد مدینه شدم ، آب ریختم و نقدینه خود و مال او را شستم و مقدارى عطر بر آنها پاشیدم . آنگاه پولهاى آن مرا را شمردم دیدم نود و نه دینار است ؛ دوباره شمردم دیدم همان قدر است .
یک دینار از پول خودم برداشتم و عطر زدم و میان کیسه آن مرد نهادم و شبانه خدمت امام رسیدم ؛ عرض کردم : فدایت شوم ، چیزى همراهم آورده ام که بدان وسیله قصد تقرب به خدا را دارم ، فرمود: بده ، پولهاى خودم را دادم . عرض کردم : فدایت شوم فلان دوستدار شما نیز مبلغى همراه من براى شما فرستاده است . فرمود: بده ، من کیسه را دادم فرمود: بریز! من ریختم ، امام آنها را با دستش پراکند و یک دینار مرا از میان آنها بیرون آورد و فرمود: آن مرد با وزن اینها را فرستاده است نه به شمار.(992)
این بود آخرین مطلبى که از دلائل مى خواستم نقل کنم و بسیارى از آنها را به دلیل رعایت اختصار، نقل نکردم .
از کتاب راوندى (993) در معجزات امام کاظم علیه السلام از امام رضا علیه السلام نقل شده است که : پدرم موسى بن جعفر بى مقدمه به على بن حمزه فرمود: تو مردى از اهل مغرب را خواهى دید و او راجع به من از تو مى پرسد، بگو: او همان امامى است که ابوعبداللّه امام صادق علیه السلام به ما فرمود، و هرگاه راجع به حلال و حرام از تو پرسید، پاسخ بده . گفت : او چه نشانى دارد؟ فرمود: مردى تنومند و بلند قامت است ، اسمش یعقوب بن یزید و بزرگ قوم خود است . اگر خواست نزد من بیاید او را با خود بیاور. على بن حمزه مى گوید: به خدا سوگند من در طواف بودم که ناگاه مرد تنومند بلند قامتى به طرف من آمد و گفت : مى خواهم از حال صاحبتان بپرسم .
گفتم : کدام صاحب ؟ گفت : از موسى بن جعفر علیه السلام پرسیدم : اسم تو چیست ؟ گفت : یعقوب بن یزید. گفتم : اهل کجا هستى ؟ گفت : از مغربم . گفتم : از کجا مرا شناختى ؟ گفت : کسى به خوابم آمد و به من گفت : با على بن حمزه دیدار کن و هر چه نیاز دارى از او بپرس و از جاى تو پرسیدم مرا راهنمایى کرد. گفتم : همین جا بنشین تا از طواف فارغ شوم و نزد تو برگردم . طواف کردم و بعد نزد او آمدم . با او صبحت کردم ، دیدم مرد عاقل و زرنگى است ، از من خواست تا او را خدمت موسى بن جعفر علیه السلام ببرم .
او را خدمت امام علیه السلام بردم ، همین که امام او را دید فرمود: اى یعقوب بن یزید، دیروز آمدى ، در حالى که بین تو و برادرت در فلان جا نزاعى پیش آمد تا آنجا که به یکدیگر دشنام دادید، این راه و رسم من و پدرانم نیست ، ما به هیچ یک از شیعیانمان این اجازه را نمى دهیم ، بنابراین از خدا بترس زیرا به همین زودى با مرگ یکى از شما دو برادر، از یکدیگر جدا مى شوید. امّا برادرت به همین سفر، پیش از رسیدن به خانواده مى میرد و تو به خاطر برخوردى که با او کردى پشیمان مى شوى . چون شما قطع رحم کردید و رابطه را بریدید، در نتیجه عمرتان کوتاه شد، آن مرد با شنیدن سخنان امام علیه السلام عرض کرد: یابن رسول اللّه ! اجل من در چه وقت مى رسد؟
فرمود: عمر تو هم به آخر رسیده بود امّا در فلان منزل نسبت به عمه ات صله رحم کردى خداوند بیست سال اجلت را به تاءخیر انداخت . على بن حمزه مى گوید: سال دیگر آن مرد را در مکه ملاقات کردم . اطلاع داد که برادرم از دنیا رفت و او را پیش از آن که به خانواده اش برسد در بین راه دفن کردند.
از جمله مفضل بن عمر مى گوید: وقتى که امام صادق علیه السلام از دنیا رفت ، موسى کاظم علیه السلام را وصى خود قرار دارد، ولى برادرش عبداللّه که بزرگترین اولاد امام جعفر صادق علیه السلام در آن زمان بود، ادعاى امامت کرد، این همان کسى است که معروف به افطح شد. امام موسى علیه السلام دستور داد هیزم زیادى وسط منزلش گرد آوردند و کسى را دنبال برادر خود، عبداللّه فرستاد و از او خواست تا نزد وى بیاید.
وقتى که عبداللّه آمد، گروهى از شیعه نزد امام علیه السلام بودند، همین که عبداللّه نشست امام علیه السلام دستور داد هیزمها را آتش بزنند، آتش برافروخته شد و مردم علت آن را نمى دانستند تا اینکه تمام هیزمها آتش گرفت ، آنگاه موسى بن جعفر علیه السلام از جا برخاست و با جامه وسط آتش نشست و ساعتى با مردم سخن گفت ، سپس برخاست ، جامه هایش را تکان داد و به مجلس برگشت و به برادرش عبداللّه گفت : اگر مى پندارى که پس از پدرت ، تو امامى ، برو میان آتش بنشین . حاضران گفتند: دیدیم رنگ عبداللّه تغییر کرد، از جا برخاست ، و از منزل موسى بن جعفر علیه السلام بیرون شد.(994)
از جمله ، على بن حمزه مى گوید: روزى موسى بن جعفر علیه السلام دست مرا گرفت و با یکدیگر از مدینه به بیابان رفتیم ؛ در راه ناگهان چشمم به مردى از اهل مغرب افتاد که الاغ مرده اى در مقابلش افتاده و بار الاغ روى زمین پراکنده شده بود و مرد گریان بود.
موسى بن جعفر علیه السلام پرسید: چه شده است ؟ گفت : با رفقایم قصد رفتن حج را داشتم که الاغم در این جا مرد، همراهانم رفتند و من سرگردان مانده ام و وسیله اى براى حمل بارم ندارم . امام علیه السلام فرمود: شاید الاغت نمرده است . گفت : عجب دلسوزى که مرا مسخره مى کند! امام علیه السلام فرمود: نزد من تعویذ خوبى هست . آن مرد گفت : تعویذ شما درد مرا دوا نمى کند، بیش از این مرا دست میندازید، امام علیه السلام به الاغ نزدیک شد و دعایى خواند که من نشنیدم و چوبى را که بر زمین افتاده بود برداشت و با آن بر پیکر الاغ زد و حیوان را هى کرد.
الاغ از جا جست و صحیح و سالم سر پا ایستاد. امام علیه السلام فرمود: اى مغربى آیا چیزى از تمسخر در این جا مى بینى ؟ برو به همراهانت برس ! ما رفتیم و او را واگذاشتیم . على بن ابى حمزه مى گوید: روزى کنار زمزم ایستاده بودم ، ناگاه همان مغربى را آن جا دیدم ، وقتى که چشمش به من افتاد، به سمت من دوید و از خوشحالى مرا بوسید. گفتم : الاغت در چه حال است ؟ گفت : به خدا سوگند که صحیح و سالم است نمى دانم که خداوند از کجا بر من منت گذاشت و الاغم را بعد از مردن دوباره زنده کرد. گفتم : تو به حاجتت رسیدى ، چیزى را که از حد معرفت تو بیرون است ، نپرس .(995)
راوندى مطالب دیگرى هم نقل کرده است که ما از نقل آنها صرف نظر کردیم .
ابو الحسن موسى بن جعفر(ع)، امام هفتم از ائمه اثنى عشر علیهم السلام و نهمین معصوم از چهارده معصوم(ع) است . آن حضرت در ابواء(منزلى میان مکه و مدینه) در روز یکشنبه هفتم صفر سال 128 یا 129 ه.ق. متولد شد. به جهت کثرت زهد و عبادتش معروف به العبد الصالح و به جهت حلم و فرو خوردن خشم و صبر بر مشقات و آلام زمانه مشهور به الکاظم گردید.
کنیه آن حضرت ابو ابراهیم بوده ولى به ابو على نیز معروف بودهاند.مادر آن حضرت حمیده کنیزى از اهل بربر(مغرب) یا از اهل اندلس(اسپانیا) بوده است و نام پدر این بانو را «صاعد بربرى» گفتهاند.حمیده به «حمیدة البربریة» و «حمیدة المصفاة» نیز معروف بوده است.برادران دیگر امام از این بانو اسحاق و محمد دیباج بودهاند.
امام موسى الکاظم(ع) هنوز کودک بود که فقهاى مشهور مثل ابو حنیفه از او مسأله مىپرسیدند و کسب علم مىکردند.بعد از رحلت پدر بزرگوارش امام صادق(ع) (148 ه.ق.) در بیست سالگى به امامت رسید و 35 سال رهبرى و ولایت شیعیان را بر عهده داشت.
قد متوسط و رنگ سبزه سیر و محاسن انبوه داشت. نقش نگینش «حسبی اللّه» و به روایتى «الملک للّه وحده» بود.
در زمان حیات امام صادق(ع) کسانى از اصحاب آن حضرت معتقد بودند پس از ایشان اسماعیل امام خواهد شد. اسماعیل در زمان حیات پدر از دنیا رفت ولى کسانى مرگ او را باور نکردند و او را همچنان امام دانستند. پس از وفات حضرت صادق(ع)عدهاى از اینان چون از حیات اسماعیل مأیوس شدند، پسر او محمد بن اسماعیل را امام دانستند و اسماعیلیه امروز بر این عقیده هستند و پس از او پسر او را امام مىدانند و سپس پسرش را و ... به تفصیلى که در کتب اسماعیلیه مذکور است.
پس از وفات حضرت صادق(ع) بزرگترین فرزند ایشان عبد اللّه نام داشت که بعضى او را عبد اللّه افطح مىدانند. این عبد اللّه مقام و منزلت پسران دیگر حضرت صادق(ع)را نداشت و به قول شیخ مفید در ارشاد متهم بود که در اعتقادات با پدرش مخالف است و چون بزرگترین برادرانش از جهت سن و سال بود ادعاى امامت کرد و برخى نیز از او پیروى کردند. اما چون ضعف دعوى و دانش او را دیدند روى از او برتافتند و فقط عده قلیلى از او پیروى کردند که به فطحیه موسوم هستند.
اسحاق برادر دیگر امام موسى الکاظم(ع) به ورع و صلاح و اجتهاد معروف بود و امامت برادرش موسى کاظم(ع)را قبول داشت و از پدرش روایت مىکرد که او تصریح بر امامت آن حضرت کرده است. برادر دیگر آن حضرت به نام محمد بن جعفر مردى سخى و شجاع و از زیدیه جارودیه بود و در زمان مأمون در خراسان وفات یافت.
اما جلالت قدر و علو شأن و مکارم اخلاق و دانش وسیع حضرت امام موسى کاظم(ع) به قدرى بارز و روشن بود که اکثریت شیعه پس از وفات امام صادق(ع) به امامت او گرویدند و علاوه بر این بسیارى از شیوخ و خواص اصحاب حضرت صادق(ع)مانند مفضل بن عمر جعفى و معاذ بن کثیر و صفوان جمال و یعقوب سراج نص صریح امامت حضرت موسى الکاظم(ع)را از امام صادق(ع)روایت کردهاند و بدین ترتیب امامت ایشان در نظر اکثریت شیعه مسجل گردید.
حضرتش در علم و حلم و تواضع و مکارم اخلاق و کثرت صدقات و سخاوت و بخشندگى ضرب المثل بود. بدان و بداندیشان را با عفو و احسان بىکران خویش تربیت مىفرمود. شب ها به طور ناشناس در کوچههاى مدینه مىگشت و به مستمندان کمک مىکرد. مبلغ دویست، سیصد و چهارصد دینار در کیسهها مىگذاشت و در مدینه میان نیازمندان قسمت مىکرد. کیسههاى موسى بن جعفر در مدینه معروف بود و اگر به کسى یک صره (کیسه) مىرسید بىنیاز مىگشت. مع ذلک در اتاقى که نماز مىگزارد جز بوریا و مصحف و شمشیر چیزى نبود.
مهدى خلیفه عباسى امام را در بغداد بازداشت کرد اما بر اثر خوابى که دید و نیز تحت تأثیر شخصیت امام از او عذرخواهى نمود و به مدینهاش بازگرداند. گویند که مهدى از امام تعهد گرفت که بر او و فرزندانش خروج نکند. این روایت نشان مىدهد که امام کاظم(ع)خروج و قیام را در آن زمان صلاح و شایسته نمىدانسته است.
ایشان با آن که از جهت کثرت عبادت و زهد به «العبد الصالح» معروف بودهاند به قدرى در انظار مردم مقامى والا و ارجمند داشتهاند که او را شایسته مقام خلافت و امامت ظاهرى نیز مىدانستند و همین امر موجب تشویش و اضطراب دستگاه خلافت گردیده و مهدى به حبس او فرمان داده است.
زمخشرى در ربیع الابرار آورده است که هارون فرزند مهدى در یکى از ملاقات ها به امام پیشنهاد نمود فدک را تحویل بگیرد و حضرت نپذیرفت، وقتى اصرار زیاد کرد فرمود مىپذیرم به شرط آنکه تمام آن ملک را با حدودى که تعیین مىکنم به من واگذارى. هارون گفت حدود آن چیست؟ امام فرمود یک حد آن به عدن است حد دیگرش به سمرقند و حد سومش به افریقیه و حد چهارمش کناره دریا تا ارمینیه و خزر است. هارون از شنیدن این سخن سخت برآشفت و گفت: پس براى ما چه چیز باقى مىماند؟ امام فرمود: مىدانستم که اگر حدود فدک را تعیین کنم آن را به ما مسترد نخواهى کرد (یعنى خلافت و اداره سراسر کشور اسلام حق من است). از آن روز هارون کمر به قتل موسى بن جعفر(ع)بست.
هارون در سفرش به مدینه هنگام زیارت قبر رسول اللّه(ص) در حضور سران قریش و رؤساى قبایل و علما و قضات بلاد اسلام گفت: السلام علیک یا رسول اللّه، السلام علیک یا ابن عم، و این را از روى فخر فروشى به دیگران گفت. امام کاظم(ع) حاضر بود و فرمود: السلام علیک یا رسول اللّه، السلام علیک یا ابت (یعنى سلام بر تو اى پدر من). مىگویند رنگ هارون دگرگون شد و خشم از چهرهاش نمودار گردید.
درباره حبس امام موسى(ع)به دست هارون الرشید، شیخ مفید در ارشاد روایت مىکند که علت گرفتارى و زندانى شدن امام، یحیى بن خالد بن برمک بوده است. زیرا هارون فرزند خود امین را به یکى از مقربان خود به نام جعفر بن محمد بن اشعث که مدتى هم والى خراسان بوده است سپرده بود و یحیى بن خالد بیم آن را داشت که اگر خلافت به امین برسد جعفر بن محمد بن اشعث را همه کاره دستگاه خلافت سازد و یحیى و برمکیان از مقام خود بیفتند. جعفر بن محمد بن اشعث شیعه بود و قائل به امامت امام موسى(ع)، و یحیى این معنى را به هارون اعلام مىداشت. سرانجام یحیى بن خالد، پسر برادر امام را به نام على بن اسماعیل بن جعفر از مدینه خواست تا به وسیله او از امام و جعفر نزد هارون بدگویى کند.
مىگویند امام هنگام حرکت على بن اسماعیل از مدینه او را احضار کرد و از او خواست که از این سفر منصرف شود و اگر ناچار مىخواهد برود از او سعایت نکند. على قبول نکرد و نزد یحیى رفت و بوسیله او پیش هارون بار یافت و گفت از شرق و غرب ممالک اسلامى مال به او مىدهند تا آنجا که ملکى را توانست به سى هزار دینار بخرد.
هارون در آن سال به حج رفت و در مدینه امام و جمعى از اشراف به استقبال او رفتند. اما هارون در کنار قبر حضرت رسول(ص) گفت یا رسول اللّه از تو پوزش مىخواهم که موسى بن جعفر را به زندان مىافکنم زیرا او مىخواهد امت تو را بر هم زند و خونشان را بریزد. آن گاه دستور داد تا امام را از مسجد بیرون بردند و او را پوشیده به بصره نزد والى آن عیسى بن جعفر بن منصور فرستادند. عیسى پس از مدتى نامهاى به هارون نوشت و گفت که موسى بن جعفر در زندان جز عبادت و نماز کارى ندارد یا کسى بفرست که او را تحویل بگیرد و یا من او را آزاد خواهم کرد.
هارون امام را به بغداد آورد و به فضل بن ربیع سپرد و پس از مدتى از او خواست که امام را آزارى برساند اما فضل نپذیرفت و هارون او را به فضل بن یحیى بن خالد برمکى سپرد. چون امام در خانه فضل نیز به نماز و روزه و قرائت قرآن اشتغال داشت فضل بر او تنگ نگرفت و هارون از شنیدن این خبر در خشم شد و آخرالامر یحیى امام را به سندى بن شاهک سپرد و سندى آن حضرت را در زندان مسموم کرد. چون آن حضرت وفات یافت سندى جسد آن حضرت را به فقها و اعیان بغداد نشان داد که ببینند در بدن او اثر زخم یا خفگى نیست. بعد او را در باب التبن در موضعى به نام مقابر قریش دفن کردند.
بنا به گفته شیخ مفید در ارشاد امام موسى الکاظم(ع)سى و هفت فرزند پسر و دختر داشت که هجده تن از آنها پسر بودند و على بن موسى الرضا(ع) امام هشتم افضل ایشان بود. از جمله فرزندان مشهور آن حضرت احمد بن موسى و محمد بن موسى و ابراهیم بن موسى بودند. یکى از دختران آن حضرت فاطمه معروف به معصومه سلام الله علیها است که قبرش در قم مزار شیعیان جهان است. عدد اولاد آن حضرت را کمتر و بیشتر نیز گفتهاند. تاریخ وفات آن حضرت را جمعه هفتم صفر یا پنجم یا بیست و پنجم رجب سال 183 ه.ق. در 55 سالگى گفتهاند.
امام هفتم(ع)با جمع روایات و احادیث و احکام و احیاى سنن پدر گرامى و تعلیم و ارشاد شیعیان، اسلام راستین را که با تعالیم و مجاهدات پدرش جعفر بن محمد(ع)نظم و استحکام یافته بود حفظ و تقویت کرد و در راه انجام وظایف الهى تا آنجا پایدارى نمود که جان خود را فدا ساخت.
حضرت امام موسى کاظم(علیه السلام) عابدترین و زاهدترین، فقیه ترین، سخى ترین و کریمترین مردم زمان خود بود، هر گاه دو سوم از شب مى گذشت نمازهاى نافله را به جا مى آورد و تا سپیده صبح به نماز خواندن ادامه مى داد و هنگامى که وقت نماز صبح فرا مى رسید، بعد از نماز شروع به دعا مى کرد و از ترس خدا آن چنان گریه مى کرد که تمام محاسن شریفش به اشک آمیخته مى شد و هر گاه قرآن مى خواند مردم پیرامونش جمع مى شدند و از صداى خوش او لذّت مى بردند.
آن حضرت، صابر، صالح، امین و کاظم لقب یافته بود و به عبد صالح شناخته مى شد، و به خاطر تسلّط بر نفس و فروبردن خشم، به کاظم مشهور گردید.
شیخ مفید درباره
آن حضرت می گوید : " او عابدترین و فقیه ترین و بخشنده ترین و بزرگ منش ترین
مردم زمان خود بود ، زیاد تضرع و ابتهال به درگاه خداوند متعال داشت . این
جمله را زیاد تکرار می کرد : « اللهم انی أسألک الراحة عند الموت و العفو
عند الحساب »
(خداوندا در آن زمان که مرگ به سراغم آید راحت و در آن هنگام
که در برابر حساب اعمال حاضرم کنی عفو را به من ارزانی دار )".
امام موسی بن جعفر ( ع ) بسیار به سراغ فقرا می رفت . شب ها در ظرفی پول و آرد و خرما می ریخت و به وسایلی به فقرای مدینه می رساند ، در حالی که آن ها نمی دانستند از ناحیه چه کسی است . هیچکس مثل او حافظ قرآن نبود ، با آواز خوشی قرآن می خواند ، قرآن خواندنش حزن و اندوه مطبوعی به دل می داد ، شنوندگان از شنیدن قرآنش می گریستند ، مردم مدینه به او لقب " زین المجتهدین " داده بودند . مردم مدینه روزی که از رفتن امام خود به عراق آگاه شدند ، شور و ولوله و غوغایی عجیب کردند . آن روزها فقرای مدینه دانستند چه کسی شب ها و روزها برای دلجویی به خانه آن ها می آمده است .
امام ( ع ) با آن کرم و بزرگوارى و بخشندگى خود لباس خشن بر تن مىکرد ، چنان که نقل کردهاند : " امام بسیار خشن پوش و روستایى لباس بود " و این خود نشان دیگرى است از بلندى روح و صفاى باطن و بىاعتنایى آن امام به زرق و برق هاى گول زننده دنیا .
امام موسى کاظم ( ع ) نسبت به زن و فرزندان و زیردستان بسیار با عاطفه و مهربان بود . همیشه در اندیشه فقرا و بیچارگان بود ، و پنهان و آشکار به آنها کمک مىکرد .
مردى از تبار عمر بن الخطاب در مدینه بود که او را مى آزرد و على(علیه السلام) را دشنام مى داد. برخى از اطرافیان به حضرت گفتند: اجازه دهید تا او را بکشیم، ولى حضرت به شدّت از این کار نهى کرد و آنان را شدیداً سرزنش فرمود. روزى سراغ آن مرد را گرفت، گفتند: در اطراف مدینه، به کار زراعت مشغول است. حضرت سوار بر الاغ خود وارد مزرعه وى شد.
آن مرد فریاد برآورد: زراعت ما را خراب مکن، ولى امام به حرکت خود در مزرعه ادامه داد وقتى به او رسید، پیاده شد و نزد وى نشست و با او به شوخى پرداخت، آن گاه به او فرمود: چقدر در زراعت خود از این بابت زیان دیدى؟ گفت: صد دینار. فرمود: حال انتظار دارى چه مبلغ از آن عایدت شود؟ گفت: من از غیب خبر ندارم. امام به او فرمود: پرسیدم چه مبلغ از آن عایدت شود؟ گفت: انتظار دارم دویست دینار عایدم شود. امام به او سیصد دینار داد و فرمود: زراعت تو هم سر جایش هست. آن مرد برخاست و سر حضرت را بوسید و رفت. امام به مسجد رفت و در آنجا آن مرد را دید که نشسته است.
وقتى آن حضرت را دید، گفت: خداوند مى داند که رسالتش را در کجا قرار دهد. یارانش گرد آمدند و به او گفتند: داستان از چه قرار است، تو که تا حال خلاف این را مىگفتى. او نیز به دشنام آنها و به دعا براى امام موسى(علیه السلام) پرداخت. امام(علیه السلام) نیز به اطرافیان خود که قصد کشتن او را داشتند فرمود: آیا کارى که شما مىخواستید بکنید بهتر بود یا کارى که من با این مبلغ کردم؟و بسیارى از این گونه روایات، که به اخلاق والا و سخاوت و شکیبایى آن حضرت بر سختیها و چشمپوشى ایشان از مال دنیا اشارت مى کند، نشانگر کمال انسانى و نهایت عفو و گذشت آن حضرت است.
- بحار الانوار، مجلسى، ج 48
- اعیان الشیعة، ج 2
- الارشاد الى حجج الله على العباد
- الکامل فى التاریخ(حوادث سال 183)
- تاریخ بغداد، ج 13
- سیر اعلام النبلاء، ذهبى، ج 6.اوینی