پرورشی شهرقدس

معارف اسلامی و مسائل تربیتی و پرورشی ومناسبتهای روز

پرورشی شهرقدس

معارف اسلامی و مسائل تربیتی و پرورشی ومناسبتهای روز

چهل داستان از امام جواد علیه السلام

 

 

چهل داستان از امام جواد علیه السلام 

 

پیشگفتار

به نام هستى بخش جهان آفرین
شکر و سپاس بى منتها، خداى بزرگ را، که ما را از امّت مرحومه قرار داد؛ و به صراط مستقیم ، ولایت اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام هدایت نمود.
تحیّت و درود بر روان پاک پیامبر عالى قدر اسلام ، و بر اهل بیت عصمت و طهارت صلوات اللّه علیهم اجمعین ، مخصوصا نهمین خلیفه بر حقّش حضرت ابوجعفر، امام محمّد جواد علیه السلام ؛ و لعن و نفرین بر دشمنان و مخالفان اهل بیت رسالت که در حقیقت دشمنان خدا و قرآن هستند.
آموزنده نهمین ستاره فروزنده ؛ و پیشواى بشریّت ، حجّت خداوند براى هدایت بندگان ، آن شخصیّت برگزیده و ممتازى که همچون حضرت عیسى مسیح و بعضى دیگر از انبیاء الهى علیهم السلام در سنین کودکى به مقام والاى امامت و ولایت نائل آمد و در بین اهل بیت عصمت و طهارت به عنوان ((جوادالا ئمّه )) معروف گردید.
یها السلام ، در جلالت و عظمت حضرت جواد الا ئمّه علیه السلام - فرمود: او خلیفه برحقّ و وارث علوم مى باشد، او معدن دانش ها و مخزن اسرار خواهد بود، او حجّت و راهنماى خلق است ، هر که به او ایمان آورد و به امامت و ولایت او در عمل و گفتار معتقد باشد، بهشت برین جایگاهش ‍ خواهد بود.
و جدّ بزرگوارش رسول گرامى اسلام صلى الله علیه و آله در معرّفى آن حضرت فرموده است :
خداوند متعال نطفه او را پاک و مبارک و رضایت بخش قرار داد؛ و نامش را به عنوان محمّد بن علىّ علیه السلام برگزید، او شفیع شیعیان خواهد بود؛ و وارث تمام علوم مى باشد.
احادیث قدسیّه و روایات متعدّده در منقبت و عظمت آن امام معصوم و والامقام ، با سندهاى بسیار متعدّد در کتاب هاى گوناگون ، وارد شده است .
و این مختصر ذرّه اى از قطره اقیانوس بى کران وجود جامع و کامل آن امام همام مى باشد، که برگزیده و گلچینى است از ده ها کتاب معتبر
(1)، در جهت هاى مختلف : عقیدتى ، سیاسى ، فرهنگى ، اقتصادى ، اجتماعى ، اخلاقى ، تربیتى و ... .
باشد که این ذرّه دلنشین و لذّت بخش ، مورد استفاده و إ فاده عموم خصوصا جوانان عزیز قرار گیرد.
و ذخیره اى باشد((لِیَوْمٍ لایَنْفَعُ مالٌ وَ لابَنُون إِلاّ مَنْ اءَتَى اللّهَ بِقَلْبٍ سَلیم لى وَ لِوالِدَىٍّّ، وَ لِمَنْ لَهُ عَلَیَّ حَقّ)) انشاءاللّه تعالى .
مؤ لّف

خلاصه حالات یازدهمین معصوم ، نهمین اختر امامت

آن حضرت طبق مشهور، شب جمعه ، دهم ماه رجب ، سال 195 هجرى قمرى (2) در مدینه منوّره دیده به جهان گشود.
نام : محمّد
(3) صلوات اللّه و سلامه علیه .
کنیه : ابوجعفر ثانى و ابوعلى .
لقب : جواد، قانع ، مرتضى ، نجیب ، تقىّ، منتخب ، هادى القضاة ، سیّدالهداة ، مصباح المتهجّدین ، جوادالا ئمّه و... .
پدر: امام علىّ بن موسى الرّضا، مُغیث الشّیعة والزّوّار علیهماالصلاة والسّلام .
مادر: از خانواده ماریه قبطى بوده ، و به چند نام و لقب معروف است : درّه ، سبیکه ، ریحانه ، خیزران و ... .
نقش انگشتر:((نِعْمَ الْقادِرُ اللّهُ)) .
دربان : عمر بن فرات ، عثمان بن سعید سمّان را گفته اند.
پس از آن که حضرت علىّ بن موسى الرّضا علیهما السلام توسطّ ماءمون عبّاسى مسموم و به شهادت رسید؛ مردم ، مخصوصا سادات بنى الزّهراء نسبت به جنایات خلیفه آگاه شدند، ماءمون از خطرات احتمالى بیمناک شد.
و بدین جهت ، امام محمّد جواد علیه السلام را از مدینه احضار کرد و در بغداد کنار دربار خود منزلى برایش تهیّه نمود تا از هر جهت امام علیه السلام تحت نظر باشد.
و در ضمن نیز جلب توجّه عامّه مردم شود؛ چون در ظاهر امام علیه السلام را بسیار مورد احترام و تکریم قرار مى داد.
برهمین اساس ، پس از گذشت مدّتى ، ماءمون جهت تداوم سیاست عوام فریبانه خود و نجات از خطرات احتمالى ، دخترش ، امّالفضل را به ازدواج آن حضرت در آورد، تا هم جلب توجّه افکار عموم را نموده باشد.
و هم تمام موارد زندگى و حرکات آن حضرت را تحت کنترل خود در آورد، به طورى که هر لحظه چنانچه کوچک ترین اتّفاقى رخ مى داد، بلافاصله ماءمون توسّط ماءمورین و جاسوسان خود از آن آگاه مى گشت ، آن هم با تحریفات مختلف و جعلیات و به عبارت دیگر، یک کلاغ چهل کلاغ شدن -.
و چندین مرحله نیز به جهت گزارشات کذب و بى مورد جاسوسان حکومتى و خصوصا همسر آن حضرت امّ الفضل -، آن امام مظلوم مورد شکنجه هاى روحى و جسمى قرار گرفت .
و طبق روایت علىّ بن ابراهیم ، مردم از اقشار و طبقات مختلف به محضر مبارک و پُر فیض حضرت جوادالا ئمّه علیه السلام وارد مى شدند و پیرامون مسائل و فنون مختلف از آن حضرت سؤ ال مى کردند؛ و جواب مى گرفتند.
و حتّى در دوران ده سالگى ، در یک مجلس ، سى هزار مسئله از آن حضرت سؤ ال شد؛ و در همان مجلس نیز تمامى آن مسائل را، به طور کامل پاسخ فرمود.
مدّت امامت : بنابر مشهور، آن حضرت در روز جمعه یا دوشنبه ، آخر ماه صفر، سال 203 یا 206 هجرى قمرى پس از شهادت مظلومانه پدر بزرگوارش به منصب والاى امامت و خلافت نائل آمد؛ و حدود هیجده سال امامت و رهبرى جامعه اسلامى را بر عهده داشت .
مدّت عمر: حضرت مدّت هفت یا هشت سال و چهار ماه در زمان حیات پدر بزرگوارش ؛ و پس از شهادت و رحلت پدر نیز حدود هیجده سال به عنوان رهبر و امام مسلمین ، هدایت گرى جامعه را عهده دار بود.
بنابر این ، عمر شریف و مبارک آن حضرت را حدود 25 سال گفته اند.
مشهور، روز سه شنبه ، پنجم ماه ذى الحجّه ، سال 220
(4) در زمان حکومت معتصم و به دستور او در بغداد به وسیله زهر توسّط همسرش - امّ الفضل - مسموم شده و به شهادت رسید؛ و پیکر مطهّرش در قبرستان بنى هاشم کنار قبر مقدّس جدّش ، امام موسى کاظم علیه السلام دفن گردید.
خلفاء هم عصر: امامت آن حضرت هم زمان با حکومت ماءمون عبّاسى و معتصم مصادف گردید.
تعداد فرزندان : طبق آنچه مورّخین آورده اند: حضرت داراى دو فرزند پسر و سه دختر بوده است .
از امام محمّد جواد علیه السلام : چهار رکعت است ، که در هر رکعت پس از قرائت سوره حمد، چهار مرتبه سوره توحید خوانده مى شود؛ و پس از آخرین سلام نماز و ذکر تسبیحات حضرت فاطمه زهراء علیها السلام ، صد مرتبه : ((اللّهمّ صلّ على محمّد و آل محمّد)) گفته مى شود.
(5)
و سپس نیازها و خواسته هاى مشروعه خویش را از درگاه خداوند متعال مسئلت مى نماید، که انشاءاللّه بر آورده خواهد شد. 

 

طلعت نور نهمین اختر ولایت

 

زمان شادى یاران حقّ، جواد آمد
خوشا دلى که ز شادى دوست شاد باشد
بلى به عاشر شهر رجب به امر خداى
ولادت شه اقلیم دین ، جواد آمد
نهم امام ، جوادالا ئمّه ، کنز وجود
برش خزائن عالم کم از رماد آمد
محمّد تقىّ که تقوایش
عبادت شه سجّادمان به یاد آمد
رجب که معنى آن ریزش مطر باشد
ز ابر رحمت وى خلق را مراد آمد
غرض بگاه سحر همچو آفتاب منیر
جواد، مظهر احسان وجود و داد آمد
به شهریار خراسان روا بود تبریک
که نور دیده آن احمدى نژاد آمد(6)
از شبستان ولایت ، قمرى پیدا شد
از گلستان هدایت ، ثمرى پیدا شد
بحر موّاج کرم ، آمده در جوش و خروش
که ز دریاى عنایت گهرى پیدا شد
شب میلاد جواد است ، ندا زد جبریل
کز پى شام مبارک ، سحرى پیدا شد
از افق ماه درخشان رجب داد نوید
که ز خورشید ولایت قمرى پیدا شد
نام نیکوش محمّد، لقب اوست جواد
در صفات ملکوتى ، بشرى پیدا شد(7)

ظهور نهمین نور ولایت

 

حکیمه - دختر حضرت موسى بن جعفر و عمّه امام محمّد جواد علیهم السلام ، حکایت کند:
چون هنگام ولادت حضرت جواد الا ئمّه علیه السلام نزدیک شد، حضرت ابوالحسن ، امام رضا علیه السلام مرا به همراه همسرش ، خیزران مادر حضرت جواد علیه السلام با یک نفر قابله (ماما) داخل یک اتاق قرار داد و درب اطاق را بست .
وقتى نیمه شب فرا رسید، ناگهان چراغ خاموش شد و اتاق تاریک گشت ؛ و ما ناراحت و متحیّر شدیم که در آن تاریکى ، در چنین موقعیّتى حسّاس چه کنیم ؟
در همین تشویش و اضطراب به سر مى بردیم که ناگاه درد زایمان بر خیزران عرض شد؛ و اندکى بعد وجود مبارک و نورانى حضرت ابوجعفر، محمّد جواد علیه السلام از مادر تولّد یافت و با ظهور طلیعه نورش تمام اتاق روشن گشت .
حکیمه گوید: به مادرش ، خیزران گفتم : خداوند کریم به واسطه وجود مبارک و نورانى این نوزاد عزیز، تو را از روشنائى و نور چراغ بى نیاز گردانید.
پس چون نوزاد بر زمین قرار گرفت ، نشست و نور تشعشع انوار الهى ، تمام اطراف بدنش را فرا گرفت ، تا آن که صبح شد و پدر، بزرگوارش حضرت ابوالحسن ، علىّ بن موسى الرّضا علیهما السلام تشریف آورد؛ و با لبخندى نوزاد عزیز را در آغوش گرفت ؛ و پس از لحظه اى او را در گهواره نهاد و به من فرمود: اى حکیمه ! سعى کن که همیشه کنارش باشى .
حکیمه در ادامه حکایت چنین گوید: چون روز سوّم مولود فرا رسید، آن نوزاد عزیز چشم هاى خود را به سوى آسمان بلند نمود و بعد از آن نگاهى به سمت راست و سمت چپ کرد و سپس با زبان صریح و فصیح اظهار داشت :
((أ شهد أ ن لا إ له إ لاّ اللّه ، وحده لا شریک له ، و اءنّ محمّدا عبده و رسوله )).
و هنگامى که شهادت بر یگانگى خداوند متعال و رسالت حضرت محمّد رسول اللّه صلى الله علیه و آله بر زبان جارى کرد، بسیار تعجّب کردم و در حیرت قرار گرفته و با همان حالت از جاى خود برخاستم و به حضور حضرت رضا علیه السلام آمدم و گفتم : صحنه اى بسیار عجیب و شگفت آورى را دیدم !
امام علیه السلام فرمود: چه چیزى را مشاهده کرده اى ؛ که باعث شگفتى تو گشته است ؟
در جواب حضرت گفتم : این نوزاد کوچک چنین و چنان گفت ، و تمام جریان را برایش بازگو کردم .
همین که امام رضا علیه السلام سخن مرا شنید، تبسّمى نمود و سپس فرمود: چیزهاى معجزه آسا و حیرت انگیز بیشترى را نیز مشاهده خواهى کرد.
(8) 

معجزه شش ماهه در بینائى

مرحوم راوندى و دیگر بزرگان رضوان اللّه تعالى علیهم به نقل از محمّد بن میمون حکایت کنند:
پیش از آن که امام رضا علیه السلام عازم دیار خراسان شود، در مکّه معظّمه حضور آن حضرت شرفیاب شدم و عرض کردم :
یابن رسول اللّه ! آهنگ سفر به مدینه منوّره را دارم ، چنانچه ممکن باشد نوشته اى برایم بنویس و مرا به فرزندت ، حضرت محمّد جواد علیه السلام معرّفى بفرما.
امام علیه السلام تبسّمى نمود، براى آن که فرزندش در آن هنگام در سنین شش ماهگى بود.
و چون حضرت نامه را نوشت و به دست من داد، به سوى مدینه منوّره حرکت کردم تا آن که بر سراى امام جواد علیه السلام رسیدم ، غلام آن حضرت جلوى منزل ایستاده بود، گفتم : مولاى مرا بیاور تا با دیدن جمال دل آرایش ، چشم خود را جلا بخشم و فیضى برگیرم .
غلام وارد منزل رفت و پس از لحظاتى بیرون آمد؛ و آن اختر فرزانه آسمان ولایت و امامت را روى دست هایش نهاده بود، پس نزدیک رفتم و سلام کردم .
گوهر ولایت ، حضرت جواد علیه السلام جواب سلام مرا داد و فرمود: اى محمّد! حال تو چگونه است ؟
عرضه داشتم : اى مولایم ! در اثر بیمارى چشم ، نابینا گشته ام .
آن عزیز خردسال به من اشاره نمود و فرمود: نزدیک بیا، چون نزدیک امام جواد علیه السلام رفتم ، نامه پدرش ، امام رضا علیه السلام را به غلام دادم و او نامه را گشود و حضرت آن را خواند؛ و سپس به من خطاب کرد و فرمود:نزدیک تر بیا؛ چون جلوتر رفتم ، حضرت دست کوچک و مبارکش را بر چشم هاى من کشید؛ و من به برکت وجود مقدّس آن گوهر شش ماهه شفا یافتم و چشمم بینا شد و دیگر احساس درد و ناراحتى نکردم .
(9) 

مى خواهم یک بار جمال دل آرایت را ببینم

صفوان بن یحیى و محمّد بن سنان حکایت کنند:
روزى در مکّه معظمّه به محضر شریف امام رضا علیه السلام حضور یافتیم و اظهار داشتیم : یاابن رسول اللّه ! ما عازم مدینه منوّره هستیم ، چنانچه ممکن است نامه اى براى فرزندت حضرت ابوجعفر محمّد جواد علیه السلام بنویس ، که انشاءاللّه ما را مورد لطف و عنایت خود قرار دهد.
و حضرت رضا علیه السلام تقاضاى ما را پذیرفت و نامه را نگاشت ؛ و تحویل من داد، هنگامى که نامه را گرفتیم به سمت مدینه حرکت کردیم .
و چون به منزل حضرت جواد سلام اللّه علیه رسیدیم ، خادم حضرت به نام موفّق نزد ما آمد، در حالى که کودکى خردسال را - که حدود پانزده ماه داشت - در آغوش گرفته بود.
و ما متوجّه شدیم که آن کودک ، حضرت ابوجعفر، امام محمّد جواد علیه السلام مى باشد.
به موفّق ، خادم حضرت فهماندیم که ما نامه اى براى حضرت آورده ایم ؛ و نامه را تحویل خادم دادیم .
حضرت دست هاى کوچک خود را دراز نمود و نامه را از موفّق گرفت و به خادم اشاره نمود که نامه را باز کن .
و چون نامه را گشود، حضرت مشغول خواندن نامه گردید و در ضمن خواندن ، تبسّم بر لب داشت .
وقتى خواندن نامه پایان یافت ، به ما فرمود: شما از سرورم تقاضا کردید تا برایتان نامه اى بنویسد که بتوانید با من ملاقات و صحبت نمائید؟
عرض کردیم : بلى ، چنین است .
سپس محمّد بن سنان اظهار داشت : اى مولا و سرورم ! من از نعمت الهى - یعنى چشم - محروم و نابینا شده ام ، اگر ممکن است بینائى چشم مرا برگردان ، تا یک بار به جمال دل آراى شما نظر افکنم ؛ و دو مرتبه به حالت اوّل برگردم .
و این لطف و کرامت را پدرت و نیز جدّت حضرت موسى بن جعفر علیه السلام بر من عنایت فرمودند.
سپس حضرت دست مبارک خویش را دراز نمود و بر چشم من کشید؛ و در همان لحظه چشمم روشن و بینا گردید، به طورى که همه جا و همه چیز را به خوبى مى دیدم ، پس نگاهى به جمال دل آرا و مبارک حضرت افکندم .
و لحظه اى بعد از آن ، دست بر چشم من نهاد و دوباره همانند قبل نابینا شدم .
پس از آن ، من با صداى بلند اظهار داشتم : این جریان همچون حکایت فطرس ملک مى باشد.
(10)
سپس حضرت جوادالا ئمّه علیه السلام پاهاى خویش را بر سینه خادم نهاد و کلماتى را بر زبان مبارکش جارى نمود.(11) 

ادّعائى بزرگ از کودکى 25 ماهه

طبق آنچه محدّثین و مورّخین ثبت کرده اند:
حضرت ابوجعفر، امام محمّد جواد علیه السلام موهاى سرش کوتاه و فِر خورده شده و چهره مبارکش نمکین بود، که تقریبا از این جهت مقدارى شبیه افراد سیاه پوست به نظر مى رسید.
به همین جهت ، اشخاص منافق و فرصت طلب که هر لحظه دنبال سوژه اى هستند تا بتوانند ضربه خویش را وارد سازند.
لذا در نَسَب حضرت تشکیک به وجود آوردند و گفتند: این فرزند امام علىّ بن موسى الرّضا علیهما السلام نیست .
به قدرى این شایعه و تهمت در افکار عدّه اى اثر گذاشت که مجبور شدند حضرت جواد علیه السلام را که بیش از حدود 25 ماه از عمر مبارکش ‍ سپرى نگشته بود، بردارند و نزد افراد قیافه شناس و نسب شناس آورند تا موضوع براى همگان روشن و ثابت شود که این کودک از چه خانواده اى است .
همین که آن کودک معصوم را نزد قیافه شناسان - که در جمع عدّه اى از اشخاص مختلف بودند - بردند، ناگاه همگى آن نسب شناسان از عظمت و هیبت آن کودک به سجده افتادند؛ و چون سر از سجده برداشتند، اظهار داشتند:
واى بر شماها! این ستاره درخشان و این اختر روشنائى بخش را بر ما عرضه مى دارید؟!
به خداى بزرگ سوگند، این کودک پاک و منزّه از هر نوع رجس و آلودگى است ، او از خانواده اى پاک و تکامل یافته است ، او در تمام مراحل انتقال در ارحام ، نیز پاک و منزّه قرار گرفته است .
به خدا سوگند، او از ذرّیّه رسول اللّه صلى الله علیه و آله و از فرزندان امیرالمؤ منین ، علىّ بن ابى طالب علیه السلام مى باشد.
بروید و به خداوند سبحان پناه ببرید؛ و از چنین افکار و دسیسه هاى نابخردانه ، توبه نمائید و در نسب او هیچ گونه شکّ و تردید نداشته باشید.
امام محمّد جواد علیه السلام در تمام این حالات و لحظه ها، حمد و ثناى خداوند متعال را بر زبان جارى مى نمود.
پس از آن که سخن قیافه شناسان پایان یافت ، حضرت لب به سخن گشود و ضمن خطبه اى طولانى - که همه افراد را که از اقشار مختلف بودند، به تعجّب و حیرت وا داشت - اظهار نمود:
شکر و سپاس خداى را، که ما را از برگزیدگان نور خودش قرار داد؛ و از بین نیکان ، ما را انتخاب نمود؛ و نیز ما را از امانت داران خویش به حساب آورد و حجّت و راهنماى بندگانش قرار داد و... .
بعد از آن فرمود: اى جمعیّت حاضر! همانا من محمّد جواد، پسر علىّ رضا، فرزند موسى کاظم ، فرزند جعفر صادق ، فرزند محمّد باقر، فرزند علىّ زین العابدین ، فرزند حسین شهید، فرزند امیرالمؤ منین علىّ مرتضى و فاطمه زهراء دختر محمّد مصطفى صلى الله علیه و آله هستم .
آن گاه افزود: مرا بر افراد قیافه شناس عرضه مى دارند؟!
به خداوند یکتا سوگند، من نسبت به نسب هاى همه مردم از خودشان و از دیگران آشناترم ، من به تمام اسرار درونى و علنى اشخاص کاملا آگاه هستم .
و در ادامه ، بعد از بیان مطالبى بسیار مهمّ، اظهار داشت : چنانچه دولت هاى کفر و افراد دنیاپرست نمى بودند و بر علیه ما و دیگر مؤ منین شورش ‍ نمى کردند، مطالبى را اظهار مى نمودم که تمام اشخاص در حیرت و تعجّب قرار گیرند.
و سپس دست مبارک خود را بر دهان خویش نهاد و آخرین سخنش چنین بود:
اى محمّد! خاموش باش همچنان که پدرانت خاموش گشتند و صبر و شکیبائى را پیشه خود قرار بده ؛ و در اظهار حقایق همانند پیامبران اولوالعزم عجله منما، همانا که مخالفین جزاى گفتار و اعمالشان را خواهند دید.
(12) 

تشخیص نامه هاى بى نشان و استخدام ساربان

یکى از اصحاب و شیعیان حضرت ابوجعفر، امام جواد محمّد علیه السلام به نام ابوهاشم حکایت کند:
روزى به قصد زیارت و دیدار آن حضرت ، رهسپار منزلش شدم ، در بین راه سه نفر از دوستان ، هر یک نامه اى به من دادند که به دست حضرت برسانم ؛ ولى چون نامه ها نشانى نداشت ، من فراموش کردم که کدام از چه کسى است .
وقتى خدمت امام علیه السلام وارد شدم و نامه ها را جلوى آن حضرت نهادم ، یکى از نامه ها را برداشت و بدون آن که نگاهى به آن نماید، فرمود: این نامه زید بن شهاب است .
سپس دوّمین نامه را برداشت و بدون نگاه در آن ، فرمود: این نامه محمّد بن جعفر است ؛ و چوم سوّمین نامه را برداشت ، نیز بدون نگاه فرمود: و این نامه هم از علىّ بن الحسین است ؛ و آن گاه هر کدام را با نام و نسب معرّفى نمود و آنچه نوشته بودند، مطرح فرمود.
بعد از آن ، حضرت جواب هر یک از نامه ها را زیر نوشته هایشان مرقوم داشت و امضاء کرد؛ و سپس تحویل من داد.
وقتى برخاستم که از حضور مبارکش مرخّص شوم و بروم ، امام علیه السلام نگاهى محبّت آمیز به من نمود و تبسّمى کرد؛ و سپس مبلغى معادل سیصد دینار به عطا نمود و فرمود: این پول ها را تحویل علىّ بن الحسین بن ابراهیم بده و بگو که تو را بر خرید اجناس راهنمائى کند.
پس هنگامى که نزد علىّ بن الحسین رفتم و پیام حضرت را رساندم ، مرا راهنمائى کرد و اجناسى را خریدارى کردم ؛ و سپس آن ها را به وسیله شتر براى امام علیه السلام آوردم .
همین که به همراه صاحب شتر جلوى درب منزل حضرت رسیدیم ، صاحب شتر از من تقاضا کرد که از حضرت بخواهم تا او را جزء افراد خدمت گذار خود قرار دهد.
وقتى بر امام جواد علیه السلام وارد شدم و خواستم تقاضاى صاحب شتر را مطرح کنم ، دیدم حضرت کنار سفره طعام نشسته و به همراه عدّه اى مشغول تناول غذا مى باشد.
و بدون آن که من حرفى زده باشم ، فرمود: اى ابوهاشم ! بنشین و به همراه ما از این غذا میل کن و ظرف غذائى را با دست مبارک خویش جلوى من نهاد؛ و چون از آن غذاى لذیذ خوردم ، حضرت به غلام خود فرمود: اى غلام ! صاحب شتر را که همراه ابوهاشم آمده و جلوى منزل ایستاده است ، بگو وارد شود و در کنار شما مشغول خدمت و انجام وظیفه گردد.
(13) 

هنگام وداع پدر در مکّه

امیّة بن علىّ حکایت مى کند:
هنگامى که ماءمورین حکومت بنى العبّاس خواستند امام علىّ بن موسى الرّضا علیه السلام را از مدینه به خراسان منتقل نمایند، حضرت جهت وداع با کعبه الهى به مکّه معظّمه آمده بود و من نیز همراه حضرت بودم .
وقتى حضرت طواف وداع را انجام داد، نماز طواف را کنار مقام حضرت ابراهیم علیه السلام به جاى آورد.
در این میان ، فرزند نوجوانش ، حضرت ابوجعفر، امام محمّد جواد سلام اللّه علیه - که او نیز همراه پدر بزرگوارش بود - پس از آن که طواف خود را به پایان رسانید، وارد حِجْر اسماعیل شد؛ و در همان جا نشست .
چون جلوس حضرت جواد علیه السلام به طول انجامید، موفّق - خادم حضرت ، که او نیز از همراهان بود - جلو آمد و گفت : فدایت گردم ، برخیز تا حرکت کنیم و برویم .
حضرت فرمود: مایل نیستم حرکت کنم ؛ و تا زمانى که خدا بخواهد، مى خواهم همین جا بنشینم ، و تمام وجود حضرت را غم و اندوه فرا گرفته بود.
موفّق نزد پدرش ، امام رضا علیه السلام آمد و اظهار داشت : فدایت گردم ، فرزندت ، حضرت ابوجعفر، محمّد جواد علیه السلام در حِجْر اسماعیل نشسته است و حرکت نمى کند تا برویم .
امام رضا علیه السلام شخصا نزد فرزندش حضرت جواد آمد و فرمود: اءى عزیزم ! برخیز تا برویم .
آن نور دیده اظهار داشت : من از جاى خود بلند نمى شوم .
پدر فرمود: عزیزم ! باید حرکت کنیم و از این جا برویم .
حضرت جواد علیه السلام اظهار نمود: اى پدر! چگونه برخیزم ؟!.
و حال آن که دیدم چگونه با خانه خدا وداع و خداحافظى مى کردى ، که گویا دیگر به آن باز نخواهى گشت .
و در نهایت ، امام رضا علیه السلام فرزند و نور دیده اش را بلند نمود؛ و حرکت کردند و رفتند.
(14) 

خبر از شهادت پدر در مدینه

بسیارى از بزرگان شیعه و سنّى در کتاب هاى مختلف به نقل از شخصى به نام ، امیّة بن علىّ حکایت کنند:
در آن هنگامى که امام رضا علیه السلام در شهر خراسان بود، من مدّت زمانى را در مدینه بودم و مرتّب به منزل حضرت ابوجعفر، امام محمّد جواد علیه السلام رفت و آمد داشتم .
در طىّ این مدّت مشاهده مى کردم که هر روز خویشان و آشنایان به محضر مبارک امام جواد علیه السلام وارد مى شدند و سلام و احترام مى کردند.
پس از گذشت مدّت ها از مسافرت امام رضا علیه السلام به خراسان و بى اطّلایى مردم از آن حضرت ، روزى حضرت جواد علیه السلام در جمع عدّه اى از اصحاب خویش ، یکى از کنیزان را صدا زد و چون نزد حضرت حاضر شد، به وى فرمود: برو به تمام افراد اهل منزل بگو که براى سوگوارى و عزادارى آماده شوند.
همین که افراد از منزل حضرت خارج شدند با یکدیگر گفتند: چرا سؤ ال نکردیم که سوگوارى و عزادارى براى چه کسى است ؟
و چون فرداى آن روز فرا رسید و عدّه اى از اصحاب نزد حضرت جهت ملاقات و دیدار آمدند، امام جواد علیه السلام همانند روز قبل ، دوباره یکى از کنیزان را صدا زد و اظهار داشت : به اهل منزل بگو که آماده عزادارى گردند.
در این هنگام ، برخى از اصحاب از آن حضرت سؤ ال کردند:
یاابن رسول اللّه ! مگر عزاى چه کسى است ؟
حضرت فرمود: عزاى آن کسى که بهترین فرد از افراد روى زمین مى باشد.
و در همان روزها خبر شهادت پدرش ، حضرت ابوالحسن ، امام علىّ بن موسى الرّضا علیهما السلام به اهالى شهر مدینه رسید و منتشر گردید.
(15) 

ورود از درب بسته و رفع جنازه

مرحوم شیخ صدوق و طبرسى و دیگر بزرگان به نقل از اباصلت هروى حکایت نمایند:
چون حضرت ابوالحسن ، علىّ بن موسى الرّضا علیهما السلام توسّط ماءمون عبّاسى به وسیله انگور زهرآلود مسموم شده و به منزل مراجعت نمود، طبق دستور حضرت درب ها را بسته و قفل کردم و غمگین و گریان گوشه اى ایستادم .
ناگاه جوانى خوش سیما - که از هرکس به امام رضا علیه السلام شبیه تر بود - وارد حیاط منزل شد، با حالت تعجّب و حیرت زده جلو رفتم و اظهار داشتم : چگونه وارد منزل شدى ؛ و حال آن که درب منزل بسته و قفل بود؟
جوان در پاسخ فرمود: آن کسى که مرا در یک لحظه از شهر مدینه به این جا آورده است ، از درب بسته نیز داخل مى گرداند.
گفتم : شما کیستى و از کجا آمده اى ؟
فرمود: اى اباصلت ! من حجّت خدا و امام تو هستم ، من محمّد فرزند مولایت ، حضرت رضا علیه السلام مى باشم .
و سپس آن حضرت مرا رها نمود و به سوى پدرش رفت ؛ و نیز به من دستور داد که همراه او بروم ، پس چون وارد اتاق شدیم و چشم امام رضا علیه السلام به فرزندش افتاد، او را در آغوش گرفت و به سینه خود چسبانید و پیشانیش را بوسید.
ناگاه حضرت با حالت ناگوارى بر زمین افتاد و فرزندش ، امام جواد علیه السلام او را در آغوش گرفت ؛ و سخنى را زمزمه نمود که من متوجّه آن نشدم .
بعد از آن ، کف سفیدى بر لب هاى امام رضا علیه السلام ظاهر گشت و سپس فرزندش دست خود را درون پیراهن و سینه پدر کرد و ناگهان پرنده اى را شبیه نور بیرون آورد و آن را بلعید و حضرت رضا علیه السلام جان به جان آفرین تسلیم نمود.
پس از آن ، امام محمّد جواد علیه السلام مرا مخاطب قرار داد و فرمود: اى اباصلت ! بلند شو و برو از انبارى پستو، صندوقخانه تختى را با مقدارى آب بیاور.
عرض کردم : اى مولاى من ! آن جا چنین چیزهائى وجود ندارد.
فرمود: به آنچه تو را دستور مى دهم عمل کن .
پس چون وارد آن انبارى شدم ، تختى را با مقدارى آب که مهیّا شده بود برداشتم و خدمت حضرت جواد علیه السلام آوردم و خود را آماده کردم تا در غسل و کفن آن امام مظلوم کمک کنم .
ناگاه امام جواد علیه السلام فرمود: کنار برو، چون دیگرى کمک من مى کند؛ و سپس افزود: وارد انبارى شو و یک دستمال بسته که درون آن کفن و حنوط است ، بیاور.
وقتى داخل انبارى شدم بسته اى را - که تا به حال در آن جا ندیده بودم - یافتم و محضر امام جواد علیه السلام آوردم .
پس از آن که حضرت جواد علیه السلام پدرش سلام اللّه علیه را غسل داد و کفن کرد و بر او نماز خواند، به من خطاب نمود و اظهار داشت : اى اباصلت ! تابوت را بیاور.
عرضه داشتم : فدایت گردم ، بروم نزد نجّار و بگویم تابوتى را برایمان بسازد.
حضرت فرمود: برو داخل همان انبارى ، تابوتى موجود است ، آن را بردار و بیاور.
وقتى داخل آن انبارى رفتم ، تابوتى را که تاکنون ندیده بودم حاضر یافتم ، پس آن را برداشتم و نزد حضرت آوردم ؛ و امام جواد علیه السلام پدر خود را درون آن نهاد.
در همین لحظه ، ناگهان تابوت به همراه جنازه از زمین بلند شد و سقف اتاق شکافته گردید و تابوت بالا رفت ، به طورى که دیگر من آن را ندیدم .
به آن حضرت عرضه داشتم : یاابن رسول اللّه ! اکنون ماءمون مى آید، اگر جنازه را از من مطالبه نماید، چه بگویم ؟
فرمود: ساکت و منتظر باش ، به همین زودى مراجعت مى نماید.
و سپس افزود: هر پیامبرى ، در هر کجاى این عالَم باشد، هنگامى که وصىّ و جانشین او فوت مى نماید، خداوند متعال اجساد و ارواح آن ها را به یکدیگر مى رساند.
در بین همین فرمایشات بود، که دو مرتبه سقف شکافته شد و جنازه به همراه تابوت فرود آمد.
امام جواد علیه السلام جنازه را از داخل تابوت بیرون آورد و روى زمین به همان حالت اوّل قرار داد و فرمود: اى اباصلت ! اینک برخیز و درب منزل را باز کن .
پس هنگامى که درب منزل را باز کردم ، ماءمون به همراه عدّه اى از اطرافیان خود با گریه و افغان وارد شدند؛ و پس از آن که ماءمون لحظه اى بر بالین جنازه نشست ، دستور دفن حضرت را صادر کرد و تمام آنچه را که حضرت وصیّت کرده بود، یکى پس از دیگرى انجام گرفت .
پس از پایان مراسم دفن ، یکى از وزراء، به ماءمون گفت : علىّ بن موسى الرّضا علیهما السلام با این کار که آبى در قبر نمایان شد و سپس ماهى هاىِ ریزى آمدند و بعد از آن ماهى بزرگى ظاهر گشت و آن ماهیان کوچک را بلعید، خبر مى دهد که حکومت شما نیز چنین است که شخصى از اهل بیت رسول خدا صلوات اللّه علیه مى آید؛ و شماها را نابود مى گرداند.
و ماءمون حرف او را تصدیق کرد.
پس از آن ، ماءمون دستور داد تا مرا زندانى کردند و چون یک سال از زندان من گذشت ، خیلى اندوهناک شدم و از خداوند متعال خواستم که برایم راه نجاتى پیدا شود.
پس از گذشت زمانى کوتاه ، ناگهان امام محمّد جواد علیه السلام وارد زندان شد و دست مرا گرفت و از زندان بیرون آمدیم ؛ و بعد از آن به من فرمود: اى اباصلت ! نجات یافتى ، برو که دیگر تو را پیدا نخواهند کرد.
(16) 

خبر از بدهى پدر و پرداخت آن

مرحوم شیخ مفید، کلینى ، راوندى و دیگر بزرگان به طور مستند به نقل یکى از اهالى مدینه منوّره آورده اند:
شخصى به نام مطرفى حکایت کند:
هنگامى که حضرت ابوالحسن ، علىّ موسى الرّضا علیهما السلام به شهادت رسید، مبلغ چهار هزار درهم از آن حضرت طلب داشتم و کسى دیگر، غیر از من و خود حضرت از این موضوع اطّلاع نداشت .
به همین جهت با خود گفتم : پول هایم از دستم رفت و دیگر قابل وصول نیست .
در این افکار بودم ، که فرزندش حضرت ابوجعفر، جوادالا ئمّه علیه السلام برایم پیامى فرستاد که فرداى آن روز پیش حضرتش بروم و در ضمن پیام افزود: هنگام آمدن کیسه و یا خورجینى را نیز همراه بیاور.
پس چون فرداى آن روز فرا رسید و در محضر مبارک امام محمّد جواد علیه السلام شرفیاب شدم ، حضرت مرا مورد خطاب قرار داد و فرمود: پدرم حضرت ابوالحسن ، امام علىّ بن موسى الرّضا علیهما السلام رحلت نموده است ؛ و تو مقدار چهار هزار درهم از پدرم طلب کار هستى ؟
عرضه داشتم : بلى ، پدر شما مبلغ چهار هزار درهم به من بدهکار مى باشد.
پس در همین لحظه متوجّه شدم که حضرت جواد علیه السلام گوشه اى از آن جانمازى را که روى آن نشسته بود، بلند کرد و مقدارى دینار از زیر آن برداشت و تحویل من داد و فرمود: این مقدار دینارها بابت بدهى پدرم به تو مى باشد، آن ها را تحویل بگیر.
و من چون آن پول ها را از حضرت تحویل گرفتم ، آن ها را محاسبه کردم ، درست به مقدار همان چهار هزار درهمى بود که از امام رضا علیه السلام طلب داشتم .
(17) 

با پنجاه قدم ، شام تا کعبه را پیمود

حافظ ابونعیم - یکى از علماء اهل سنّت - در کتاب خود به نام حلیة الا ولیاء آورده است :
شخصى به نام ابویزید بسطامى حکایت قابل توجّهى را از سرگذشت خود با کودکى خردسال نقل کرده است :
روزى از شهر بسطام جهت زیارت خانه خدا حرکت کردم ؛ چون به یکى از روستاهاى شهر دمشق رسیدم ، تپّه خاکى را دیدم که کودکى حدودا چهار ساله روى آن بازى مى نمود.
وقتى نزدیک او رسیدم ، خواستم به او سلام کنم ، با خود گفتم : این بچّه است و هنوز به تکلیف الهى نرسیده ، اگر به او سلام کنم ، جواب نمى داند؛ و اگر سلام نکنم حقّى را ضایع
(18) کرده ام .
و بالاخره بر او سلام کردم و آن کودک نگاهى بر من انداخت و اظهار داشت :
قسم به آن کسى آسمان را برافراشت و زمین را گسترانید، چنانچه جواب سلام را واجب نگردانیده بود، جواب نمى گفتم .
چون که مرا به جهت کمى سنّ و سال نزد خود کوچک و حقیر دانستى ؛ ولیکن جوابت را مى دهم : ((علیک السّلام و رحمة اللّه و برکاته و تحیّاته و رضوانه ))
.
و سپس افزود: هرگاه تحفه و تحیّتى برایتان هدیه کردند، سعى نمائید که به بهترین وجه آن را پاسخ دهید.
با شنیدن چنین سخنانى ، فهمیدم که او شخصیّتى والا و بلند مرتبه است و من اشتباه فکر کرده ام .
در همین لحظه ، فرمود: اى ابویزید! براى چه از دیار خود بسطام به شهر شام آمده اى ؟
گفتم : اى سرورم ! قصد زیارت کعبه الهى را دارم .
پس آن کودک از جاى خود برخاست و اظهار داشت : آیا وضو دارى ؟
گفتم : خیر.
فرمود: همراه من بیا، دَه قدم که راه رفتیم ، به نهرى بزرگ تر از فرات رسیدیم و او نشست و وضوئى با رعایت تمام آداب و مستحبّات گرفت و من نیز وضو گرفتم .
در همین اثناء، قافله اى عبور مى کرد از شخصى پرسیدم : این نهر کدام نهر است ، و چه نام دارد؟
گفت : رود جیحون است .
بعد از آن ، کودک فرمود: حرکت کن تا برویم ، چون بیست قدم راه پیمودیم ، به نهرى بزرگ تر از نهر قبلى رسیدیم .
و چون کنار آن نهر آمدیم ، فرمود: بنشین ، و من طبق دستور او نشستم و او رفت ، از قافله اى که از آن محلّ عبور مى کرد، پرسیدم : این جا کجاست و این نهر چه نام دارد؟
گفتند: رود نیل است و تا شهر مصر حدود یک فرسخ فاصله دارى ، آن ها رفتند و پس از ساعتى آن کودک باز آمد و اظهار داشت : برخیز حرکت کن تا برویم .
پس حرکت کردیم و بیست قدم دیگر راه رفتیم ، نزدیک غروب خورشید بود که نخلستانى نمایان گردید، کنار آن رفتیم و اندکى نشستیم ؛ و پس از استراحتى مختصر دوباره فرمود: حرکت کن تا برویم .
مقدار خیلى کمى که راه آمدیم ، به مکّه معظّمه رسیدیم ؛ و چون وارد مسجدالحرام شدیم ، من از کلیددار کعبه سؤ ال کردم که این کودک کیست ؟
گفت : او حضرت ابوجعفر، محمّد جواد، فرزند علىّ بن موسى الرّضا علیهم السلام مى باشد.(19) 

آدم خوش گمان هرگز نمى هراسد

روزى ماءمون - خلیفه عبّاسى - به همراه برخى از اطرافیان خود به قصد شکار عزیمت کرد.
پیش از آن که آنان از شهر خارج شوند، در مسیر راه به چند کودک برخورد کردند که مشغول بازى بودند.
همین که بچّه ها چشمشان به خلیفه عبّاسى و همراهانش افتاد، همگى فرار کردند و کسى باقى نماند مگر یک نفر از آن ها که آرام در کنارى ایستاد.
چون ماءمون چنین دید، بسیار تعجّب کرد از این که تمامى بچّه ها هراسان فرار کردند و فقط یک نفرشان آرام ایستاده است و هیچ ترس و وحشتى در او راه نیافت .
پس با حالت تعجّب نزدیک آن کودک 9 ساله رفت و نگاهى به او کرد و گفت : اى پسر! چرا این جا ایستاده اى ؟
و چرا همانند دیگر بچّه ها فرار نکردى ؟
آن کودک سریع امّا با متانت و شهامت پاسخ داد: اى خلیفه ! دوستان من چون ترسیدند، گریختند و کسى که خوش گمان باشد هرگز نمى هراسد.
و سپس در ادامه سخن افزود: اساساً کسى که مرتکب خلافى نشده باشد، چرا بترسد و فرار کند؟!
و ضمنا از جهتى دیگر، راه وسیع است و خلیفه با همراهانش نیز مى توانند از کنار جاده عبور مى نمایند؛ و من هیچ گونه مزاحمتى براى آن ها نخواهم داشت .
خلیفه با شنیدن این سخنان با آن بیان شیرین و شیوا، از آن کودک خوش سیما در شگفت قرار گرفت ؛ و چون نام او را پرسید؟
جواب داد: من محمّد جواد، فرزند علىّ بن موسى الرّضا علیهما السلام هستم .
ماءمون با شنیدن نام او بر پدرش درود و رحمت فرستاد و به راه خود ادامه داد و رفت .
و چون مقدارى از شهر دور شدند، ماءمون کبکى را دید؛ پس باز شکارى خود را - که همراه داشت - رهایش کرد تا کبک را شکار کند و بیاورد؛ و چون باز شکارى پرواز کرد و رفت بعد از لحظاتى بازگشت در حالتى که یک ماهى کوچکى را - که هنوز زنده بود - به منقار خود گرفته بود.
با مشاهده این صحنه ، خلیفه و همراهانش بسیار در تعجّب و حیرت قرار گرفتند.
و هنگامى که خلیفه ، ماهى را از آن باز شکارى گرفت ، از ادامه راه براى شکار منصرف گردید و به سمت منزل خود مراجعت کرد.
در بین راه ، دوباره به همان کودکان برخورد کرد و حضرت جواد علیه السلام نیز در جمع دوستانش مشغول بازى بود، پس ماءمون جلو آمد و حضرت را صدا زد.
امام جواد سلام اللّه علیه پاسخ داد: لبّیک .
ماءمون از حضرت پرسید: این چیست که من در دست گرفته ام ؟
حضرت جوادالائمّه علیه السلام به اذن و قدرت پروردگار متعال لب به سخن گشود و اظهار نمود: خداوند متعال به واسطه قدرت بى منتها و حکمت بى دریغش ، آنچه را که در دریاها و زمین آفریده ، نیز در آسمان و هوا قرار داده است .
و این باز شکارى یکى از آن موجودات کوچک و ظریف را شکار کرده است تا خلیفه ، فرزندى از فرزندان رسول خدا صلى الله علیه و آله را آزمایش ‍ نماید و میزان اطّلاعات و معلومات او را بسنجد.
خلیفه پس از شنیدن چنین سخنانى ، شیفته او گردید و گفت : حقیقتا که تو فرزند رضا و از ذرّیه رسول خدا هستى ؛ و سپس آن حضرت را در آغوش ‍ خود گرفت و مورد دلجوئى و محبّت قرار داد.
(20) 

برخورد بر مبناى نیّت افراد

حسین بن محمّد اشعرى به نقل از پیرمردى به نام عبداللّه زرّین حکایت کند:
در مدّتى که ساکن مدینه منوّره بودم ، هر روز نزدیک ظهر حضرت جوادالا ئمّه علیه السلام را مى دیدم که وارد مسجدالنّبى مى شد و مقدارى در صحن مسجد مى نشست ؛ و سپس قبر مطهّر جدّش ، حضرت رسول و نیز قبر شریف مادرش ، فاطمه زهرا علیها السلام را زیارت مى نمود و نماز به جاى مى آورد.
روزى به فکر افتادم که مقدارى خاک از جاى پاى مبارک آن حضرت را جهت تبرّک بردارم .
پس به همین منظور - بدون این که چیزى به کسى اظهار کنم - فرداى آن روز در انتظار ورود حضرت نشستم ؛ ولى بر خلاف هر روز، مشاهده کردم که این بار سواره آمد تا جاى پائى بر زمین نباشد و چون خواست از مرکب خویش فرود آید، بر سنگى که جلوى مسجد بود قدم نهاد.
و چندین روز به همین منوال و کیفیّت گذشت و من به هدف خود نرسیدم ، تا آن که با خود گفتم : هر کجا حضرت ، کفش خود را درآورد، از زیر کفش ‍ وى چند ریگ یا مقدارى خاک برمى دارم .
فرداى آن روز متوجّه شدم که امام علیه السلام با کفش وارد صحن مسجد شد؛ و مدّتى نیز به همین منوال سپرى شد.
این بار با خود گفتم : مى روم جلوى آن حمّامى که حضرت داخل آن مى شود؛ و آن جا به مقصود خود خواهم رسید.
پس از سؤ ال و جستجو از این که امام جواد علیه السلام به کدام حمام مى رود؟
در جواب گفتند: حمّامى در کنار قبرستان بقیع است ، که مال یکى از فرزندان طلحه مى باشد.
لذا آن روزى که بنا بود حضرت به حمّام برود، من نیز رفتم و کنار صاحب حمّام نشستم و با وى مشغول صحبت شدم ، در حالتى که منتظر قدوم مبارک حضرت جوادالا ئمّه علیه السلام بودم .
صاحب حمّام گفت : چرا این جا نشسته اى ؟
اگر مى خواهى حمّام بروى ، بلند شو برو؛ چون اگر فرزند امام رضا علیه السلام بیاید، دیگر نمى توانى حمّام بروى .
در بین صحبت ها بودیم که ناگاه متوجّه شدیم ، حضرت وارد شد و سه نفر نیز همراه وى بودند.
چون خواست از الاغ و مرکب خویش پیاده شود، آن سه نفر قطعه حصیرى زیر قدوم مبارکش انداختند تا آن حضرت روى زمین قرار نگیرد.
به حمّامى گفتم : چرا چنین کرد و حصیر زیر پایش انداختند؟!
صاحب حمّام گفت : به خدا قسم ، تا به حال چنین ندیده بودم و این اوّلین روزى بود که براى حضرت حصیر پهن شد.
در این هنگام ، با خود گفتم : من موجب این همه زحمت براى حضرت شده ام ؛ و از تصمیم خود بازگشتم .
پس چون نزدیک ظهر شد، دیدم امام علیه السلام همانند روزهاى اوّل وارد صحن مسجد شد و پس از اندکى نشستن مرقد مطهّر جدّش ، رسول اکرم و مادرش ، فاطمه زهراء علیها السلام را زیارت نمود؛ و سپس در جایگاه همیشگى نماز خود را به جاى آورد و از مسجد خارج گردید.
(21) 

ترس از دارو و مرگ

مرحوم شیخ مفید رضوان اللّه تعالى علیه حکایت نموده است :
روزى شخصى از حضرت جوادالا ئمّه ، امام محمّد تقى علیه السلام سؤ ال شد: چرا اکثر مردم از مرگ مى ترسند و و از آن هراسناک مى باشند؟
امام جواد علیه السلام در پاسخ اظهار داشت : چون مردم نسبت به مرگ نادان هستند و از آن اطّلاعى ندارند، وحشت مى کنند.
و چنانچه انسان ها مرگ را مى شناختند و خود را از بنده خداوند متعال و نیز از دوستان و پیروان و اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام قرار مى دادند، نسبت به آن خوش بین و شادمان مى گشتند و مى فهمیدند که سراى آخرت براى آنان از دنیا و سراى فانى ، به مراتب بهتر است .
پس از آن فرمود: آیا مى دانید که چرا کودکان و دیوانگان نسبت به بعضى از داروها و درمان ها بدبین هستند و خوششان نمى آید، با این که براى سلامتى آن ها مفید و سودمند مى باشد؛ و درد و ناراحتى آن ها را برطرف مى کند؟
چون آنان جاهل و نادان هستند و نمى دانند که دارو نجات بخش خواهد بود.
سپس افزود: سوگند به آن خدائى ، که محمّد مصطفى صلى الله علیه و آله را به حقّانیّت مبعوث نمود، کسى که هر لحظه خود را آماده مرگ بداند و نسبت به اعمال و رفتار خود بى تفاوت و بى توجّه نباشد، مرگ برایش بهترین درمان و نجات خواهد بود.
و نیز مرگ تاءمین کننده سعادت و خوش بختى او در جهان جاوید مى باشد؛ و او در آن سراى جاوید از انواع نعمت هاى وافر الهى ، بهره مند و برخوردار خواهد بود.
(22) 

بخشش امام و سؤال خدا

مرحوم شیخ طوسى و کلینى ، به نقل از علىّ بن ابراهیم قمّى و او به نقل از پدرش ، ابراهیم بن هاشم حکایت نماید:
روزى در محضر مبارک امام محمّد جواد علیه السلام بودم ، شخصى به نام صالح بن محمّد - که از طایفه واقفیّه بود - وارد مجلس امام علیه السلام شد و اظهار داشت :
یابن رسول اللّه ! مبلغى به مقدار ده هزار دینار از وجوهات شرعیّه نزد من بوده است که مؤ منین ، آن ها را در اختیار من قرار داده بودند تا تحویل شما دهم .
ولیکن من آن ها را مصرف خود و دیگران کرده ام ، اکنون تقاضامندم مرا حلال نمائید.
حضرت فرمود: حلال کردم .
ابراهیم بن هاشم گوید: همین که آن شخص از مجلس حضرت جواد بلند شد و بیرون رفت ، امام علیه السلام مرا مخاطب قرار داد و فرمود: اى ابوهاشم ! وقتى حقوق و اموال ما به دست یکى از این افراد مى رسد - که در حقیقت ، آن اموال مربوط به تمامى اهل بیت و ذرّیّه رسول اللّه علیهم السلام ؛ و نیز اَیتام و مساکین است - در هر راهى که خواستند مصرف مى کنند؛ و سپس در مجلس ما حضور مى آیند و اظهار مى دارند: یاابن رسول اللّه ! تقاضا داریم که از ما بگذر و ما را حلال گردانى .
و حضرت سپس افزود: آن ها فکر مى کنند که ما نمى گوئیم ، حلال کردیم ، ولى به خدا قسم ، در روز قیامت تمامى این افراد مورد مؤ اخذه و بازخواست خداوند متعال قرار خواهند گرفت و در سؤ ال و جواب سختى ، واقع خواهند شد.
(23) 


توطئه دشمن دوست نما و جعل نامه

مرحوم راوندى و دیگر بزرگان حکایت کرده اند:
روزى از روزها معتصم عبّاسى تعدادى از اطرافیان و وزیران خود را احضار کرد و در جمع آن ها اظهار داشت :
باید امروز شهادت و گواهى دهید که ابوجعفر، محمّد بن علىّ بن موسى الرّضا امام جواد علیه السلام تصمیم شورش و قیام علیه حکومت من را دارد؛ و در این رابطه باید نامه هائى با مهر و امضاء تنظیم کنید.
پس از آن ، دستور داد تا حضرت جوادالا ئمّه علیه السلام را احضار نمایند، و چون حضرت وارد مجلس خلیفه گردید، معتصم آن حضرت را مخاطب قرار داد و گفت : شنیده ام مى خواهى بر علیه حکوت من قیام و شورش کنى ؟
امام علیه السلام فرمود: به خدا قسم ، چنین کارى نکرده ام و قصد آن را هم نداشته ام .
معتصم گفت : خیر، بلکه فلانى و فلانى و فلانى بر این کار شاهد و گواه هستند، و سپس آن افراد را در مجلس احضار کرد و آن ها - به دروغ شهادت دادند و - گفتند: بلى ، صحیح است ، اى خلیفه ! ما شهادت مى دهیم که محمّد جواد علیه السلام تصمیم چنین کارى را دارد و این هم تعدادى نامه است که از دست بعضى دوستانش گرفته ایم .
در این هنگام حضرت دست هاى مبارک خود را به سوى آسمان بلند نمود و اظهار داشت : خداوندا، اگر آن ها دروغ مى گویند، هم اینک هلاک و نابودشان گردان .
در همین حال تمام افراد متوجّه شدند که ناگهان دیوارها و سقف به لرزه در آمد؛ و هرکس که از جاى خود حرکت مى کرد، بر زمین مى افتاد.
معتصم تا چنین حادثه خطرناکى را دید، گفت : یاابن رسول اللّه ! من از آنچه انجام داده ام ، پشیمان هستم و توبه مى کنم ، دعا کن خداوند این خطر را از ما برطرف گرداند.
آن گاه امام علیه السلام اظهار نمود: خداوندا، این ساختمان و زمین را بر آن ها ساکن و آرام گردان ، خدایا تو خود بهتر مى دانى که آنان دشمن تو و دشمن من مى باشند.
پس ساختمان آرام گرفت و خطر برطرف شد.
(24) 

طرح دو مسئله عجیب و حیرت انگیز

بنابر آنچه که در تواریخ و روایات آمده است ، ظلم و جنایات خلفاء بنى العبّاس نسبت به اسلام و نیز اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام به مراتب بیشتر و خطرناکتر از ظلم و جنایات خلفاء بنى امیّه بوده است .
بنى امیّه به زور سرنیزه و شمشیر حکومت غاصبانه خود را نگه مى داشتند و همگان متوجّه خطر آن ها بودند.
ولى بنى عبّاس با مکر و حیله و تزویر جلو مى رفتند؛ و با پنبه سَر مى بریدند و همه افراد متوجّه خطر آن ها نمى شدند.
یکى از آن خلفاء، ماءمون عبّاسى بود، پس از آن که امام علىّ بن موسى الرّضا علیهما السلام را مسموم و شهید کرد، به علل و دلایل مختلف شیطانى دختر خود، امّالفضل را به ازدواج فرزند آن حضرت ، امام محمّد جواد علیه السلام درآورد.
و از سوئى دیگر هر لحظه به شیوه هاى گوناگون سعى در خورد کردن و تضعیف روحیّه آن امام مظلوم را داشت ؛ ولى قضیّه ، معکوس در مى آمد که تاریخ شاهد این مدّعى است ، و در ذیل به نمونه اى از آن شیوه ها اشاره مى شود:
روزى ماءمون عبّاسى عدّه اى از علماء و حکما و قضات را جهت بحث با امام محمّد جواد علیه السلام - که در سنین 9 سالگى بود - به دربار خود دعوت کرد، که از جمله دعوت شدگان یحیى بن اکثم بود، که با توطئه اى از قبل تعیین شده خطاب به ماءمون کرد و گفت :
یا امیرالمؤ منین ! آیا اجازه مى فرمائى از ابوجعفر، محمّد جواد سؤ الى را جویا شوم ؟
ماءمون گفت : از خود حضرت اجازه بگیر.
یحیى بن اکثم ، امام جواد علیه السلام را مخاطب قرار داد و عرضه داشت : اى سرورم ! آیا اجازه مى فرمائى که سؤ ال کنم ؟
حضرت جواد علیه السلام فرمود: آنچه مى خواهى سؤ ال کن .
یحیى پرسید: نظر شما درباره شخصى که احرام حجّ بسته است و در حین احرام حیوانى را شکار کند، چیست ؟
حضرت فرمود: منظورت چیست ؟
آیا حیوان را در داخل حرم و یا بیرون از آن شکار کرده است ؟
آیا عالِم به مسئله بوده ، یا جاهل ؟
آیا از روى عمد و توجّه آن را شکار کرده ؟
آیا به تکلیف رسیده بوده یا نابالغ بوده است ؟
آیا دفعه اوّل شکار او بوده و یا آن که به طور مکرّر در حرم شکار انجام داده است ؟
و آیا شکار پرنده بوده ، یا غیر پرنده ؟
آیا شکار از حیوانات کوچک بوده ، یا از حیوانات بزرگ ؟
آیا در شب شکار کرده است ، یا در روز؟
آیا در احرام عمره شکار کرده ، یا در احرام حَجّة الا سلام ؟
و آیا آن شخص از گناه خود پشیمان شده بود، یا خیر؟
با طرح چنین فرع هائى از مسائل ، یحیى بن اکثم متحیّر و سرافکنده شد و عاجز و درمانده گشت ؛ و در میان تمام حضّار خجالت زده و شرمسار گردید.
و چون جمعیّت مجلس را ترک کردند و خلوت شد، امام علیه السلام به تقاضاى ماءمون ، جواب تمام فروع آن مسائل را به طور کامل بیان نمود.
سپس ماءمون خطاب به حضرت جوادالا ئمّه علیه السلام کرد و گفت : یاابن رسول اللّه ! اکنون شما سؤ الى را براى یحیى بن اکثم مطرح نما، تا جواب آن را بگوید.
حضرت پس از اجازه از یحیى ، فرمود: بگو، جواب این مسئله چگونه است :
شخصى در اوّل روز به زنى نگاه کرد؛ ولى نگاهش حرام بود.
و چون مقدارى از روز گذشت ، آن زن بر این شخص حلال گشت .
وقتى ظهر شد زن حرام گردید؛ و نزدیک عصر نیز حلال شد.
هنگامى که خورشید غروب کرد، زن دو مرتبه بر او حرام گشت .
همین که مقدارى از شب گذشت حلال گردید.
و همچنین در نیمه شب آن زن بر او حرام گردید.
و در هنگام طلوع سپیده صبح نیز بر آن شخص حلال گشت ؟
یحیى گفت : سوگند به خداى یکتا، جواب و علّت آن را نمى دانم ، و چنانچه صلاح مى دانى ، خودتان بیان فرما؟
امام جواد علیه السلام فرمود: آن زن کنیز مردى بود، که نگاه کردن دیگران به او حرام بود، چون مقدارى از روز سپرى شد، شخصى آن کنیز را خریدارى نمود و بر او حلال شد، هنگام ظهر کنیز را آزاد کرد و بر او حرام گردید.
پس چون عصر فرا رسید آن کنیز را به ازدواج خود درآورد؛ و نیز بر او حلال شد، هنگام غروب خورشید زن را ظهار کرد و از جهت زناشوئى بر او حرام گشت .
پس از گذشت پاسى از شب با پرداخت کفّاره ظهار آن کنیز را مَحرم خود ساخت ؛ و در نیمه شب او را طلاق رجعى داد و باز بر او حرام گردید؛ و هنگام طلوع سپیده صبح نیز بدون جارى کردن صیغه عقد به او رجوع کرد و حلال گردید.
(25) 

شیفته خوشگل ها نشد و در دام شیاطین نیفتاد

محمّد بن ریّان - که یکى از علاقه مندان به ائمّه اطهار علیهم السلام است - حکایت کند:
ماءمون - خلیفه عبّاسى - در طىّ حکومت خویش ، نیرنگ و حیله هاى بسیارى به کار گرفت تا شاید بتواند امام محمّد تقى علیه السلام را در جامعه بدنام و تضعیف کند.
ولیکن او هرگز به هدف شوم خود دست نیافت ، به این جهت نیرنگ و حیله اى دیگر در پیش گرفت .
روزى به ماءمورین خود دستور داد تا امام جواد علیه السلام را احضار نمایند؛ و از طرفى دیگر نیز دویست کنیز زیبا را دستور داد تا خود را آرایش ‍ کردند و به دست هر یک ظرفى از جواهرات داد، که هنگام نشستن حضرت جوادالا ئمّه علیه السلام در جایگاه مخصوص خود، بیایند و حضرت را متوجّه خود سازند.
وقتى مجلس مهیّا شد و زن ها با آن شیوه و شکل خاصّ وارد شدند، حضرت کوچک ترین توجّهى به آن ها نکرد.
چند روزى بعد از آن ، ماءمون شخصى به نام مخارق - که نوازنده و خواننده و به عبارت دیگر دلقک بود و ریش بسیار بلندى داشت - را به حضور خود فرا خواند.
هنگامى که مخارق نزد ماءمون قرار گرفت او را مخاطب قرار داد و گفت : اى خلیفه ! هر مشکلى را که در رابطه با مسائل دنیوى داشته باشى ، حلّ خواهم کرد.
و سپس آمد و در مقابل امام محمّد جواد علیه السلام نشست و ناگهان نعره اى کشید، که تمام اهل منزل اطراف او جمع شدند و او مشغول نوازندگى و ساز و آواز شد.
آن مجلس ساعتى به همین منوال سپرى گشت ؛ و حضرت بدون کم ترین توجّهى سر مبارک خویش را پائین انداخته بود و کوچک ترین نگاه و اعتنائى به آن ها نمى کرد.
پس نگاهى غضبناک به آن دلقک نوازنده نمود و سپس با آواى بلند او را مخاطب قرار داد و فرمود:
((اتّق اللّه یا ذالعثنون )) از خدا بترس ؛ و تقواى الهى را رعایت نما.
ناگهان وسیله موسیقى که در دست مخارق بود از دستش بر زمین افتاد و هر دو دستش نیز خشک شد؛ و دیگر قادر به حرکت دادن دست هایش ‍ نبود.
و با همین حالت شرمندگى از آن مجلس ، و از حضور افراد خارج گشت ؛ و به همین شکل - فلج و بیچاره - باقى ماند تا به هلاکت رسید و از دنیا رفت .
و چون ماءمون علّت آن را از خود مخارق ، جویا شد، که چگونه به چنین بلائى گرفتار شد؟
مخارق در جواب ماءمون گفت : آن هنگامى که ابوجعفر، محمّد جواد علیه السلام فریادى بر من زد، ناگهان چنان لرزه اى بر اندام من افتاد که دیگر چیزى نفهمیدم ؛ و در همان لحظه ، دست هایم از حرکت باز ایستاد؛ و در چنین حالتى قرار گرفتم .
(26) 

سه نوع استدلال بر اثبات امامت در نوجوانى

مرحوم کلینى ، و عیّاشى و دیگر بزرگان آورده اند:
مدّتى پس از آن که حضرت علىّ بن موسى الرّضا علیهما السلام به شهادت رسید، شخصى به نام علىّ بن حسّان نزد امام محمّد جواد علیه السلام حضور یافت و عرضه داشت :
یاابن رسول اللّه ! مردم نسبت به مقام و موقعیّت شما که در عُنفوان جوانى امام و حجّت خدا بر آن ها مى باشى ، مشکوک هستند و ایجاد شبهه مى کنند؟!
حضرت جوادالائمّه علیه السلام لب به سخن گشود و اظهار داشت : چرا مردم چنین مطالبى را بر علیه من ایراد مى کنند؟
و سپس افزود: خداوند متعال بر حضرت رسول اکرم صلى الله علیه و آله این آیه شریفه قرآن را فرستاد: قل هذه سبیلى اءدعوا إ لى اللّه على بصیرة اءنا و من اتّبعنى
(27).
یعنى ؛ بگو: اى پیامبر! این روش من است که مردم را به سوى خداى یکتا دعوت مى کنم با هر که از من تبعیّت و پیروى کند.
بعد از آن ، امام جواد علیه السلام فرمود: به خدا قسم ، کسى غیر از علىّ بن ابى طالب از پیغمبر خدا صلوات اللّه علیهما تبعیّت نکرد؛ و در آن زمان 9 سال داشت و من نیز اکنون 9 ساله هستم .
(28)
همچنین مرحوم کلینى و برخى دیگر از بزرگان آورده اند:
شخصى خدمت امام محمّد جواد علیه السلام شرفیاب شد و اظهار داشت : یاابن رسول اللّه ! عدّه اى از مردم نسبت به موقعیّت شما ایجاد شبهه مى کنند؟!
امام جواد علیه السلام در پاسخ چنین فرمود: خداوند متعال به حضرت داوود علیه السلام وحى فرستاد که فرزندش ، سلیمان را خلیفه و وصىّ خود قرار دهد، با این که سلیمان کودکى خردسال بود و گوسفندچرانى مى کرد.
و این موضوع را برخى از علماء و بزرگان بنى اسرائیل نپذیرفتند و در اءذهان مردم شکّ و شُبهه ایجاد کردند.
به همین جهت ، خداوند سبحان به حضرت داوود علیه السلام وحى فرستاد که عصا و چوب دستى اعتراض کنندگان و از سلیمان هم بگیر و هر کدام را با علامتى مشخّص کن که از چه کسى است ؛ و سپس آن ها را شبان گاه در جائى پنهان نما.
فرداى آن روز به همراه صاحبان آن ها بروید و چوب دستى ها را بردارید، با توجّه به این نکته ، که چوب دستى هرکس سبز شده باشد همان شخص ، جانشین و خلیفه و حجّت بر حقّ خدا خواهد بود.
و همگى این پیشنهاد را پذیرفتند؛ و چون به مرحله اجراء در آوردند، عصاى سلیمان سبز و داراى برگ و ثمر شد.
پس از آن ، همه افراد قبول کردند و پذیرفتند که او حجّت و پیامبر خدا مى باشد.
(29)
همچنین علىّ بن أ سباط حکایت کند:
روزى به همراه حضرت ابوجعفر، امام محمّد جواد علیه السلام از شهر کوفه خارج شدیم و حضرت سوار الاغ بود.
در مسیر راه به گلّه گوسفندى برخوردیم که گوسفندى از آن گلّه عقب مانده بود و سر و صدا مى کرد.
امام علیه السلام توقّف نمود و سپس به من دستور داد که چوپان را نزد حضرتش احضار نمایم ، پس من رفتم و چوپان را خبر دادم ؛ و او نیز آمد.
هنگامى که چوپان نزد حضرت وارد شد، امام علیه السلام به او فرمود: این گوسفند مادّه از تو گلایه و شکایت دارد؛ و مدّعى است که تو تمام شیر آن را مى دوشى ، به طورى که وقتى نزد صاحبش بازمى گردد، شیرى در پستانش نیست .
و مى گوید: چنانچه از ظلمى که نسبت به آن انجام مى دهى ، دست برندارى و به خیانت خود ادامه بدهى ، از خدا مى خواهم تا عمر تو را کوتاه گرداند.
چوپان اظهار داشت : یاابن رسول اللّه ! من شهادت بر یگانگى خداوند متعال و رسالت حضرت محمّد صلى الله علیه و آله مى دهم ؛ و این که تو وصىّ و جانشین او هستى .
و سپس افزود: خواهشمندم بفرما علم و معرفت نسبت به سخن این برّه را از کجا و چگونه فرا گرفته اى ؟
حضرت فرمود: ما - اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام - خزینه داران علوم و غیب ها و نیز حکمت هاى الهى هستیم ، همچنین جانشینان پیامبران و وارثان آن ها مى باشیم ؛ و خداوند متعال ما را بر دیگر بندگانش گرامى و مورد توجّه خاصّ قرار داده است ، او از فضل و کرمش همه علوم را به ما آموخته است .
(30) 

شفابخش و درمان امراض

حضرت ابوجعفر، امام محمّد جواد علیه السلام همانند دیگر ائمّه اطهار و انبیاء عظام علیهم السلام در تمام علوم و کمالات نسبت به دیگر انسان ها برتر و والاتر بود، همچنین آن حضرت در تشخیص مرض ها و چگونگى درمان آن ها به طور معجزه آسا و خارق العاده عمل مى نمود.
در این رابطه ، مرحوم راوندى و دیگر بزرگان به نقل از شخصى به نام علىّ بن اءبى بکر حکایت کرده اند:
روزى به محضر مبارک امام محمّد جواد علیه السلام شرفیاب شدم و اظهار داشتم : یاابن رسول اللّه ! کنیزى دارم که ناراحتى درد پا دارد، خواهشمندم چنانچه ممکن است براى معالجه و درمان او مرا راهنمائى بفرما؟
حضرت فرمود: او را نزد من بیاور، هنگامى که کنیز را خدمت آن حضرت آوردم ، از او سؤ ال نمود: ناراحتى تو چیست ؟
کنیز در پاسخ گفت : ران پایم به شدّت درد مى کند به طورى که توان حرکت ندارم .
بعد از آن امام علیه السلام از روى لباس هاى کنیز، دستى روى پاى او کشید و در همان لحظه ، کنیز گفت : درد پایم خوب شد و ناراحتى که داشتم ، برطرف گردید و بعد از آن هم هیچ موقع احساس درد و ناراحتى نکرده ام .
(31)
همچنین مرحوم بحرانى و ابن شهرآشوب و دیگران به نقل از شخصى به نام اءبوسلمه حکایت کنند:
مدّت زمانى بود که سخت ناشنوا شده بودم و هیچ صدائى را نمى شنیدم تا آن که روزى خدمت حضرت ابوجعفر، امام جواد علیه السلام شرف حضور یافتم .
همین که بر آن حضرت وارد شدم ، متوجّه شد که من ناشنوا هستم ، به همین جهت با اشاره به من خطاب کرد و فرمود: نزدیک بیا، وقتى نزدیک امام علیه السلام رفتم ، حضرت دست مبارک خویش را بر سر و گوش من کشید؛ و فرمود: بشنو و خوب توجّه و دقّت کن .
اءبوسلمه افزود: سوگند به خداوند، بعد از آن تمام صداها و سخن ها را خوب مى شنیدم و هیچ گونه ناراحتى و مشکلى نداشتم و حتّى سخن ها و صداهاى آهسته را که دیگران به سختى متوجّه مى شدند، من خیلى خوب و آسان مى شنیدم و متوجّه مى شدم .
(32) 

در یک شب اماکن متبرکه از شام تا مکه

علىّ بن خالد - که یکى از راویان حدیث و از شخصیّت هاى معروف شهر بغداد است - حکایت کند:
شنیدم مردى از اهالى شهر شام به اتّهام آگاهى از علم غیب و غیب گوئى زندانى شده است ، من به همین جهت وقت ملاقات با آن زندانى را گرفتم ؛ و چون با او ملاقات کردم و جریان اتّهام و زندانى شدنش را از خودش سؤ ال کردم ، چنین اظهار داشت :
من در شهر شام سکونت دارم و در آن مکان معروف ،که سر مقدّس امام حسین علیه السلام را دفن کرده اند، مرتّب عبادت مى کردم و دعا مى خواندم .
در یکى از شب ها که مشغول عبادت و راز و نیاز بودم ، ناگاه شخصى نزد من آمد و فرمود: برخیز و همراه من بیا.
و من نیز همراه وى حرکت کردم ، بعد از لحظه اى خود را در مسجد کوفه دیدم ، پس با یکدیگر نماز خواندیم و زیارت کردیم و چون برخاستیم و چند قدم حرکت نمودیم ، دیدم که در مسجدالنّبى صلى الله علیه و آله کنار قبر مطهّر آن حضرت هستیم ، پس سلام کردیم و زیارت خواندیم .
و چون نماز زیارت را به جا آوردیم ، قدمى برداشتیم که بیرون برویم ، ناگهان متوجّه شدم که در مکّه معظّمه مى باشیم .
پس اعمال و مناسک خانه خدا را نیز انجام دادیم ؛ و چون از اعمال و زیارت کعبه الهى فارغ شدیم ، دوباره خود را به همراه آن شخص در همان مکان معروف در شهر شام دیدم .
چون یک سال از این قضیّه گذشت ، باز همان شخص ، نزد من آمد و به همراه یکدیگر مسافرت به اماکن متبرّکه را به همان شکل طىّالا رض انجام دادیم .
و هنگامى که او خواست از نزد من برود و جدا شود، پرسیدم : شما کیستى ؟
و گفتم : تو را به حقّ آن کسى که چنین قدرت و توان را به شما عطا نموده است ، قسم مى دهم که مرا آگاه سازى ؟
آن شخص در جواب فرمود: من محمّد بن علىّ بن موسى بن جعفر علیهم السلام هستم .
و چون این خبر در شام منتشر گردید؛ و نیز محمّد بن عبدالملک زیّات این خبر را شنید، دستور داد تا مرا دست گیر کردند و دست و پایم را با زنجیر بستند و سپس به عراق روانه ام ساختند؛ و اکنون این چنین در زندان به سر مى برم .
علىّ بن خالد گوید: با شنیدن این جریان عجیب و حیرت انگیز، نزد حاکم زمان رفتم و پى گیر قضیّه آن مرد شامى شدم .
در جواب گفته شد: به او بگوئید: هر که او را از شهر شام به کوفه و مدینه و مکّه برده است ، هم اینک آن شخص نیز بیاید و او را از زندان نجات دهد.
من خیلى ناراحت و افسرده شدم از این که نتوانستم کار مثبتى انجام دهم ، پس از گذشت چند روزى ، صبحگاهان سر و صداى بسیارى از مردم و نگهبانان و ماءمورین بلند شد؛ و چون علّت آن را جویا شدم ؟
گفتند: آن مرد شامى که متّهم به غیب گوئى بود، شب گذشته مفقود شده است و معلوم نیست به زمین فرو رفته ، یا به آسمان عروج پیدا کرده است ؛ و هیچ اثرى از او بر جاى نمانده است .
(33) 

دستور درمان آرامش زلزله

مرحوم شیخ صدوق رضوان اللّه تعالى علیه به طور مستند به نقل از علىّ بن مهزیار اهوازى - که یکى از اصحاب و یاران باوفاى امام جواد، امام هادى و امام حسن عسکرى علیهم السلام مى باشد - حکایت نماید:
در یکى از روزها، نامه اى به محضر مبارک حضرت ابوجعفر، امام محمّد جواد علیه السلام بدین مضمون نوشتم :
یاابن رسول اللّه ! در شهر اهواز و حوالى آن ، زلزله بسیار رخ مى دهد، آیا اجازه مى فرمائى که از این جا کوچ کنیم و در محلّى با أ من و امان سکنى گزینیم ؟
و سپس نامه را براى حضرت ارسال کردم .
امام علیه السلام پس از گذشت چند روزى ، در جواب نامه چنین مرقوم فرمود:
در آن محلّ بمانید و از آن جا کوچ نکنید، بلکه روزهاى چهارشنبه و پنج شنبه و جمعه را روزه بگیرید.
و چون روز جمعه فرا رسد، غسل جمعه نمائید؛ و سپس لباس تمیز بپوشید و تمام افراد در محلّى مناسب تجمّع کنید و در آن جا همه با هم با خداوند متعال راز ونیاز و مناجات نمائید و از درگاه با عظمتش بخواهید تا مشکل همگان را برطرف سازد.
علىّ بن مهزیار گوید: چون طبق دستور حضرت جوادالائمّه علیه السلام ، همگى ما چنین کردیم ، زلزله آرامش پیدا کرد؛ و پس از آن ، عموم اهالى اهواز به برکت راهنمائى آن حضرت از خطر زمین لرزه در اءمان قرار گرفتند.
(34) 

آگاهى از اسرار زنان و کناره گیرى

یکى از اصحاب حضرت جوادالائمّه علیه السلام ، به نام ابوهاشم ، داوود بن قاسم جعفرى حکایت کند:
زمانى که امام محمّد جواد علیه السلام در شهر بغداد ساکن بود، روزى به منزل ایشان وارد شدم و در مقابل حضرت نشستم ، لحظه اى بعد از آن یاسر خادم آمد و حضرت به او خوش آمد گفت و او را در کنار خویش نشانید.
بعد از آن یاسر خادم عرضه داشت : یاابن رسول اللّه ! بانو امّ جعفر از شما اجازه مى طلبد تا به حضور شما و همسرت ، امّ الفضل بیاید.
و حضرت اجازه فرمود، در این لحظه با خود گفتم : اکنون که وقت ملاقات نیست ، براى چه امّ جعفر مى خواهد به ملاقات حضرت جواد علیه السلام بیاید؟!
در همین افکار غوطه ور بودم و خواستم که از محضر حضرت خارج شوم ، که ناگاه امام علیه السلام به من فرمود: اى ابوهاشم ! بنشین تا قضیّه برایت روشن گردد و متوجّه شوى که امّ جعفر براى چه به ملاقات ما مى آید.
وقتى امّ جعفر نزد حضرت آمد، در کنارى با هم خلوت کردند و من متوجّه صحبت هاى آن ها نمى شدم ؛ تا آن که بعد از گذشت ساعتى ، امّ جعفر اظهار داشت : اى سرورم ! من علاقه مند هستم شما را با همسرت ، امّالفضل کنار هم ببینم .
حضرت فرمود: تو خود نزد او برو، من نیز خواهم آمد.
پس از لحظه اى که امّ جعفر رفت ، نیز حضرت وارد اندرون شد و چون لحظاتى گذشت ، امام علیه السلام سریع مراجعت نمود و این آیه شریفه قرآن را تلاوت نمود: فلمّا راءینه اءکبرنه
(35).
یعنى ؛ چون زنان ، یوسف را مشاهده کردند، او را بزرگ و با عظمت دانستند.
آن گاه به دنبال حضرت ، امّ جعفر نیز خارج گردید و گفت :
اى سرورم ! چرا جلوس نفرمودى ؟!
چه حادثه اى پیش آمد، که سریع بازگشتى ؟!
امام علیه السلام در پاسخ فرمود: جریانى اتّفاق افتاد که صحیح نیست من آن را برایت بیان کنم .
برگرد نزد امّالفضل و از خودش سؤ ال کن ، او تو را در جریان قرار مى دهد که هنگام ورود من به اطاق چه حادثه اى رخ داد؛ و چون از اسرار مخصوص ‍ زنان است ، باید خودش مطرح نماید.
هنگامى که امّ جعفر نزد امّالفضل آمد و جویاى وضعیّت شد، امّالفضل در پاسخ گفت : من باید در حقّ پدرم نفرین کنم ، که مرا به شخصى ساحر شوهر داده است .
امّ جعفر گوید: من امّالفضل را موعظه و ارشاد کردم و او را از چنین افکار و سخنان بیهوده بر حذر داشتم ؛ و گفتم : حقیقت جریان را برایم بازگو کن ، که واقعیّت اءمر چه بوده است ؟
امّالفضل گفت : هنگامى که ابوجعفر علیه السلام نزد من آمد، ناگهان عادت زنانگى - حیض - بر من عارض شد؛ و در حال جمع و جور کردن خود شدم که شوهرم خارج گشت .
امّ جعفر دو مرتبه نزد حضرت جواد علیه السلام آمد و گفت :
اى سرورم ! شما علم غیب مى دانید؟
امام علیه السلام فرمود: خیر، امّ جعفر گفت : پس چگونه دریافتى که او در چنین حالتى قرار گرفته ، که در آن لحظه کسى غیر از خداوند و شخص ‍ امّالفضل از این موضوع خبر نداشت ؟!
حضرت فرمود: علوم ما از سرچشمه علم بى منتهاى خداوند متعال مى باشد؛ و اگر چیزى بدانیم از طرف خداوند مى باشد.
امّ جعفر گفت : آیا بر شما وحى نازل مى شود؟
حضرت فرمود: خیر، بلکه فضل و لطف خداوند متعال بیش از آنچه تو فکر مى کنى ، بر ما وارد مى شود؛ و آنچه هم اینک مشاهده کردى ، یکى از موارد جزئى و ناچیز است .
(36) 

رنگ مو و چهره ، در رنگ هاى گوناگون

یکى از اصحاب حضرت جوادالائمّه علیه السلام ، به نام عسکر حکایت کند:
روزى از روزها به محضر شریف امام محمّد جواد علیه السلام وارد شدم ، حضرت در ایوانى - که مساحت آن جمعا پنج متر در پنج متر بود - نشسته بود.
در مقابل حضرت ایستادم و مشغول تماشاى چهره نورانى آن بزرگوار شدم ؛ و با خود گفتم : سبحان اللّه ! چقدر چهره حضرت نمکین و بدنش نورانى مى باشد؟!
در همین فکر و اندیشه بودم ، که ناگهان دیدم جسم حضرت بسیار بزرگ شد به طورى که تمام مساحت ایوان را فراگرفت .
سپس رنگ چهره حضرت سیاه و تاریک گردید؛ و بعد از گذشت لحظه اى تبدیل به سپیدى شد که از برف سفیدتر بود.
و سپس بلافاصله همچون عقیق قرمز، سرخ و درخشان شد و بعد از آن نیز به رنگ سبز همچون برگ درختان تازه در آمد.
در همین اءثناء که تعجّب و حیرت من بیشتر مى شد، حال حضرت به همان حالت اوّل بازگشت ؛ و من که با دیدن چنین صحنه اى مبهوت و از خود بى اختیار شدم ، به طور مدهوش روى زمین افتادم .
ناگاه امام علیه السلام فریادى بر من زد و فرمود: اى عسکر! شما درباره ما - اهل بیت عصمت و طهارت - شکّ مى کنید؛ ولى ما شما را ثابت و پایدار قرار مى دهیم ، و دلهره پیدا مى کنید و ما شما را تقویت مى نمائیم .
و سپس افزود: به خدا سوگند، کسى به حقیقت عظمت و معرفت ما نمى رسد مگر آن که خداوند تبارک و تعالى بر او منّت گذارد و با هدایت او، دوست واقعى ما قرار گیرد.
در پایان ، عسکر گوید: با مشاهده چنین صحنه حیرت انگیز و گفتار دلنشین حضرت ، آنچه در درون خود شکّ و تردید داشتم پاک شد و به یقین کامل رسیدم .
(37) 

در خواب و بیدارى نجات شخصى درمانده

یکى از اصحاب امام محمّد جواد علیه السلام ، به نام موسى بن قاسم حکایت کند:
روزى در مکّه معظّمه با یکى از مخالفین آل رسول سلام اللّه علیهم ، به نام اسماعیل پیرامون موقعیّت امام رضا علیه السلام در قبال ماءمون نزاع داشتیم .
اسماعیل مدّعى بود که چرا امام رضا علیه السلام ماءمون عبّاسى را هدایت نکرد؟
و من چون جواب مناسب و قانع کننده اى براى آن نداشتم ، سکوت کردم .
تا آن که شب فرا رسید و در رختخواب خود خوابیدم ، در عالم خواب ، حضرت جوادالائمّه علیه السلام را رؤ یت و مشاهده کردم و جریان منازعه خود با اسماعیل را مطرح نمودم .
حضرت در پاسخ فرمود: امام افرادى را همانند تو و دوستانت را هدایت مى نماید.
بعد از آن که از خواب بیدار شدم ، جواب حضرت را خوب به ذهن سپردم ؛ و سپس جهت طواف کعبه الهى به سمت مسجدالحرام حرکت کردم ، در بین راه اسماعیل مرا دید؛ و من سخن امام جواد علیه السلام را براى او بازگو کردم و او دیگر حرفى نزد و خاموش شد.
چون مدّتى از این جریان گذشت ، جهت زیارت و ملاقات حضرت جوادالا ئمّه علیه السلام راهى مدینه منوّره شدم .
هنگامى که به محضر مقدّس امام علیه السلام وارد شدم ، مشغول خواندن نماز بود، در گوشه اى نشستم ؛ زمانى که نماز حضرت پایان یافت ، به من خطاب کرد و فرمود:
اى موسى ! چندى پیش در مکّه مکرّمه با اسماعیل - درباره پدرم - پیرامون چه مسائلى بحث و منازعه داشتید؟
عرض کردم : اى سرورم ! شما خود در جریان امر هستى و مى دانى .
حضرت فرمود: در خواب چه کسى را دیدى ؟ و چه شنیدى ؟
عرضه داشتم : یاابن رسول اللّه ! شما را در خواب دیدم و چون موضوع را با شما مطرح کردم ، فرمودى : امام افرادى چون تو و دوستانت را هدایت مى نماید - که ظالم و دشمن اهل بیت رسالت نباشند - .
حضرت فرمود: آرى چنین است ، من به خواب تو آمدم و این سخن را گفتم ؛ و اکنون نیز همان مطلب را مى گویم .
عرض کردم : اى مولا و سرورم ! همانا این بهترین روش براى خاموش کردن مخالفین مى باشد.
(38) 

آب براى میهمان و آگاهى از درون

علىّ بن محمّد هاشمى حکایت کند:
در آن شبى که حضرت ابوجعفر، امام محمّد تقى علیه السلام مراسم عروسى داشت ، من مریض بودم ، در بستر بیمارى افتاده و مقدارى دارو خورده بودم .
چون صبح گشت ، حالم بهتر شد و به دیدار و ملاقات آن حضرت رفتم و اوّل کسى بودم که صبح عروسى او به دیدارش شرف حضور یافتم ، مقدارى که نشستم - در اثر ناراحتى که داشتم - تشنگى بر من غلبه کرد؛ ولیکن از درخواست آب ، خجالت کشیدم .
امام جواد علیه السلام نگاهى بر چهره من نمود و آن گاه فرمود: گمان مى کنم که تشنه هستى ؟
عرضه داشتم : بلى ، اى مولایم !
پس حضرت به یکى از غلامان دستور داد تا مقدارى آب بیاورد.
من با خود گفتم : ممکن است آب زهرآلود و مسموم باشد و غمگین شدم .
وقتى غلام آب را آورد، حضرت تبسّمى نمود و آب را گرفت و مقدارى از آن را آشامید و باقى مانده آن را به من داد و آشامیدم ، پس از گذشت لحظه اى ، دومرتبه تشنه شدم و از درخواست آب حیا کردم .
امام علیه السلام این بار نیز، نگاهى بر من انداخت و دستور داد تا آب بیاورند؛ و چون آب را آوردند، حضرت همانند قبل مقدارى از آن را تناول نمود تا شکّ من برطرف گردد و باقى مانده آن را نیز به من داد و من نوشیدم .
در این لحظه و با خود گفتم : چه نشانه اى بهتر از این بر امامت حضرت ، که بر اسرار درونى من واقف و آگاه است .
به محض این که چنین فکرى در ذهنم خطور کرد، حضرت فرمود: به خدا سوگند، ما - اهل بیت رسالت علیهم السلام - همان کسانى هستیم که خداوند متعال در قرآن فرموده است : آیا مردمان گمان مى کنند که ما به اسرار و حقایق درون آنان بى اطلاع هستیم ؟!
سپس من از جاى خود برخاستم و به دوستانم گفتم : سه علامت از امامت را مشاهده کردم ، و آن گاه از مجلس خارج شدم .
(39) 

هدایت افراد و توصیه خوردن غذا در صحرا یامنزل

شخصى به نام محمّد بن ولید گوید:
من نسبت به امامت حضرت جواد علیه السلام در شکّ و شبهه بودم ، تا آن که روزى به منزل آن حضرت آمدم و جمعیّتى انبوه نیز در آن جا حضور داشتند.
من در گوشه اى نشستم تا زوال ظهر شد؛ پس نماز ظهر و عصر و نافله هاى آن ها را خواندم ، پس از سلام نماز متوجّه شدم که شخصى پشت من حرکت مى نماید، چون نگاه کردم ، حضرت ابوجعفر - امام جواد علیه السلام - را دیدم .
لذا به احترام آن حضرت از جاى برخاستم و سلام کردم و دست مبارک آن بزرگوار را بوسیدم و روى پاهایش افتادم .
پس از آن ، حضرت نشست و فرمود: براى چه این جا آمده اى ؟
و بعد از آن اظهار داشت : تسلیم امر خداوند سبحان باش و ایمان خود را تقویت کن .
عرض کردم : اى سرورم ! من تسلیم شدم .
حضرت اظهار نمود: واى بر تو، و سپس با حالت تبسّم تکرار فرمود: تسلیم شو.
عرضه داشتم : یاابن رسول اللّه ! تسلیم شدم ، و من شما را به عنوان امام و خلیفه رسول اللّه علیهم السلام پذیرفتم و به یقین کامل رسیدم ؛ خداوند متعال آنچه از شکّ و تردید در قلبم بود، همه را نابود ساخت و از جهت ایمان و عقیده تقویت شدم .
چون فرداى آن روز فرا رسید، صبح زود به سمت منزل حضرت حرکت کردم و تنها آرزویم این بود که بتوانم دومرتبه به حضور آن بزرگوار شرفیاب شوم ؛ پس مدّتى جلوى منزل حضرت منتظر ماندم تا جائى که گرسنه شدم .
ناگهان متوجّه شدم که شخصى چند نوع غذا آورد و به همراه او شخصى دیگرى با لگن و آفتابه آمد و آن ها را جلوى من نهادند و گفتند: مولایت دستور داده است که اوّل دست هایت را بشوى و سپس این غذا را تناول نما.
راوى گوید: همین که دست هایم را شستم و مشغول خوردن غذا شدم ، متوجّه شدم که حضرت جواد علیه السلام به طرف من مى آمد، پس به احترام از جاى برخاستم ، فرمود: بنشین ، و غذایت را تناول نما، لذا نشستم و چون غذا را خوردم و سیر گشتم ، حضرت به غلام خود دستور داد تا باقى مانده غذاها را بردارد.
سپس آن امام همام ، حضرت جوادالا ئمّه علیه السلام به صورت نصیحت و موعظه ، مرا مخاطب قرار داد و فرمود:
اى محمّد! هرگاه در صحرا و بیابان هستى ، غذا را فقط از داخل ظرف غذا و سفره بخور و آنچه که اطراف آن ریخته مى شود رها کن ، گرچه ران گوسفندى باشد.
ولى چنانچه در منزل خواستى غذا میل کنى ، سعى نما غذاهائى که اطراف سفره و ظرف غذا ریخته مى شود، جمع کن و بخور، که همانا در آن رضایت و خوشنودى خداوند متعال مى باشد؛ و نیز سبب توسعه روزى مى گردد؛ با توجّه بر این که در آن درمان و شفاء دردها خواهد بود.
همچنین مجدّدا بعد از آن به من خطاب نمود و فرمود: اکنون آنچه مى خواهى سؤ ال کن ؟
عرضه داشتم : اى مولاى من ! نظر شما در رابطه با مِشک و عنبر چیست ؟
حضرت در پاسخ فرمود: پدرم و سرورم ، حضرت ابوالحسن ، امام رضا علیه السلام از آن استفاده مى نمود؛ و چون فضل بن سهل به موضوع اعتراض ‍ کرد، به وى فرمود:
حضرت یوسف علیه السلام از تمام تجمّلات و زیورآلات دنیوى استفاده مى نمود؛ و از مقام والاى نبوّت و معنویّت آن بزرگوار چیزى کاسته نگردید.
همچنین حضرت سلیمان بن داوود علیهما السلام با آن تاج و تختى که داشت و نیز داراى آن همه امکانات و تجمّلات پادشاهى ، پیامبر الهى بود و با این که تمام حیوانات و جنّ و انس و دیگر موجودات و امکانات در اختیارش بود و با این حال نقصى و ضربه اى بر نبوّتش وارد نیامد.
و در ادامه فرمایش خود افزود: خداوند متعال در آیات شریفه قرآن حکیم خطاب به پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله فرموده است : قل من حرّم زینة اللّه التى اءخرج لعباده و الطیّبات من الرزق قل هى للذین آمنوا فى الحیاة الدنیا ....
(40)
یعنى ؛ اى پیامبر! - به مردمان - بگو: چه کسى زینت هاى الهى را حرام گردانده است ، بگو اى محمّد!: چیزهاى خوب را براى بندگان مؤ من و مخلص ‍ خود قرار داده است تا در زندگى دنیا از آن ها استفاده نمایند و بهره مند شوند.(41) 

مرگ ناگهانى و اهمیّت صلوات

مرحوم قطب الدّین راوندى رضوان اللّه تعالى علیه به نقل از ابوهاشم جعفرى حکایت نماید:
روزى شخصى به محضر مبارک حضرت ابوجعفر، امام محمّد جواد علیه السلام وارد شد و اظهار داشت : یاابن رسول اللّه ! پدرم سکته کرده و مرده است و داراى اموال و جواهراتى بسیار مى باشد، که من از محلّ آن ها بى اطّلاع هستم .
و من داراى عائله اى بسیار سنگین هستم ، که از تاءمین زندگى آن ها عاجز و ناتوان مى باشم .
و سپس اظهار داشت : به هر حال من یکى از دوستان و علاقه مندان به شما هستم ، تقاضامندم به فریاد من برسى و مرا از این مشکل نجات دهى .
امام جواد علیه السلام در پاسخ به تقاضاى او فرمود: پس از آن که نماز عشاى خود را خواندى ، بر محمّد و اهل بیتش علیهم السلام ، صلوات بفرست .
پس از آن ، پدرت را در عالم خواب خواهى دید؛ و آن گاه تو را نسبت به محلّ ثروت و اموالش آگاه مى نماید.
آن شخص به توصیه حضرت عمل کرد و چون پدر خود را در عالَم خواب دید، به او گفت : پسرم ! من اموال خود را در فلان مکان و فلان محلّ پنهان کرده ام ، آن ها را بردار و نزد فرزند رسول خدا، حضرت ابوجعفر، امام محمّد جواد علیه السلام برسان .
هنگامى که آن شخص از خواب بیدار گشت ، صبحگاهان به طرف محلّ مورد نظر حرکت کرد.
و چون به آن جا رسید، پس از اندکى جستجو اموال را پیدا نمود و آن ها را برداشت و خدمت امام جواد علیه السلام آورد و جریان را براى حضرت بازگو کرد.
و سپس گفت : شکر و سپاس خداوند متعال را، که شما آل محمّد علیهم السلام را این چنین گرامى داشت ؛ و از شما را از بین خلایق برگزید، تا مردم را از مشکلات و گرفتارى ها نجات بخشید.
(42) 

تعیین جانشین در دوّمین سفر به بغداد

مرحوم شیخ مفید، کلینى و دیگر بزرگان به نقل از اسماعیل بن مهران روایت کرده اند:
پس از آن که حضرت جوادالا ئمّه علیه السلام را در اوّلین مرتبه ، توسّط حکومت معتصم عبّاسى به بغداد احضار کردند، من براى حضرت احساس ‍ خطر کردم .
به همین جهت ، قبل از سفر، خدمت ایشان رسیدم و عرض کردم : یابن رسول اللّه ! در این مسافرت ، من براى شما احساس خطر مى کنم ، چنانچه خداى نخواسته آسیبى بر شما وارد شود، چه شخصى بعد از شما عهده دار ولایت و امامت مى باشد؟
همین که امام علیه السلام سخن مرا شنید، چهره و صورت نورانیش را به سمت من برگردانید و سپس اظهار نمود: اى اسماعیل ! نگران مباش ، آنچه را که فکر مى کنى ، امسال و در این سفر واقع نخواهد شد.
اسماعیل گوید: حضرت پس از مدّتى ، صحیح و سالم از بغداد به مدینه مراجعت کرد.
و چون مرحله اى دیگر، ماءمورین حکومتى خواستند آن حضرت را به دستور معتصم عبّاسى به بغداد احضار کنند، من به حضور ایشان رسیدم و گفتم :
یاابن رسول اللّه ! فدایت گردم ، شما از مدینه به بغداد مى روى و من برایتان احساس خطر مى کنم ، بعد از شما چه کسى جانشین خواهد بود؟
ناگاه متوجّه شدم که امام جواد علیه السلام گریه افتاد و قطرات اشک بر گونه ها و محاسن شریفش جارى گشت .
و حضرت در همین حالت متوجّه من گردید و فرمود:
اى اسماعیل ! در این سفر، خطر متوجّه من خواهد شد؛ و بدان که جانشین بعد از من فرزندم ، حضرت ابوالحسن ، امام علىّ هادى علیه السلام مى باشد.
(43) 

شکّ در نسب و مکیدن آب دهان حضرت

مرحوم کلینى رضوان اللّه تعالى علیه روایت کرده است :
علىّ بن جعفر سلام اللّه علیه در جمع عدّه اى نشسته بود و با یکى از نوه هاى امام سجّاد علیه السلام صحبت مى کرد.
وى در ضمن سخنان خود اظهار داشت : خداوند متعال حضرت اءبوالحسن ، امام رضا صلوات اللّه علیه را یارى نمود؛ ولى برادران و عموهایش بر او ظلم کردند.
یکى از افراد حاضر پرسید: مگر چه شده است ؟
و آیا آنان در حقّ او چه کرده اند؟
در پاسخ گفت : روزى برادران و عموهایش در بین همدیگر اظهار داشتند: ما در بین ائمّه و خلفاء علیهم السلام شخصى سیاه چهره نداشته ایم .
و آنان با یک چنین سخنان ناشایستى ، نسبت به نَسَب حضرت جواد علیه السلام تشکیک کردند.
ولى امام رضا علیه السلام فرمود: درباره او شکّ و تردید نداشته باشید؛ همانا او فرزند و خلیفه پس از من مى باشد.
خویشان حضرت گفتند: باید این امر ثابت شود، به همین جهت دسته جمعى وارد باغى شدند؛ و امام رضا علیه السلام را لباس کشاورزى پوشاندند و بیلى هم روى شانه اش نهادند.
و سپس حضرت جواد علیه السلام را - که کودکى خردسال بود - آوردند و گفتند: این پسر را نزد پدرش ببرید.
عدّه اى از عموها و برادران که در آن جمع حاضر بودند، اظهار داشتند: پدرش این جا حضور ندارد.
در آن جمع بعضى از نسب شناسان - که در جریان این موضوع نبودند - نیز حضور داشتند، گفتند: پدر این فرزند آن کشاورز است ، که بیل روى شانه اش مى باشد؛ چون قدم هاى او با قدم هاى این پسر مطابقت دارد.
وقتى محاسبه و بررسى کردند، درست در آمد و با این روش شکّ و تردیدشان از بین رفت ؛ و این بزرگ ترین ظلم و جنایتى بود که در حقّ آن امام مظلوم روا داشتند.
علىّ بن جعفر در ادامه ، گوید: پس از این جریان من بلند شدم و لب هاى حضرت جواد علیه السلام را بوسیدم و آب دهان وى را مکیدم و خوردم ؛ و سپس آن بزرگوار را مخاطب قرار دادم و اظهار داشتم :
یاابن رسول اللّه ! همانا تو امام و حجّت خدا هستى .
ناگاه امام رضا علیه السلام گریست و فرمود: آیا سخن پدرم را نشنیدید که از قول حضرت رسول صلى الله علیه و آله فرمود: پدرم فداى فرزند بهترین کنیزان باد، فرزندى که دهانش خوش بو خواهد بود و در رحمى پاک و پاکیزه پرورش مى یابد.
خداوند لعنت کند آن هائى را که فتنه بر پا مى کنند و مى خواهند او را متّهم نمایند.
پس از آن ، امام رضا علیه السلام فرمود: اى عمو! آیا چنین فرزندى از غیر من خواهد بود؟!
و من اظهار داشتم : خیر، به راستى او فرزند شما و نیز خلیفه بر حقّ شما خواهد بود.
(44) 

تاءثیر منّت و معرّفى شیعه

حضرت ابومحمّد، امام حسن عسکرى علیه الصّلوة و السّلام حکایت فرماید:
روزى شخصى به حضور امام محمّد بن علىّ الرّضا علیهما السلام وارد شد، در حالى که بسیار خوشحال به نظر مى رسید.
امام جواد علیه السلام علّت سرور و شادى او را سؤ ال نمود؟
در جواب اظهار داشت : یاابن رسول اللّه ! از پدرت ، امام رضا علیه السلام شنیدم ، که فرمود: شادى انسان آن روزى است که از اموال و امکانات خود بر دیگر مؤ منین و خویشان صدقه اى داده و به آن ها احسان کرده باشد.
امروز تعداد دَه خانوار از خانواده هاى فقیر و تهى دست به من مراجعه کردند؛ و به هر یک از آن ها در حدّ توان خود کمک نمودم و چون آن ها شاد گشتند، من هم خوشحال و مسرور مى باشم .
امام محمّد جواد علیه السلام به او فرمود: به جانم سوگند، تو بهترین کار نیک و احسان را انجام داده اى ؛ و باید هم این چنین شادمان و مسرور باشى ، مشروط بر آن که اعمال نیک خود را ضایع و حبط نگردانى .
آن شخص سؤ ال کرد: با این که من از شیعیان و دوستان واقعى شما هستم ، چگونه ممکن است که اعمال و عبادات خود را ضایع گردانم ؟
امام علیه السلام فرمود: مواظب گفتار و حرکات خود باش ، چون هم اکنون اعمال و رفتار نیک خود را نسبت به آن برادرانت ضایع کرده و از بین بردى .
آن شخص با حالت تعجّب پرسید: چگونه باطل شد، با این که من کارى را انجام ندادم ؟!
حضرت فرمود: آیا این آیه قرآن را تلاوت کرده اى : یا أ یُّهَا الَّذینَ آمَنُوا لا تُبْطِلُوا صَدَقاتِکُمْ بِالْمَنِّ وَ الاْ ذى
(45)
یعنى ؛ اى کسانى که ایمان آورده اید! صدقات و کارهاى نیک خود را با منّت گذارى و آزار، باطل و ضایع نگردانید.
آن شخص گفت : یاابن رسول اللّه ! من بر کسى منّت ننهاده ام ؛ بلکه بدون هیچ منّت و آزارى به یکایک آنان کمک و انفاق کردم ؛ و هیچ گونه توقّعى هم از آن ها نداشته ام !
امام جواد علیه السلام در پاسخ ، فرمود: خداوند متعال فرموده : صدقات خود را به وسیله منّت و ایذاء باطل ننمائید؛ و نفرموده است بر کسانى که صدقه مى دهید، منّت ننهید؛ بلکه منظور هر نوع آزار و اذیّتى است که در رابطه با آن کار نیک به نوعى واقع شود.
سپس امام جواد علیه السلام افزود: آیا منّت گذارى بر آن افرادى که کمک کرده اى مهمّتر است ، یا ایجاد اذیّت و آزار نسبت به ملائکه مقرّب الهى و ماءمورین ثبت اعمال و حفظ نفوس ؟!
آن شخص در پاسخ گفت : بلکه این مورد اءخیر مهمّتر و حسّاس تر؛ و گناهش نیز افزون خواهد بود.
بعد از آن ، حضرت فرمود: تو با این طرز برخورد و سخنى که این جا مطرح کردى ، هم موجب آزار من و هم سبب ایذاء ملائکه شدى و با این کار، صدقات و کارهاى نیک خود را ضایع و باطل گرداندى ، چرا باید چنین کنى ؟!
و چگونه چنین ادّعاى مهمّى را کردى و گفتى : من از شیعیان خالص هستم ؟!
آیا مى دانى شیعیان خالص ما چه کسانى هستند؟
آن شخص پاسخ داد: خیر، نمى دانم .
امام علیه السلام فرمود: شیعیان خالص آن افرادى هستند که همانند حِزقیل نبىّ، مؤ من باشد که او با آن شیوه مخصوص در مقابل طاغوت و فرعون زمانش توریه کرد -؛ و نیز مؤ من آل فرعون ، صاحب یسَّ که خداوند درباره او فرموده است : وَ جاءَ مِنْ اءقْصَى الْمَدینَةِ رَجُلٌ یَسْعى
(46)
یعنى ؛ مردى از آن سوى مدینه با سعى و کوشش آمد.
همچنین سلمان ، ابوذرّ، مقداد و عمّار یاسر، این افراد از شیعیان خالص ما هستند، آیا تو با این افراد یکسان و مساوى هستى ؟!
اکنون خودت قضاوت کن ، آیا با ادّعائى که کردى ، موجب اذیّت و آزار ما و ملائکه الهى نشدى ؟!
آن شخص عرضه داشت : یاابن رسول اللّه ! من از گفتار خود پشیمان شدم و توبه مى کنم ، شما مرا عفو نموده و راهنمائى بفرما که چه بگویم ؟
حضرت فرمود: بگو که من از دوستان و از علاقه مندان شما هستم و با دشمنان شما دشمن خواهم بود؛ و با دوستان شما دوست مى باشم .
آن شخص اظهار داشت : یاابن رسول اللّه ! من نیز همین را مى گویم و معتقد به آن هستم و از آنچه که قبلا گفتم ، توبه مى کنم و عذرخواهى مى نمایم .
آن گاه در پایان ، امام جواد علیه السلام فرمود: هم اینک به نتیجه و ثواب صدقات و دیگر کارهاى نیک خویش خواهى رسید.
(47) 


تواضع پیرمرد و پاسخ سى هزار مسئله

مرحوم شیخ مفید رضوان اللّه تعالى علیه به نقل از ابراهیم بن هاشم قمّى حکایت کند:
در آن زمانى که حضرت علىّ بن موسى الرّضا علیهما السلام به شهادت رسید، من عازم مکّه معظّمه شدم ؛ و در ضمن ، به محضر شریف حضرت ابوجعفر، امام محمّد جواد علیه السلام شرف حضور یافتم .
همین که وارد منزل رفتم ، جمع بسیارى از شیعیان را مشاهده کردم که از شهرها و مناطق مختلفى جهت زیارت و ملاقات امام جواد علیه السلام آمده بودند.
پس از گذشت لحظاتى ، عموى حضرت - به نام عبداللّه بن موسى که پیرمردى سالخورده بود - در حالتى که لباس هاى خشنى بر تن داشت ، وارد مجلس شد در گوشه اى نشست .
سپس امام جواد علیه السلام در حالى که پیراهنى بلند پوشیده و عبائى بر دوش انداخته بود و کفش سفیدى در پاى داشت ، وارد مجلس ‍ گردید.
تمام افراد به احترام آن حضرت از جاى برخاستند، آن گاه عموى حضرت به طرف امام علیه السلام جلو آمد و پیشانى برادرزاده اش را بوسید؛ بعد از آن ، حضرت در جایگاه خویش روى یک کُرسى - که از قبل آماده شده بود - نشست .
تمام حُضّار از عظمت و هیبت حضرت ، در آن سنین کودکى ، در تعجّب و حیرت قرار گرفته بودند.
در همین اءثناء، شخصى از برخاست و از عموى حضرت سؤ ال کرد: نظر شما درباره کسى که با حیوانى نزدیکى کند، چیست ؟
عبداللّه پاسخ داد: دست راستش قطع مى شود و نیز حدّ شرعى بر او جارى مى گردد.
ناگاه امام جواد علیه السلام سخت ناراحت و خشمگین شد و با نگاهى به عمویش فرمود: اى عمو! از خدا بترس و تقوا داشته باش ، خیلى خطرناک است آن موقعى در پیشگاه با عظمت خداوند متعال بایستى و بگویند: چرا چیزى را که نمى دانستى ، اظهار نظر کردى ؟!
عبداللّه عرضه داشت : مگر پدرت چنین نفرموده است ؟
حضرت فرمود: از پدرم درباره شخصى که قبر زنى را نبش نماید و بشکافد و با آن مرده نزدیکى کند سؤ ال شد؛ که پدرم در جواب فرمود: باید دست راستش قطع شود و حدّ زنا بر او جارى گردد، چون که معصیت نسبت به زنده و مرده یکسان است .
در این هنگام عبداللّه به خطاى خویش اعتراف کرد و گفت : اشتباه کردم ، شما درست فرمودى ، حقّ با جنابعالى است و من از درگاه خداوند پوزش ‍ مى طلبم .
پس از آن ، مردم که از اقشار مختلف اجتماع کرده بودند، با مشاهده این جریان بر تعجّب و حیرت آن ها افزوده گشت ؛ و اظهار داشتند: اى مولا و سرور ما! چنانچه اجازه مى فرمائى ، ما سؤ ال هاى خود را مطرح نمائیم و شما پاسخ آن ها را لطف فرمائید؟
امام جواد علیه السلام فرمود: بلى ، آنچه مى خواهید سؤ ال مطرح کنید، تا جوابتان را بگویم .
پس در همان مجلس ، حدود سى هزار مسئله از حضرت سؤ ال کردند؛ و با این که امام علیه السلام در سنین نُه سالگى بود، با بیانى شیوا تمامى آن ها را پاسخ فرود.
(48) 

 

حجامتى معجزه آسا

ابن شهرآشوب و برخى دیگر از بزرگان آورده اند:
در زمان حکومت ماءمون عبّاسى ، حضرت جوادالا ئمّه علیه السلام طبیبى را به منزل خویش دعوت کرد تا وى را حجامت نماید.
همین که طبیب نزد امام محمّد جواد علیه السلام حضور یافت ، حضرت به او فرمود: حجامت مرا روى رگ زاهر انجام بده .
طبیب اظهار داشت : اى سرورم من ! تاکنون اسم چنین رگى را نشنیده ام و آن را نمى شناسم .
در این لحظه ، حضرت آستین دست خود را بالا زد و یکى از رگ هاى دست خود را به طبیب نشان داد؛ و سپس فرمود: این رگ زاهر است ، آن را با تیغ بزن .
موقعى که طبیب رگ را با تیغ بُرید، مقدار زیادى آب زرد رنگ از آن خارج شد و درون طشتى - که زیر دست حضرت نهاده شده بود - ریخت و طشت پر شد.
آن گاه حضرت به یکى از غلامان دستور داد تا روى رگ را ببندند و طشت را تخلیه کنند.
پس از آن که طشت را خالى کردند و آوردند، حضرت فرمود: روى رگ را باز کنید.
وقتى روى آن را باز کردند، مقدارى دیگر مثل همان آب هاى زردرنگ خارج شد؛ بعد امام جواد علیه السلام به طبیب فرمود: اکنون روى آن را پانسمان کن .
و چون کار طبیب پایان یافت ، دستور داد تا مقدار صد دینار به طبیب داده شود.
طبیب مقدار صد دینار را گرفت و سپس نزد پزشکى معروف به نام بختیشوع رفت و جریان را به طور مشروح براى او تعریف کرد.
بختیشوع با شنیدن این نوع حجامت ، بسیار در تعجّب قرار گرفت و گفت : به خداوند سوگند، چنین موضوع و حالتى را تا به حال از کسى نشنیده و نیز در کتابى نخوانده ام .
بعد از آن ، هر دو نزد اُسقف اءعظم رفتند و چون جریان را بازگو کردند، اُسقف گفت : گمان مى کنم که آن شخص یا پیغمبر است و یا آن که از ذرّیّه پیامبران خواهد بود.
(49) 

 

آگاهى نسبت به پیامبران

مرحوم قطب الدّین راوندى رضوان اللّه علیه از حضرت عبدالعظیم حسنى سلام اللّه علیه حکایت کند:
روزى از روزها نامه اى براى امام محمّد جواد علیه السلام نوشتم و سؤ ال کردم : حضرت ذوالکفل علیه السلام - که پیامبر الهى است - نامش چه مى باشد؟
و آیا او از پیغمبران مرسل بوده است ؟
امام علیه السلام در جواب نامه ، چنین مرقوم فرمود:
خداوند متعال صد و بیست و چهار هزار پیغمبر براى ارشاد و هدایت بندگانش فرستاده است ، که سیصد و سیزده نفر از آن ها پیامبران مرسل بودند.
و حضرت ذوالکفل علیه السلام نیز یکى از پیامبران مرسل الهى بود، که بعد از حضرت سلیمان علیه السلام مبعوث شد و همانند حضرت داوود علیه السلام بدون بیّنه و برهان در بین مردم قضاوت و حکم فرمائى مى کرد و هیچ گاه غضبناک نمى گشت مگر آن که در جهت رضاى خداوند سبحان بوده باشد.
سپس امام جواد علیه السلام در پایان نامه مرقوم فرمود:
نام حضرت ذوالکفل علیه السلام ، ((عویدیا)) بوده است ، و او همان پیامبرى است که نامش در ضمن آیه اى از آیات شریفه قرآن مطرح گردیده است :
وَاذْکُرْ إ سْماعیلَ وَالْیَسَعَ وَ ذَالْکِفْلِ وَ کُلُّ مِنَ الاْ خْیارِ .
(50)
یعنى ؛ به یاد آور اى پیامبر! پیامبرانى را همچون حضرت اسماعیل ، یسع و ذوالکفل را، که هر یک از آن ها از خوبان و برگزیدگان مى باشند.(51)

وساطت براى رفع مشکل

مرحوم شیخ طوسى ، کلینى و دیگر بزرگان آورده اند:
در اوایل خلافت معتصم عبّاسى ، شخصى از اهالى سجستان به همراه امام محمّد جواد علیه السلام و نیز عدّه اى دیگر، راهى مکّه معظّمه گردید.
شخص سجستانى گوید: در بین راه ، جهت استراحت در محلّى نشسته بودیم و سفره غذا پهن بود، ما با عدّه اى از افراد مختلف مشغول خوردن غذا گشتیم .
من به حضرت خطاب کردم و اظهار داشتم : یاابن رسول اللّه ! فدایت گردم ، در شهر ما شخصى از دوستان و محبّان شما، از طرف حکومت ، مسئول امور مردم مى باشد.
مالیات زیادى را بر من مقرّر کرده است که بپردازم ، در حالى که من توان پرداخت آن را ندارم ، چنانچه ممکن باشد نامه اى برایش بنویسید تا ملاحظه حال مرا نماید و تخفیفى دهد؟
امام علیه السلام فرمود: او را نمى شناسم .
عرض کردم : اى سرورم ! او از دوستان و علاقه مندان به شما اهل بیت عصمت و طهارت مى باشد؛ و من مطمئنّ هستم که نامه شما سودمند خواهد بود.
و چون سخن و تقاضاى من به اتمام رسید، حضرت قلم و کاغذى را در دست مبارک خود گرفت و این عبارات را نگاشت :
به نام خداوند بخشاینده مهربان ، حامل نامه از جنابعالى و نیز از عقیده ات تعریف و تمجید کرد، توجّه داشته باش که خوشبختى تو در گرو رفتار و کردارت مى باشد؛ بنابر این ، سعى کن نسبت به دوستان و هم نوعان خود دلسوز باشى ، همانا خداوند متعال فرداى قیامت تو را در مقابل اعمال و کردارت مؤ اخذه و مورد بازجوئى قرار مى دهد.
بعد از آن نامه را امضاء نمود و تحویل من داد.
پس از آن که وارد سجستان شدم و نامه حضرت را به والى - که به نام حسین بن عبداللّه نیشابورى معروف بود - دادم ، او نامه را گرفت و بوسید و بر چشم خود نهاد و سپس آن را گشود و خواند و به من خطاب کرد و گفت : خواسته ات چیست ؟
گفتم : ماءمورین شما مالیات سنگینى بر من بسته اند و توان پرداخت آن را ندارم .
سپس دستور داد: مالیات را از من بردارند و چون سخت در مضیقه بودم نیز مبلغى را لطف کرد.
(52)

اثر انگشت در سنگ و آب شدن سینى فلزى

مرحوم طبرى ، بحرانى ، شیخ حرّ عاملى و دیگر بزرگان آورده اند که شخصى به نام عمارة بن زید حکایت کند:
روزى در مجلس حضرت ابوجعفر، امام محمّد بن علىّ علیهما السلام نشسته بودم ، به حضرت عرض کردم : یاابن رسول اللّه ! علائم و نشانه هاى امام چیست ؟
حضرت فرمود: هرکس بتواند کارى را که هم اکنون من انجام مى دهم ، انجام دهد، یکى از نشانه هاى امام در او مى باشد.
و سپس انگشتان دست مبارک خود را روى صخره اى - که در کنارش بود - نهاد، و هنگامى که دست خود را از روى آن سنگ برداشت ، دیدم جاى انگشتان دست حضرت روى آن سنگ به طور روشن و واضح اثر گذاشته است .
و نیز حضرت را مشاهده کردم که قطعه آهنى را با دست مبارک خود گرفته است و بدون آن که آن را در آتش نهاده باشند همانند قطعه اى کش و لاستیک یا فنر از دو سمت مى کِشد و پاره نمى شود.
(53)
همچنین آورده اند:
عبداللّه بن محمّد - که یکى از راویان حدیث است - گوید:
روزى همراه عمارة بن زید بودم ، او ضمن صحبت هائى ، حکایت عجیبى را برایم بیان کرد، گفت : روزى امام محمّد جواد علیه السلام را در حالى که یک سینى بزرگ گِرد مَجْمَعه جلویش نهاده بود، دیدم ؛ پس از ساعتى به من خطاب کرد و فرمود: اى عمّاره ! آیا مایل هستى که به وسیله این سینى فلزّى یک کار عجیب و حیرت انگیز را مشاهده کنى ؟
عرضه داشتم : بلى ، میل و علاقه دارم .
پس ناگهان حضرت دست مبارک خود را بر آن سینى نهاد و سینى به شکل مایع در آمد؛ سپس آن ها را جمع نمود و در طشت و قدحى که کنارش بود، ریخت ؛ و بعد از آن دست خود را روى آن مایع کشید و به صورت همان سینى اوّل در آمد.
و امام علیه السلام در پایان فرمود: امام یک چنین قدرتى را دارد که در همه چیز مى تواند با اراده الهى تصرّف کند و تغییر و دگرگونى ایجاد نماید.
(54)

دو معجزه مهمّ دیگر

همچنین مرحوم شیخ حرّ عاملى ، طبرسى ، طبرى و دیگر بزرگان آورده اند که شخصى به نام محمّد بن عُمیر حکایت کند:
روزى در مجلس و محضر شریف امام محمّد جواد علیه السلام حضور یافتم .
پس از لحظاتى ، مشاهده کردم که حضرت دست مبارک خود را روى چوب هاى یک چهارپایه چوبى کشید و آن چوب هائى که سال ها خشکیده بود، ناگهان سبز و شاداب گشت و برگ هاى سبز بر آن شاخه ها روئیده شد؛ و مورد تعجّب افراد قرار گرفت .
(55)
همچنین آورده اند:
یکى از اصحاب حضرت به نام ابراهیم بن سعید حکایت کند:
روزى در محضر شریف و مقدّس امام جواد علیه السلام حضور داشتم ، ناگهان متوجّه شدم که حضرت برگ درخت زیتون را در دست مبارک خود گرفت و بلافاصله آن برگ زیتون تبدیل به پول رایج حکومت وقت شد.
پس از آن ، مقدارى از آن پول ها را گرفتم و از مجلس و خدمت امام جواد علیه السلام خداحافظى کردم و راهى بازار شدم .
چون وارد بازار گشتم ، مقدارى از همان ها را که توسّط حضرت از برگ زیتون تبدیل به پول شده بود، تحویل یکى از بازاریان دادم تا مقدارى جنس ‍ براى منزل خریدارى کنم .
و سپس جریان امر و موضوع را براى او و برخى دیگر از تجّار و کسبه مطرح کردم ؛ و تمام آن افراد گفتند: این پول ها با دیگر پول هاى معمولى و موجود در بازار، هیچ فرقى ندارد.
(56)

سبز شدن درخت سدر خشکیده

مرحوم شیخ حرّ عاملى ، طبرسى و دیگر بزرگان آورده اند:
پس از آن که ماءمون - خلیفه عبّاسى - جهت جبران جنایتى که در حقّ امام رضا علیه السلام انجام داده بود؛ و نیز جهت تداوم سیاستش ، دختر خود، امّالفضل را به عقد و نکاح حضرت جوادالا ئمّه علیه السلام درآورد؛ و او را بر حسب ظاهر مورد احترام شایان قرار مى داد.
حضرت ابوجعفر، امام محمّد جواد علیه السلام بعد از آن جریان ، تصمیم گرفت که از حضور ماءمون و نیز از شهر خراسان به بغداد عزیمت فرماید.
و به همین جهت حضرت ، به همراه همسرش امّالفضل حرکت نمود و راهى مدینه منوّره گردید؛ و مردم در بین راه حضرت را مشایعت کردند.
امام علیه السلام همچنان به راه خود ادامه داد تا به دروازه کوفه رسید و مردم کوفه به استقبال آن حضرت آمدند و نزدیک غروب آفتاب حضرت به خانه مسیّب وارد شد؛ و چون امام علیه السلام مختصر استراحتى نمود، روانه مسجد گردید.
در حیات مسجد درخت سدرى بود که از مدّت ها قبل خشک شده بود و میوه نمى داد، پس حضرت مقدارى آب درخواست نمود؛ و آن گاه در کنار آن درخت خشکیده وضو گرفت و در همان جا نماز مغرب را به جماعت خواند.
پس هنگامى که نماز پایان یافت ، مردم متوجّه شدند که آن درخت خشکیده به برکت آب وضوى حضرت ، سبز گردیده است و پر از میوه مى باشد.
این حادثه مورد تعجّب و حیرت همگان قرار گرفت و تمام افراد از میوه هاى آن خوردند.
و مهمّتر از همه آن که میوه هاى این درخت سدر، برخلاف دیگر سدرها، بدون هسته و بسیار شیرین و خوش مزه بود.
(57)

پیش بینى خطر و بستن دُم حیوان

در یکى از سال ها، ماءمون عبّاسى عازم مدینه طیّبه شد، چون نزدیک شهر مدینه رسید، عدّه اى از بزرگان به همراه امام محمّد جواد علیه السلام جهت استقبال ماءمون آماده حرکت شدند.
هوا بسیار گرم و سوزان و نیز بیابان ها خشک و بى آب و علف بود.
وقتى خواستند سوار حیوانات شوند، امام جواد علیه السلام دستور داد تا دُم حیوانش را گره بزنند، عدّه اى گفتند: حضرت جواد علیه السلام آشنائى به حیوان سوارى و بیابان گردى ندارد و نمى داند که در چه فصلى و در کجا باید دُم قاطر، گره زده شود.
و بالا خره تمامى افراد سوار شدند و براى استقبال ماءمون حرکت کردند، مقدارى از راه را که پیمودند، مسیر جادّه را اشتباه رفتند، در محلّى قرار گرفتند که تمام آن گِل و لاى بود؛ و حیوانات مرتّب دُم خود را به اطراف حرکت مى دادند؛ و تمام لباس و سر و صورت افرادى که سوار حیوان ها بودند کثیف و پر از گِل شد.
ولى حضرت کمترین آلودگى به لباس و بدنش اصابت نکرد و دیگران فهمیدند، پیش بینى حضرت صحیح بوده است .
(58)

نجات از ضربت شمشیر مستانه

بسیارى از بزرگان به نقل از حکیمه دختر حضرت ابوالحسن ، امام رضا علیه السلام روایت کرده اند، که فرمود:
چون برادرم ، حضرت جواد علیه السلام به شهادت رسید، روزى نزد همسرش ، امّالفضل - دختر ماءمون - رفتم .
امّ الفضل ضمن صحبت هائى پیرامون فضائل و مکارم امام جواد علیه السلام ، اظهار داشت : آیا مایل هستى تو را در جریان موضوعى بسیار عجیب و حیرت انگیز قرار دهم که تاکنون کسى نشنیده است ؟
گفتم : چه موضوعى است ؟ آرى ، برایم بیان کن .
گفت : شبى از شب ها در منزل حضرت بودم ، ناگاه زنى وارد شد، پرسیدم تو کیستى ؟
پاسخ داد: من از خانواده عمّار یاسر هستم و همسر ابوجعفر، محمّد بن علىّ الرّضا علیه السلام مى باشم ، با شنیدن این خبر، حسّاسیّت من برانگیخته گشت و بُردبارى خود را از دست دادم ، و از جاى برخاستم و به نزد پدرم ماءمون رفتم .
هنگامى که او را دیدم ، متوجّه شدم که شراب بسیار خورده و مست لایعقل است ؛ پس موضوع را برایش بیان کردم و نیز افزودم که شوهرم بسیار از من و تو بدگوئى مى کند و به تمام افراد بنى العبّاس توهین مى نماید.
پدرم با شنیدن سخنان دروغین من خشمگین و عصبانى گشت و شمشیر خود را برگرفت و سوگند یاد کرد که امشب او را با این شمشیر قطعه قطعه مى کنم و روانه منزل حضرت گردید.
من با دیدن چنین صحنه اى از گفتار خود پشیمان شدم و همراه پدرم روانه گشتم تا ببینم چه مى کند.
چون ماءمون وارد منزل شد، دید حضرت جواد علیه السلام در بستر آرمیده است ، پس با شمشیر بر آن حضرت حمله برد و به قدرى بر بدن مبارک و مقدّس او ضربات شمشیر وارد کرد که دیدم بدنش قطعه قطعه گردید.
و به این مقدار هم قانع نشد، بلکه شمشیر بر رگ هاى گردن او نهاد و رگ هاى گردنش را نیز قطع کرد.
من با مشاهده این صحنه دلخراش بر سر و صورت خود زدم و روى زمین افتادم ، پس از لحظاتى که از جاى برخاستم روانه منزل پدرم گشتم ؛ و چون صبح شد و پدرم از حالت مستى بیرون آمد، به او گفتم : یا امیرالمؤ منین ! آیا متوجّه شدى که دیشب چه کردى ؟
گفت : خیر، در جریان نیستم و خبر ندارم .
وقتى جریان را برایش بازگو کردم ، فریادى کشید و مرا تهدید کرد و گفت : رسوا شدیم ، دیگر در جامعه جایگاهى نداریم .
سپس یاسر خادم را احضار کرد و به او دستور داد تا به منزل حضرت جواد علیه السلام برود و گزارش وضعیّت حضرت را بیاورد.
یاسر رفت و پس از لحظاتى بازگشت و چنین اظهار داشت : دیدم ابوجعفر، محمّد بن علىّ علیه السلام لباس هاى خود را پوشیده ؛ و بر سجّاده و جانماز خویش نشسته است و مشغول عبادت بود، در حیرت و تعجّب قرار گرفتم ؛ و سپس از حضرت تقاضا کردم تا پیراهنش را درآورد و به من هدیه دهد.
و با این کار خواستم که ببینم آیا ضربات شمشیر بر بدنش اثر کرده ، و آیا بدنش زخم و خون آلود است یا خیر؟
حضرت تبسّمى نمود و اظهار داشت : پیراهنى بهتر از آن را به تو خواهم داد.
گفتم : خیر، من پیراهنى را که بر تن دارى ، مى خواهم .
پس چون پیراهن خود را از تن شریفش درآورد، کوچک ترین زخم و اثر شمشیر در جائى از بدنش نیافتم .
و ماءمون با شنیدن این خبر مسرّت آمیز، خوشحال شد و مبلغ هزار دینار به یاسر هدیه داد.
(59)

یکى از علّت هاى شهادت

ابوداوود قاضى - یکى از قضات معروف خلفاء بنى العبّاس - حکایت کند:
روزى ماءمورین دزدى را دست گیر کرده بودند و معتصم عبّاسى دستور مجازات او را صادر کرد و عدّه بسیارى از فقهاء و علماء جهت اجراء حکم سارق در مجلس خلیفه حضور یافتند و هر یک نظریّه اى جهت قطع دست دزد بیان کرد.
معتصم به حضرت ابوجعفر، امام محمّد جواد علیه السلام رو کرد و گفت : یاابن رسول اللّه ! نظر شما در این باره چیست ؟
امام علیه السلام فرمود: افراد، نظرات خود را دادند، کافى است .
معتصم گفت : من کارى به نظرات آن ها ندارم ، شما باید نظریّه خود را مطرح نمائى ؛ حضرت اظهار نمود: مرا از این کار معذور بدار؟
معتصم حضرت را به خداوند سوگند داد و گفت : باید نظریّه خود را براى ما بیان نمائى .
حضرت فرمود: اکنون که چاره اى جز جواب ندارم ، مى گویم که تمامى افراد اشتباه کردند و بر خلاف سنّت اسلام سخن گفتند؛ چون که قطع دست دزد باید از چهار انگشت باشد و کف دست به حال خود باقى بماند؛ و معتصم در حضور تمامى افراد گفت : آیا دلیل و مدرکى بر آن دارى ؟
امام علیه السلام فرمود: فرمایش پیامبر خدا صلى الله علیه و آله است ، که فرمود: سجده به وسیله هفت جاى بدن - پیشانى ، دو کف دست ، دو سر زانو و دو انگشت پاها - انجام مى گیرد.
و چنانچه از مچ یا آرنج قطع شود، براى سجده جایگاهى باقى نمى ماند؛ و حال آن که خداوند متعال در قرآن کریم فرموده : سجده گاه ها حقّ خداوند است و کسى را نباید در آن ها مشارکت داد، پس براى محفوظ ماندن حقّ خداوند دو کف دست نباید قطع شود.
معتصم با این استدلال حیرت زده شد؛ و آن گاه دستور داد تا طبق نظریّه حضرت ابوجعفر، امام محمّد جواد علیه السلام دست دزد، قطع و مجازات گردد.
ابوداوود قاضى گوید: در یک چنان موقعیّتى من براى خود آرزوى مرگ کردم و پس از گذشت دو سه روز، نزد معتصم رفتم و گفتم : یا امیرالمؤ منین ! من بر خود لازم مى دانم که مطالبى را به عنوان نصیحت به شما بگویم ، هر چند که به وسیله این گفتار، خود را داخل آتش جهنّم قرار مى دهم .
معتصم گفت : مطلب و پیشنهاد خود را مطرح کن .
گفتم : هنگامى که امیرالمؤ منین و خلیفه مسلمین تمامى فقهاء و دانشمندان را در یک مجلس براى بیان حدود الهى جمع مى کند و در نهایت در حضور تمامى وزراء و درباریان و بزرگان نظریّه همه افراد را مطرود مى سازد و به گفته کسى اهمیّت مى دهد و عمل مى کند که طائفه اى بر امامت و خلافت او معتقد هستند و طبق نظریّه او حکم مى دهد، آیا در آینده اى نزدیک چه خواهد شد؟!
وقتى معتصم مطالب مرا شنید، رنگ چهره اش بر افروخته گشت و گفت : خداوند تو را جزاى خیر دهد که مرا نصیحت و راهنمائى نمودى ، و در روز چهارم به یکى از وزرایش دستور داد که حضرت جواد علیه السلام را به منزل خود دعوت کند تا کارش را بسازد.
هنگامى که وزیر دربار، حضرت را دعوت کرد، حضرت نپذیرفت و فرمود: مى دانید که من به مجالس شما نمى آیم .
وزیر اظهار داشت : شما را به صرف طعام دعوت مى کنیم و خلیفه و برخى از وزراء، علاقه مند به حضور شما هستند؛ و در نهایت حضرت را مجبور کرد تا در مجلس و سفره شوم آن ها حاضر شود.
همین که حضرت وارد مجلس گردید و چند لقمه از غذائى که جلویش نهاده بودند تناول نمود، اثرات زهر را در خود احساس نمود و خواست که از منزل خارج شود، میزبان گفت : همین جا بمانید؟ حضرت فرمود: در منزل شما نباشم ، بهتر است .
و با گذشت یک شبانه روز، کاملا زهر در بدن نازنین امام جواد علیه السلام اثر کرد و همچون دیگر ائمّه علیهم السلام مسموم و به فیض شهادت نائل گشت .
(60)  

در رثاى نهمین ستاره ولایت

 

فغان از گردش چرخ ستمگر
ستم ها کرده بر آل پیمبر
زده آتش گلستان نبىّ را
نموده در به در آل علىّ را
یکى در طوس و بعضى را به بغداد
نموده خون جگر از زهر بیداد
جواد، آن میوه باغ رسالت
ز کین مسموم شد، در شهر غربت
فتاده در میان حجره بى یار
نبودى مونس ، او را و نه غمخوار
لب تشنه ، نه فرزندى کنارش
نه غمخوارى که باشد غمگسارش
جهان از داغ او ماتم سرا شد
جهانى زین مصیبت در نوا شد(61)
الا اى آسمان از دیده ، اشکِ خون به بار امشب
که رفت از دار فانى ، حُجّت پروردگار امشب
نهم شمع هدایت ، پیشواى شیعیان ، او
دهد دور از وطن جان ، بى معین و غمگسار امشب
براى کشتن سلطان دین ، با زهر جان فرسا
زنى مأ مور شد، با امر خصمى نابکار امشب
فروغ دیده زهرا (تقىّ) چون مجتبى جدّش
به دست همسر خود، گشت مسموم و فکار امشب
در آغاز جوانى ، از پى ارشاد مردم شد
شهید دین حقّ، مانند اجداد کبار امشب
گل گلزار احمد از جفاى دختر مأ مون
نهان گردد به خاک سرد و جاوید در مزار امشب
الا اى مظهر جود خدا، ما مستمندان را
ز خوان عام خود، محروم از رحمت مدار امشب (62)
 

پنج درس ارزشمند و آموزنده

1 در یکى از روزها که حضرت جوادالائمّه علیه السلام وارد شهر مدینه منوّره گردید، هنگام غذا در حضور جمعى از دوستان سفره طعام پهن کردند.
حضرت پس از آن که غذا را تناول نمود، دست هاى خود را شست و سپس دست هاى خود را پیش از آن که با حوله خشک نماید، بر سر و صورت خویش کشید و این دعا را خواند:
((اللّهُمَّ اجْعَلْنى مِمَّنْ لا یَرْهَقُ وَجْهَهُ قَتَرٌ وَ لا ذِلَّةٌ)).
(63)
2 یکى از دوستان و اصحاب حضرت جوادالا ئمّه علیه السلام به نام ابوالحسن ، معمّر بن خلاّد حکایت کند:
روزى در خدمت آن حضرت بودم ، به من فرمود: اى معمّر! بر اشتر خود سوار شو.
عرض کردم : کجا برویم ؟
فرمود: پیشنهادى که داده شد انجام بده و سؤ ال نکن ، پس من سوار شدم ؛ و چون مقدارى از راه را پیمودیم به بیابانى رسیدیم که کنار آن یک درّه و تپّه اى وجود داشت .
حضرت فرمود: همین جا بِایست و حرکت نکن تا من بازگردم و سپس حضرت رفت و پس از لحظاتى بازگشت .
عرض کردم : فدایت شوم ، کجا بودى ؟
امام علیه السلام فرمود: هم اینک به خراسان رفتم و پدرم ، حضرت علىّ بن موسى الرّضا علیهما السلام را که مسموم و شهید شده بود، دفن کردم و اکنون بازگشتم .
(64)
3 محمّد بن حمّاد مروزى حکایت کند:
روزى حضرت جوادالا ئمّه علیه السلام در ضمن نامه اى به پدرم ، احمد چنین مرقوم فرمود:
ژهر موجود مخلوقى در این جهان ، یک روزى وفات خواهد یافت ولى در این باره ظلمى بر کسى نخواهد شد و ما اهل بیت رسالت در این دنیا پراکنده خواهیم شد؛ و در شهرهاى مختلف هجرت خواهیم نمود.
و سپس در ادامه فرمایش خود افزود: هرکس عاشق و دلباخته هر که باشد، چنانچه در مسیر او قدم بردارد و با او همگام باشد، همانا در روز محشر با او محشور مى گردد.
و به راستى که قیامت منزل گاه اءبدى و همیشگى تمامى افراد خواهد بود.
(65)
4 عمران بن محمّد اشعرى قمّى حکایت کند:
روزى نزد حضرت جوادالائمّه ، امام محمّد تقى علیه السلام شرفیاب شدم ؛ و پس از آن که مسائل خود را مطرح کردم و جواب گرفتم ، عرضه داشتم :
اى مولا و سرورم ! امّالحسن به شما سلام رساند و نیز درخواست یکى از پیراهن هاى تبرّک شده شما را نموده است تا به جاى کفن از آن استفاده نماید؟
امام جواد علیه السلام فرمود: او از پیراهن من ، بى نیاز شده است .
چون از نزد حضرت خارج شدم ، متحیّر بودم که معناى کلام امام علیه السلام چیست ؟
تا آن که پس از چند روزى متوجّه شدم ، امّالحسن سیزده یا چهارده روز قبل از سخن امام علیه السلام فوت کرده است .
(66)
5 یکى از اصحاب امام محمّد تقى علیه السلام گوید:
روزى در خدمت آن حضرت بودم ، که سفره غذا پهن کردند؛ و غذا خوردیم .
پس از آن که سفره را جمع کردند، یکى از افراد مشغول جمع کردن غذاهاى ریخته شده در اطراف سفره ، گردید.
امام جواد علیه السلام فرمود: چنانچه در بیابان سفره انداختید، آنچه غذا در اطراف سفره ریخته شود - به هر اندازه اى که باشد - رها کنید - تا مورد استفاده جانوران قرار گیرد -.
ولى اگر در منزل ، در اطراف ظرف غذا و یا در اطراف سفره ، طعامى ریخته شود، تمام آنچه را که ریخته شده است ، به هر مقدارى که باشد، جمع نمائید - که مبادا زیر دست و پا، نسبت به آن ها بى احترامى شود -.
(67) 


 

مدح و منقبت حضرت جوادالا ئمّه علیه السلام

اى آن که بر تمام خلایق تو رهبرى
بر ممکنات سیّد و سالار و سرورى
آن جا که آفتاب رخت جلوه گر شود
خورشید، زهره مى شود و ماه مشترى
شاه نهم ، امام نهم ، حجّت نهم
نور نهم ، ز نور خداوندِ اکبرى
از کثرت لطافت جسم مجرّدى
با یک جهان شرافت روح مصوّرى
هم جانشین هشت امامى به روزگار
هم از شرف ، امام دهم را تو مظهرى
آمد تو را جواد لقب ، زانکه جود تو
از یاد برد حاتم و آن جود جعفرى
از آدم و خلیل ، هم از یوسف و مسیح
وزخَلْق و خُلق ، صورت و سیرت نکوترى (68)
 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد