پرورشی شهرقدس

معارف اسلامی و مسائل تربیتی و پرورشی ومناسبتهای روز

پرورشی شهرقدس

معارف اسلامی و مسائل تربیتی و پرورشی ومناسبتهای روز

پیشواى هفتم حضرت امام موسى بن جعفر(ع)

پیشواى هفتم حضرت امام موسى بن جعفر(ع) 
 

بسم الله الرحمن الرحیم

آن هنگام در غروبگهان که سر شاخه‏هاى سرفراز نخل به نوازش نسیم،سر بن گوش یکدیگر مى‏نهند،نشید حماسه‏ى آرام زندگانى تو را نجوا مى‏کنند...و پیام بیدادها که بر تو رفته است، با نسیم پیام آور،مى‏گزارند...

آن هنگام در بهاران که بغض مغموم و گرفته‏ى آسمان،مى‏ترکد و رگبار سرشک ابر،سرازیر مى‏شود،این اشک اندوه پیروان ستم کشیده‏ى توست که به پهناى گونه‏ى تاریخ بر تو گریسته‏اند...آه اى امام راستین و بزرگ!

پرده‏هاى ستبر سرشک،ما را از دیدن حماسه‏ى مقاومت و پایدارى و سر انجام جانسپارى تو در راه حق،باز نخواهد داشت و اگر بر تو مى‏گرییم،ایستاده مى‏گرییم تا ایستادگى تو را سپاس گفته و هم تاریخ و هستى،پیش پاى مقاوم تو،به احترام برخاسته باشیم.

پاکترین درود،از زیباترین و شجاعترین جایگاه دلمان بر تو باد...هماره تا هر گاه...روستاى ابواء (1) ، آنروز صبح (2) گویى دیگر گونه مى‏نمود،پرتو آفتاب نخل‏هاى سر بلند را تا کمر طلایى کرده و سایه‏هاى دراز روى بامهاى گلى روستا،انداخته بود...

صداى شتران و صداى گوسفندانى که پیشاپیش چوپانان،آماده‏ى رفتن به صحرا بودند،بذر نشاط صبحگاهى را در دل مى‏کاشت و گوش را از آواى زندگى مى‏انباشت...

کنار روستا و روى غدیر و برکه‏اى که زنان از زلال آرام آن،آب بر مى‏داشتند،اینک نسیم نوازشگر از گذار آرام خود موج مى‏افکند،و چند پرستو،شتابناک و پر نشاط،از روى آن به اینسوى و آنسوى مى‏پریدند و هر از چند گاه،سینه‏ى سرخ خویش را که گویى از هرم گرماى سجیل عام الفیل (3) ،هنوز داغ بود،به آب مى‏زدند...کمى آنسوتر،تک نخلى،چتر سبز و بلند خود را بر گورى افشانده بود و زنى در آن صبحگاه،بر آن خم شده و با حرمت و حشمت‏بوسه بر خاک آن مى‏زد و آرام آرام مى‏گریست...و زیر لب چیزهایى مى‏گفت.از کلام او،آنچه نسیم با خود مى‏آورد،گویى این کلمات و جملات شنیده مى‏شد:

-درود بر تو،آمنه!اى مادر گرامى پیامبر...خدا تو را-که چنان دور از زادگاه خویش،فرو مردى-،با رحمت‏خود همراه کناد...اینک،من،حمیده،عروس توام،کودکى از سلاله‏ى فرزند تو را در شکم دارم و با دردى که از شامگاه دوشینه مى‏کشم،گمان مى‏برم که هم امروز،این کودک خجسته را،در این روستا،و در کنار گور تو به دنیا آورم...

آه،اى بانوى بزرگ خفته در خاک،شوهرم به من فرموده است که این فرزند من،هفتمین، جانشین فرزندت پیامبر،خواهد بود...

بانوى من!از خداوند بخواهید که فرزندم را سالم به دنیا آورم...آفتاب صبح،از سر شاخه‏هاى تنها نخل روییده بر آن گور،پائین آمده و بر خاک افتاده بود...

حمیده،سنگین و محتشم برخاست،دنباله‏ى تن پوش خود را که از خاک گور،غبار آلود شده بود،تکانید،یک دستش را روى شکم گذارد و به گونه‏یى که زنان باردار راه مى‏پیمایند،سنگین و با احتیاط و آرام به روستا شتافت...

ساعتى بعد،هنگامى که آفتاب،بر بلند آسمان ایستاده بود و کبوتران روستا،در چشمه‏ى نور آن،در آسمان شفاف ابواء،بال و پر مى‏شستند،صداى هلهله‏اى شادمانه از روستا به فضا برخاست...و خیال من از کنار برکه،مى‏دید که برخى زنان،از کوچه‏هاى روستا،شتابناک و شادمانه،به اینسوى و آنسوى مى‏دویدند...

آه،آنک،دو زن،با همان شتاب به کنار برکه مى‏آیند با ظرفهاى سفالین بزرگ،تا آب بردارند...

خیال من گوش مى‏خواباند تا از خبر تازه،آگاه شود:-...خواهر،مى‏گویند،امام صادق (ع) پس از آگاهى از ولادت کودکشان فرموده‏اند:

«پیشواى بعد از من،و بهترین آفریده‏ى خداوند ولادت یافت... (4) »

-آیا نفهمیدى که نامش را چه گذارده‏اند؟

-فکر مى‏کنم،حتى پیش از ولادت،او را«موسى‏»نام نهاده بوده‏اند.

چشم خیال من،بى اختیار،فرا سوى برکه،در صحرا به چوپانى افتاد که بى خبر از آنچه در این روستا.رخ داده است گوسفندان را با عصاى چوپانى خویش،به پیش مى‏راند...

و یک لحظه،خیالم گمان برد که چوپانک،موسى است و آنجا صحراى سینا و از خیال گذشت: این موساى تازه مولود،مگر در مقابله با کدام فرعون زمان،به دنیا آمده است...؟!

امام و حکومت عباسیان

امام موسى بن جعفر الکاظم (ع) 4 ساله بودند که بساط حکومت جابرانه‏ى امویان بر چیده شد.

سیاست عرب زدگى امویان،چپاول و زور و ستم،روش‏هاى ضد ایرانى حکومتشان،مردم و بویژه ایرانیان را که خواستار تجدید حکومت داد خواهانه‏ى اسلام راستین،بویژه در ایام خلافت کوتاه حضرت على (ع) بودند،بر ضد امویان بر انگیخت و در این میانه کارگزاران سیاسى وقت،ازین گرایش مردم،خاصه ایرانیان به آل على (ع) و حکومت على وار،سوء استفاده کردند و به اسم رساندن حق به حقدار،امویان را به کمک ابو مسلم خراسانى بر انداختند اما به جاى امام ششم جعفر بن محمد الصادق (ع) ابو العباس سفاح عباسى را بر مسند خلافت و در واقع بر اریکه‏ى سلطنت نشانیدند. (5) و بدینگونه،یک سلسله‏ى تازه‏ى پادشاهى اما در لباس خلافت و جانشینى پیامبر در 132 هجرى قمرى روى کار آمد که نه تنها در ستم و دورویى و بى دینى،هیچ از امویان کم نداشتند بلکه در بسیارى از این جهات،از آنان نیز پیش افتادند.

با این تفاوت که اگر امویان دیر نپاییدند،اینان تا 656 هجرى قمرى یعنى 524 سال در بغداد، بر همین روال،بر مردم،خلافت که نه،سلطنت کردند.

بارى،پیشواى هفتم،در دوره‏ى عمر خویش،خلافت ابو العباس سفاح،منصور دوانیقى،هادى، مهدى و هارون را با همه‏ى ستمها و خفقان و فشار آنها،دریافتند.

براى آینه‏ى جان امام،تنها غبار نفس اهریمنى این پلیدان جابر،کافى بود تا زنگار غم گیرد و به تیرگى اندوه نشیند تا چه رسد به اینکه،هر یک از اینان-از منصور تا هارون-ستمهاى بسیار بر پیکر و روح آن عزیز،وارد آوردند و هر چه نکردند،نتوانستند،نه آنکه نخواستند.

ابو العباس سفاح در 136 در گذشت و برادرش منصور دوانیقى بجاى او نشست،او شهر بغداد را بنا کرد و ابو مسلم را کشت و چون خلافتش پا گرفت از کشتن و حبس و زجر فرزندان على و مصادره‏ى اموال آنان لحظه‏اى نیاسود و اغلب بزرگان این خاندان و در راس همه‏ى آنها حضرت امام صادق را از بین برد...

مردى،خونریز و سفاک و مکار و به شدت حسود و بخیل‏و حریص و بیوفا بود،بیوفایى او در مورد ابو مسلم که با یکعمر جان کندن او را به خلافت رسانده بود،در تاریخ ضرب المثل است.

هنگامى که پدر بزرگوار امام کاظم را شهید کرد،آنحضرت 20 ساله بود و تا سى سالگى،امام با حکومت‏خفقان و رعب و بیم منصور،در ستیز بود و مخفیانه،شیعیان خویش را سامان مى‏داد و به امور آنان رسیدگى مى‏فرمود.

منصور در 158 هلاک شد و حکومت‏به پسرش مهدى رسید.سیاست مهدى عباسى،سیاستى مردم فریب و خدعه آمیز بود.

زندانیان سیاسى پدرش را که بیشتر شیعیان امام کاظم بودند،بجز عده‏ى کمى،آزاد کرد و اموال مصادره شده‏ى آنان را،باز پس گردانید.اما همچنان مراقب رفتار آنان مى‏بود و در دل بدیشان سخت دشمنى مى‏ورزید.حتى به شاعرانى که آل على را هجو مى‏کردند،صله‏هاى گزاف مى‏داد،از جمله یکبار به‏«بشار بن برد»،هفتاد هزار درهم و به‏«مروان بن ابى حفص‏»صد هزار درهم داد.

در خرج بیت المال مسلمین و عیش و نوش و شرابخوارگى و زنبارگى،دستى سخت گشاده داشت،در ازدواج پسرش هارون،50 میلیون درهم خرج کرد (6) شهرت امام در زمان مهدى،بالا گرفت و چون ماه تمام،در آسمان فضیلت و تقوا و دانش و رهبرى مى‏درخشید،مردم‏گروها گروه پنهانى بدو روى مى‏آوردند و از آن سر چشمه‏ى فیض ازلى،عطش معنوى خویش را فرو مى‏نشانیدند.

کارگزاران جاسوسى مهدى،این همه را بدو گزارش کردند،بر خلافت‏خویش بیمناک شد، دستور داد تا امام را از مدینه به بغداد آورند و محبوس سازند.

«ابو خالد زباله‏اى‏»نقل مى‏کند:«...در پى این فرمان،مامورینى که به مدینه بدنبال آنحضرت رفته بودند،هنگام بازگشت،در زباله،با آن حضرت به منزل من فرود آمدند.

امام در فرصتى کوتاه،دور از چشم مامورین،به من دستور دادند چیزهایى براى ایشان خریدارى کنم.من سخت غمگین بودم،و بدیشان عرض کردم:از اینکه سوى این سفاک مى‏روید،بر جان شما بیم دارم.فرمودند:مرا از او باکى نیست تو در فلان روز،فلان محل منتظر من باش.

آن گرامى به بغداد رفتند،و من با اضطراب بسیار،روز شمارى مى‏کردم تا روز معهود در رسید،به همان مکان که فرموده بودند شتافتم،و دلم چون سیر و سرکه مى‏جوشید،به کمترین صدایى،از جا مى‏جستم و اسپندوار بر آتش انتظار،مى‏سوختم.کم کم افق خونرنگ مى‏شد و خورشید به زندان شب مى‏افتاد،که ناگهان دیدم از دور شبحى هویدا شد،دلم مى‏خواست پرواز کنم و به سویشان بشتابم،اما بیم داشتم که ایشان نباشند و راز من بر ملا شود.

در جاى ماندم،امام نزدیک شدند،بر قاطرى سوار بودند،تا چشم روشن بین و عزیزشان به من افتاد،فرمودند:ابا خالد،شک مکن،...و ادامه دادند:

بعدها مرا دو باره به بغداد خواهند برد،و آن بار دیگر باز نخواهم گشت.و دریغا که همانگونه شد که آن بزرگ فرموده بود...» (7)

بارى در همین سفر،مهدى چون امام را به بغداد آورد و زندانى کرد،حضرت على بن ابیطالب (ع) را در خواب دید که خطاب به او این آیه را مى‏خوانند: فهل عسیتم ان تولیتم ان تفسدوا فى الارض و تقطعوا ارحامکم (8) آیا از شما انتظار مى‏رود که اگر حاکم گردید،در زمین فساد کنید و قطع رحم نمایید؟

ربیع مى‏گوید:

نیمه شب مهدى به دنبال من فرستاد و مرا احضار کرد.سخت‏بیمناک شدم و نزدش شتافتم و دیدم آیه فهل عسیتم...را مى‏خواند.

سپس به من گفت:برو،موسى بن جعفر را از زندان نزد من بیاور.رفتم و آوردم،مهدى برخاست و با او روبوسى کرد و او را نزد خود نشانید و جریان خواب خود را براى ایشان گفت.

سپس همان لحظه دستور داد که آن گرامى را به مدینه باز گردانند ربیع مى‏گوید:از بیم آنکه موانعى پیش آید،همان شبانه وسایل حرکت امام را فراهم ساختم و بامداد پگاه،آن گرامى در راه مدینه بود...» (9)

امام در مدینه،با وجود خفقان شدید دربار عباسى،به ارشاد خلق و تعلیم و آماده ساختن شیعیان،مشغول بود...تا در 169 مهدى هلاک شد و پسرش هادى بجاى او به تخت‏سلطنت نشست.

هادى،بر خلاف پدرش،دموکراسى را هم رعایت نمى‏کرد و علنا با فرزندان على سرسخت‏بود و حتى آنچه پدرش به آنها داده بود،همه را قطع کرد.

و ننگین‏ترین سیاهکارى او،براه افکندن فاجعه‏ى جانگذاز فخ بود.

فاجعه‏ى فخ

حسین بن على از علویان مدینه،چون از حکومت عباسیان و ستم بسیار ایشان به ستوه آمد،به رضایت (10) امام موسى کاظم علیه السلام،علیه هادى قیام کرد و با گروهى حدود سیصد نفر از مدینه به سوى مکه به راه افتاد.

بارى،سپاهیان هادى در محلى به نام فخ،او را محاصره و او و سپاهیانش را شهید کردند و همانند فاجعه‏اى که در کربلا رخ داد،در مورد اینان نیز پیش آمد:سر همه‏ى شهدا را بریدند و به مدینه آوردند و در مجلسى که گروهى از فرزندان امام على علیه السلام و از جمله حضرت امام کاظم حضور داشتند،سرها را به تماشا گذاردند.هیچ کس هیچ نگفت جز امام کاظم علیه السلام که چون سر حسین بن على رهبر قیام فخ را دیدند فرمودند:

انا لله و انا الیه راجعون،مضى و الله مسلما صالحا صواما قواما آمرا بالمعروف و ناهیا عن المنکر ما کان فى اهل بیته مثله.

از خداوندیم و بسوى او باز مى‏گردیم،سوگند به خدا که به شهادت رسید در حالیکه مسلمان و درستکار بود و بسیارروزه مى‏گرفت و بسیار شب زنده دار بود و امر به معروف و نهى از منکر مى‏کرد،در خاندان وى،چون او وجود نداشت. (11)

هادى،گذشته از اخلاق سیاسى،از جهت‏خصلت‏هاى فردى نیز مردى منحط،شرابخواره و خوشگذران بود.

یکبار به یوسف صیقل بخاطر چند بیت‏شعر که با آوایى خوش خوانده بود،به اندازه‏ى بار یک شتر درهم و دینار داد. (12) ابن داب نامى،مى‏گوید،روزى نزد هادى رفتم،چشمانش از اثر شراب خوارى و بیدارى،سرخ شده بود.از من قصه‏اى در مورد شراب خواست،برایش به شعر گفتم. شعرها را یاد داشت کرد و 40 هزار درهم به من داد. (13) اسحاق موصلى موسیقى دان معروف عرب،مى‏گوید:اگر هادى زنده مى‏ماند ما دیوار خانه‏هایمان را با طلا بالا مى‏بردیم. (14) بارى، هادى نیز در 170 در گذشت و هارون شاه اسلام شد! (15) و در این زمان حضرت امام موسى کاظم 42 ساله بودند.

دوران هارون،اوج اقتدار و قلدرى و چپاول و کامروایى عباسیان بود.

هارون در پایان مراسم بیعت،یحیى برمکى-از ایرانیانى‏که بوزیرى پادشا رفته بودند-را به وزارت خویش برگزید و بدو اختیار تام و مطلق در اداره‏ى همه‏ى امور و عزل و نصب هر کس، داده بود و به رسم آنزمان به عنوان پشتوانه‏اى این اختیار،انگشتر خویش را بدو داد. (16) و خود به حیف و میل بیت المال در شرب و زنبارگى و خرید جواهرات و لهو و لعب مشغول شد.

در آمد بیت المال در آن زمان که گوسفند دو یا چهار ساله را به یک درهم مى‏فروختند،پانصد میلیون و دویست و چهل هزار درهم بود. (17) و او دست‏به خرج این در آمد گشود:به شاعرى بنام اشجع در ازاء مدیحه‏اى،یک میلیون درهم داد. (18) به ابو العتاهیه شاعر و ابراهیم موصلى موسیقیدان به خاطر چند بیت‏شعر و قدرى ساز و آواز،هر یک صد هزار درهم و صد دست لباس داد. (19) در قصر هارون گروه زیادى از زنان خوش آواز و سازنواز فراهم آمده بودند و انواع و اقسام سازهاى موسیقى آن عصر،در آنجا وجود داشت (20) هارون به جواهرات علاقه‏یى بى مانند داشت،یکبار براى خرید یک انگشتر صد هزار دینار پرداخت. (21) هر روز ده هزار درهم خرج آشپزخانه‏اش بود و گاه تا سى رنگ غذا برایش درست مى‏کردند. (22) یکروز هارون غذایى از گوشت‏شتر طلبید،چون آوردند،جعفر برمکى گفت:

-خلیفه مى‏دانند که این غذا که برایشان آورده‏اند چقدر خرج برداشته است؟

-سه درهم...

-نه به خدا،چهار هزار درهم تا کنون خرج برداشته،زیرا مدتها است که هر روز شترى مى‏کشند تا اگر خلیفه میل به گوشت‏شتر فرمودند آماده باشد! (23) هارون قمار هم مى‏کرد و باده نیز بسیار مى‏نوشید حتى گاه با همه‏ى حاضران در مجلس. (24) با وجود این،از سر عوامفریبى به برخى از مظاهر اسلامى هم تظاهر مى‏کرد:حج مى‏گزارد و گاه به برخى از وعاظ مى‏گفت او را موعظه کنند و مى‏گریست...!

موضع گیرى‏هاى امام

هارون از سرسختى آل على در برابر حکومت عباسیان به شدت رنج مى‏برد و از این رو،از هر راهى که ممکن مى‏شد،مى‏کوشید تا آنانرا بکوبد یا در جامعه سبک سازد،پولهاى گزاف به شاعران خود فروخته مداح در بارى مى‏داد تا آل على‏را هجو کند.از جمله در مورد منصور نمرى در ازاء قصیده‏یى که در هجو آل على سروده بود فرمان داد که او را به خزانه‏ى بیت المال ببرند،تا هر چه مى‏خواهد بردارد. (25)

همه‏ى علویان بغداد را به مدینه تبعید کرد و گروهى بیشمار از ایشان را کشت‏یا مسموم ساخت. (26)

حتى از استقبال مردم به قبر حضرت امام حسین علیه السلام،رنج مى‏برد و فرمان داد تا قبر و خانه‏هاى مجاور آن را خراب کنند و درخت‏سدرى را که کنار آن مزار پاک روییده بود،قطع نمایند. (27) و پیشتر پیامبر اسلام (ص) سه بار فرموده بود خدا لعنت کند کسى را که رخت‏سدر را قطع مى‏کند. (28)

شکى نیست که حضرت امام موسى کاظم-که درود هماره‏ى خداوند بر او باد-نمى‏توانستند با حکومت چنین تباهکاره‏ى نامسلمان ستم پیشه‏یى و پدران او،موافق باشند،و هم از اینروست اگر به قیام فخ رضایت مى‏دهند،و هم از اینروست که با شیعیان خویش دائما در تماس مخفى مى‏بودند و موضع هر یک را فرد فرد،در مقابله با حکومت جابر وقت تعیین مى‏فرمودند.

حضرتش به صفوان بن مهران از یاران خویش مى‏فرمودند:تو از همه جهت نیکویى،جز اینکه شترانت را به هارون کرایه مى‏دهى.عرض کرد:براى سفر حج کرایه مى‏دهم و خودم هم دنبال شتران نمى‏روم.

فرمود:آیا بهمین خاطر،باطنا دوست ندارى که هارون دست کم تا بازگشت از مکه زنده بماند، تا شترانت‏حیف و میل نشود؟و کرایه‏ى تو را بپردازد؟

عرض کرد،چرا.

فرمود:کسى که دوستدار بقاى ستمکاران باشد،از آنان به شمار مى‏رود. (29)

و اگر گاه به برخى اجازه مى‏فرمودند که مشاغل خویش را در دستگاه هارونى حفظ کنند،از جهت‏سیاسى،این چنین صلاح مى‏دانستند و کسانى را مى‏گماردند که مى‏دانستند در آن حکومت وحشت و ترور و خفقان،وجودشان براى جمعیت‏شیعه مفید واقع مى‏شود و هم به وسیله‏ى آنان از برخى مکاید حکومت،علیه علویان،آگاه مى‏شوند.چنانکه على بن یقطین وقتى مى‏خواست از پست‏خود در دربار هارون استعفا کند حضرت امام کاظم اجازه ندادند.

بارى،به هیچ روى امام با این ستمکاران کنار نمى‏آمدند،حتى هنگامى که در چنگال ستم آنان گرفتار مى‏شدند:یکروز از ایام محبس امام،هارون،یحیى بن خالد را به زندان فرستاد که موسى بن جعفر اگر تقاضاى عفو کند،او را آزاد مى‏کنم،امام حاضر نشدند. (30)

امام-علیه السلام-حتى در بدترین وضع گرفتارى،نستوهى و رفتار پر حماسه و ستیزه‏گر و آشتى‏ناپذیر خویش را از دست نمى‏دادند:

به جملات این نامه که یکبار از زندان به هارون نوشته‏اند به دقت نگاه کنید،چقدر شکوه رادى و پایمردى و ایمان به عقیده و هدف از آن بچشم مى‏خورد:

«...هیچ روز در سختى بر من نمى‏گذرد مگر که بر تو همان روز در آسایش و رفاه مى‏گذرد،اما مى‏باش تا هر دو رهسپار روزى شویم که پایانى ندارد و تبهکاران در آنروز زیانکارند...» (31)

آرى:این چنین است که هارون نمى‏تواند وجود امام را تحمل کند،ساده لوحانه است اگر باور داشته باشیم که هارون تنها از این جهت که به مقام معنوى امام در دل مردم حسادت مى‏کرد، او را به زندان افکند.

او از تماس مخفى مداوم شیعیان آن گرامى با وى توسط کارگزاران دستگاههاى امنیتى خویش کاملا آگاه شده بود و هم مى‏دانست که اگر امام هر لحظه زمینه را آماده بیابند،باقیام خود و یا با دستور قیام به یاران خود حکومت او را واژگون خواهند فرمود و مى‏دید که این روحیه‏ى نستوه کمترین مقدار سازشکارى در کنه وجودش یافته نمى‏شود و اگر روزى چند ظاهرا دست روى دست گذارده است،این سکوت نیست،توقفى تاکتیکى است‏براى یافتن ضربه‏گاه مناسب،پس پیشدستى مى‏کند و در نهایت عوامفریبى و وقاحت در برابر قبر پیامبر مى‏ایستد و بى آنکه از غصب خلافت و ستمهاى خویش و خوردن اموال مردم و تبدیل دستگاه خلافت‏به سلطنت،شرم کند،خطاب به پیامبر مى‏گوید:

«یا رسول الله،از تصمیمى که در مورد فرزندت موسى بن جعفر دارم عذر مى‏خواهم،من باطنا نمى‏خواهم ایشان را زندانى کنم اما چون مى‏ترسم بین امت تو جنگ واقع شود و خونى ریخته گردد،این کار را مى‏کنم!!»آنگاه دستور مى‏دهد آن گرامى را که هم در آنجا در کنار قبر پیامبر مشغول نماز بود دستگیر کنند و به بصره ببرند و زندانى سازند.

امام یکسال در زندان عیسى بن جعفر والى بصره بسر برد و خصلت‏هاى برجسته‏ى آن گرامى، چنان در عیسى بن جعفر تاثیر گذارد که آن دژخیم به هارون نوشت:او را از من باز ستان و گرنه آزادش خواهم کرد.

به دستور هارون،آن بزرگ را به بغداد بردند و نزد فضل بن ربیع محبوس ساختند،از آن پس چندى به فضل بن یحیى سپرده شد و نزد او زندانى بود و سر انجام به زندان سندى بن شاهک منتل شد.

علت این نقل و انتقالات متوالى آن بود که هارون هر بار از زندانبانهاى آن بزرگوار مى‏خواست تا امام را از میان بردارند،اما هیچیک از این زندانبانان او تن به این کار ندادند تا این دژخیم آخرین یعنى سندى بن شاهک،که به اشارت هارون آن عزیز را مسموم کرد و پیش از در گذشت وى،گروهى از شخصیتهاى معروف را حاضر ساخت تا گواهى دهند که حضرت موسى کاظم مورد سوء قصد قرار نگرفته و با مرگ طبیعى در زندان از دنیا مى‏رود.و با این حیله مى‏خواست‏حکومت عباسى را از قتل آن بزرگوار،تبرئه کند و هم جلوى شورش احتمالى هواداران آن امام را بگیرد. (32)

اما،هوشیارى و نستوهى آن امام،آنان را رسوا ساخت چرا که همینکه شهود به آن حضرت نگریستند،ایشان با وجود مسمومیت‏شدید و بدى احوال و ضعف حال به شهود فرمودند:

مرا به وسیله‏ى 9 عدد خرما مسموم ساخته‏اند،بدنم فردا سبز خواهد شد و پس فردا از دنیا خواهم رفت. (33)

و چنین شد که آن سترگ راد،خبر داد.

دو روز بعد-25 رجب 183 هجرى قمرى 34-آسمان به سوگ نشست،و زمین نیز،و همه‏ى اهل ایمان و بویژه شیعیان که راهبر راستین خویش را از کف داده بودند.اینک،خطاب به آن شهید بزرگ،بگوییم:

آن هنگام،در غروبگهان که سر شاخه‏هاى سرفراز نخل،به نوازش نسیم سر بن گوش یکدگر مى‏نهند،نشید حماسه‏ى آرام زندگانى تو را نجوا مى‏کنند و پیام بیدادها که بر تو رفته است،با نسیم پیام‏آور،مى‏گزارند.

آن هنگام در بهاران که بغض مغموم و گرفته‏ى آسمان مى‏ترکد و رگبار سرشک ابر،سرازیر مى‏شود،این اشک اندوه پیروان ستم‏کشیده‏ى توست که به پهناى گونه‏ى تاریخ،بر تو گریسته‏اند...

آه،اى امام راستین و بزرگ!

پرده‏هاى ستبر سرشک،ما را از دیدن حماسه‏ى مقاومت و پایدارى و سر انجام،جانسپارى تو در راه حق،باز نخواهد داشت و اگر بر تو مى‏گرییم،ایستاده مى‏گرییم،تا ایستادگى تو را در برابر خصم،سپاس گفته و هم به همراه تاریخ و هستى،پیش پاى مقاوم تو،به احترام برخاسته باشیم.

پاکترین درود،از زیباترین و شجاعترین جایگاه دلمان بر تو باد.همیشه،تا هر گاه...

مناظرات و گفتگوهاى علمى

امامان گرامى ما با دانشى الهى که داشتند در مورد هر سئوالى که از آنان مى‏شد،پاسخى درست و کامل و در حد فهم پرسشگر،مى‏دادند.و هر کس حتى دشمنان،چون با آنان به احتجاج و گفتگوى علمى مى‏نشست،با اعتراف به عجز خویش و قدرت اندیشه‏ى گسترده و احاطه‏اى کامل آنان،برمى‏خاست.

هارون الرشید امام کاظم علیه السلام را از مدینه به بغداد آورد و به احتجاج نشست:

هارون-مى‏خواهم از شما چیزهایى بپرسم که مدتى است در ذهنم خلجان مى‏کند و تا کنون از کس نپرسیده‏ام،به من گفته‏اند که شما هرگز دروغ نمى‏گویید،جواب مرا درست و است‏بفرمایید!

امام-اگر من آزادى بیان داشته باشم،تو را از آنچه مى‏دانم در زمینه‏ى پرسشت آگاه خواهم کرد.

هارون-در بیان آزاد هستید،هر چه مى‏خواهید بفرمایید...

و اما نخستین پرسش من:چرا شما و مردم،معتقد هستیدکه شما فرزندان ابو طالب از ما فرزندان عباس برترید،در حالیکه ما و شما از تنه‏ى یک درختیم.

ابو طالب و عباس هر دو عموهاى پیامبر بودند و از جهت‏خویشاوندى با پیامبر،با هم فرقى ندارند.

امام-ما از شما به پیامبر نزدیکتریم.

هارون-چگونه؟

امام-چون پدر ما ابو طالب با پدر رسول اکرم برادر تنى (پدر و مادر یکى) بودند ولى عباس برادر ناتنى (تنها از سوى مادر) بود.

هارون-پرسش دیگر:چرا شما مدعى هستید که از پیامبر ارث هم مى‏برید،در حالیکه مى‏دانیم هنگامى که پیامبر رحلت کرد عمویش عباس (پدر ما) زنده بود اما عموى دیگرش ابو طالب (پدر شما) زنده نبود و معلوم است که تا عمو زنده است،ارث به پسر عمو نمى‏رسد.

امام-آیا آزادى بیان دارم.

هارون-در آغاز سخن،گفتم دارید.

امام-امام على بن ابیطالب (ع) مى‏فرمایند:با بودن اولاد،جز پدر و مادر و زن و شوهر،دیگران ارث نمى‏برند،و با بودن اولاد براى عمو نه در قرآن و نه در روایات،ارثى ثابت نشده است.پس آنانکه عمو را در حکم پدر مى‏دانند،از پیش خود مى‏گویند و حرفشان مبنایى ندارد (پس با بودن زهرا،فرزند رسول الله (ص) به عموى او عباس ارث نمى‏رسد.)

مضافا آنکه از پیامبر در مورد على-درود خدا بر او-نقل‏شده است که:«اقضاکم على‏»،على بهترین قاضى شماست و نیز از عمر بن خطاب نقل شده است که:«على اقضانا»على بهترین قضاوت کننده‏ى ماست.

و این جمله،عنوان جامعى است که براى حضرت على به اثبات رسیده،زیرا همه‏ى دانشهایى که پیامبر،اصحاب خود را با آنها ستوده از قبیل علم قرآن و علم احکام و مطلق علم،همه در مفهوم و معناى قضاوت اسلامى،جمع است و وقتى مى‏گوییم على در قضاوت از همه بالاتر است‏یعنى در همه‏ى علوم از دیگران بالاتر است.

(پس گفتار على که مى‏گوید:با بودن اولاد،عمو ارث نمى‏برد،حجت است و باید آنرا بپذیریم نه گفته‏ى:عمو در حکم پدر است را،زیرا به تصریح پیامبر،على از دیگران به احکام دین آشناتر است.)

هارون-پرسش دیگر:

چرا شما اجازه مى‏دهید مردم شما را به پیامبر نسبت‏بدهند و بگویند:فرزندان رسول خدا در صورتیکه شما فرزندان على هستید،زیرا هر کس به پدر خود نسبت داده مى‏شود (نه به مادر) و پیامبر جد مادرى شماست.

امام-اگر پیامبر زنده شده و از دختر تو خواستگارى کند،به او مى‏دهى؟

هارون-سبحان الله،چرا ندهم،بلکه در آنصورت بر عرب و عجم و قریش،افتخار هم خواهم کرد.

امام-اما اگر پیامبر زنده شود از دختر من خواستگارى نخواهد کرد و منهم نخواهم داد.

هارون-چرا؟

امام-چون او پدر من است (و لو از طرف مادر) ولى پدر تو نیست.(پس مى‏توانم خود را فرزند رسول خدا بدانم)

هارون-پس چرا شما خود را ذریه‏ى رسول خدا مى‏دانید و حال آنکه ذریه از سوى پسر است نه از سوى دختر.

امام-مرا از پاسخ این پرسش معاف دار.

هارون-نه،باید پاسخ بفرمایید و از قرآن دلیل بیاورید...

امام- «...و من ذریته داود و سلیمان و ایوب و یوسف و موسى و هارون و کذلک نجزى المحسنین و زکریا و یحیى و عیسى (35) ...»

اکنون مى‏پرسم:عیسى که در این آیه ذریه‏ى ابراهیم به شمار آمده،آیا از سوى پدر به او منصوب است‏یا از سوى مادر؟

هارون-به نص قرآن،عیسى پدر نداشته است.

امام-پس از سوى مادر،ذریه نامیده شده است،ما نیز از سوى مادرمان فاطمه-درود خدا بر او-ذریه‏ى پیامبر محسوب مى‏شویم.

آیا آیه‏ى دیگر بخوانم؟

هارون-بخوانید!امام-آیه‏ى مباهله را مى‏خوانم: «فمن حاجک فیه من بعد ما جائک من العلم فقل تعالوا ندع ابنائنا و ابنائکم و نسائنا و نسائکم و انفسنا و انفسکم ثم نبتهل فنجعل لعنة الله على الکاذبین (36) »هیچکس ادعا نکرده است که پیامبر در مباهله با نصاراى نجران جز على و فاطمه و حسن و حسین،کس دیگرى را براى مباهله با خود برده باشد پس مصداق ابنائنا (پسرانمان را) در آیه‏ى مزبور،حسن و حسین-درود خدا بر آن هر دوان-هستند،با اینکه آنها از سوى مادر به پیامبر منسوبند و فرزندان دختر آن گرامى‏اند.

هارون-از ما چیزى نمى‏خواهید؟

امام-نه،مى‏خواهم به خانه‏ى خویش باز گردم.

هارون-در این مورد باید فکر کنیم... (37)

عبادت

شناخت ویژه‏ى آن گرامى از خداوند و انس روحى وى با پروردگار بزرگ و نورانیت ذاتى وى که ویژه‏ى امامان پاک است،همه او را به عبادتى گرم و راز و نیازى عاشقانه با خدا سوق مى‏داد. وى عبادت را همان سان که خداوند در قرآن به عنوان غایت آفرینش شناسانده است، مى‏دانست و به هنگام فراغت از کارهاى اجتماعى،هیچ کارى را همسنگ آن قرار نمى‏داد. هنگامى که به دستور هارون به زندان افتاد،چنین فرمود:

اللهم انى طالما کنت اسالک ان تفرغنى لعبادتک و قد استجبت منى فلک الحمد على ذلک. (38)

خداوندگارا،چه بسیار مدت مى‏بود که از تو مى‏خواستم مرا براى عبادت خویش،فراغت دهى، اینک دعایم را به اجابت رساندى،پس تو را بر این سپاس مى‏گویم.

این جمله،شدت اشتغال به کارهاى اجتماعى آن بزرگوار را در ایامى که به زندان نیفتاده بودند،نیز مى‏رساند.هنگامى که آن امام در زندان ربیع بود،هارون گاهى روى بامى که مشرف به زندان امام بود،مى‏رفت و به داخل زندان نگاه مى‏کرد.هر بار مى‏دید که چیزى چون لباسى در گوشه‏ى زندان افکنده‏اند،و از جاى نمى‏جنبد.یکبار پرسید،آن لباس از آن کیست؟ربیع گفت:لباس نیست،موسى بن جعفر است که اغلب در حالت‏سجود و عبادت پروردگار زمین را بوسه مى‏زند.

هارون گفت‏براستى که او از عباد بنى هاشم است.

ربیع پرسید:پس چرا دستور مى‏دهى که در زندان بر او بسیار سخت‏بگیرند.

گفت:هیهات،چاره‏یى جز این نیست!! (39) یکبار،هارون کنیزى ماه چهره را به عنوان خدمتکارى آن گرامى فرستاد و در باطن بدین قصد که اگر امام بدو تمایلى نشان دادند،از اینطریق دست‏به تبلیغاتى علیه آن گرامى بزند.امام به آورنده‏ى دخترک گفت‏شما به این هدیه‏ها دلبسته‏اید و بدان‏ها مى‏نازید،من به این هدیه و امثال آن نیازى ندارم.هارون خشمگین شد و دستور داد که کنیز را به زندان ببر و به امام بگو،ما تو را با رضایت‏خود تو به زندان نیفکنده‏ایم. (یعنى ماندن این کنیز هم بستگى به رضایت تو ندارد) .

چیزى نگذشت که جاسوسان هارون که مامور گزارش‏ارتباطات کنیز با امام بودند به هارون خبر بردند که کنیزک،بیشتر اوقات در حال سجده است.هارون گفت‏به خدا سوگند،موسى بن جعفر او را افسون کرده است...

کنیز را خواست و از او باز خواست کرد اما کنیزک جز نکویى از امام نگفت.هارون به مامور خود دستور داد که کنیز را نزد خویش نگهدارد و با کسى چیزى از این ماجرا نگوید.کنیزک پیوسته در عبادت بود تا چند روز پیش از وفات امام از دنیا رفت. (40)

آن گرامى این دعا را بسیار مى‏خواند:

اللهم انى اسالک الراحة عند الموت و العفو عند الحساب

خداوندگارا،از تو آسایش هنگام مرگ و گذشت و بخشایش هنگام حساب را مى‏طلبم. (41)

قرآن را بسیار خوش مى‏خواند،چندان که هر کس صداى او را مى‏شنید،مى‏گریست مردم مدینه به وى‏«زین المتهجدین‏»یعنى آذین شب زنده‏داران لقب داده بودند. (42)

حلم و گذشت و بردبارى

بردبارى و گذشت آن بزرگ،بى‏مانند و سرمشق دیگران بود.

لقب‏«کاظم‏»به دنباله‏ى نام آن گرامى،حاکى از همین خصلت وى و نشانه‏ى شهرت ایشان به کظم غیظ و گذشت و بردبارى اوست.

در روزگارى که عباسیان،در سراسر بلاد اسلامى خفقان ایجاد کرده بودند و اموال مردم را به عنوان بیت المال مى‏گرفتند و صرف عیش و نوش مى‏کردند و بر اثر حیف و میل آنان،فقر عمومى بیداد مى‏کرد،مردم اغلب بى‏فرهنگ و فقیر بودند و تبلیغات ضد علوى عباسیان نیز، اذهان ساده لوحان را مى‏آلود،گهگاه،برخى از سر نادانى،بر امام بر مى‏آشفتند،اما آن بزرگوار، با اخلاق عالى خویش،بر آشفته‏ها را تسکین مى‏داد و با ادب و متانت‏خویش،آنها را تادیب مى‏کرد.

مردى از اولاد خلیفه‏ى دوم در مدینه مى‏زیست که امام را آزار مى‏داد و گاهى که امام را مى‏دید با دشنام،توهین مى‏کرد.

برخى از یاران امام،پیشنهاد مى‏کردند که او را از میان بردارند:امام شدیدا ایشان را از اینکار باز مى‏داشت.

یکروز امام جاى او را که در مزرعه‏اى بیرون مدینه بود،پرسیدند.

چارپایى سوار شدند و بدانجا رفتند و او را در مزرعه یافتندو همچنان سواره وارد مزرعه شدند.او فریاد زد که زراعت مرا پایمال نکن!حضرت اعتنایى به گفته‏ى او نکردند و همچنان سواره نزد او رفتند (43) و چون کنار او رسیدند،از چارپا پیاده شدند و با گشاده رویى و بزرگوارى از او پرسیدند:

چقدر براى این مزرعه خرج کرده‏اى؟

گفت:صد دینار

فرمود:چقدر امید سود دارى؟

گفت:غیب نمى‏دانم.

فرمود:گفتم چقدر امیدوار هستى؟

گفت:امید دویست دینار سود دارم.

حضرت سیصد دینار به او مرحمت فرمودند و فرمودند زراعت هم از آن خودت،خدا به تو آنچه به آن امید دارى خواهد رسانید.آن شخص برخاست و سر آن گرامى را بوسید و از او خواست که از گناهان و جسارت‏هاى وى در گذرد.امام تبسمى فرمودند و باز گشتند...

روز بعد،آن مرد در مسجد نشسته بود که امام (ع) وارد شدند.

آنمرد تا نگاهش به امام افتاد گفت:

الله اعلم حیث‏یجعل رسالته

خدا بهتر مى‏داند که رسالت‏خویش را به چه کسانى بدهد. (کنایه از آنکه امام موسى بن جعفر به راستى شایستگى امامت دارند)

دوستانش با شگفتى پرسیدند،داستان چیست،قبلا از او بد مى‏گفتى؟

او دو باره امام را دعا کرد و دوستانش با او به ستیزه برخاستند...

امام با یارانى از خود که قصد قتل او را داشتند فرمود:کدام بهتر است،نیت‏شما یا اینکه من با رفتار خویش او را به راه آوردم؟ (44)

سخاوت و بخشندگى

امام علیه السلام به دنیا به چشم هدف نمى‏نگریست و اگر مالى فراهم مى‏آورد دوست مى‏داشت‏با آن خدمتى بکند و روح پریشان افسرده‏اى را آرامش بخشد و گرسنه‏یى را سیر کند و برهنه‏اى را بپوشاند:

محمد بن عبد الله بکرى مى‏گوید:از جهت مالى سخت درمانده شده بودم و براى آنکه پولى قرض کنم وارد مدینه شدم،اما هر چه این در و آن در زدم نتیجه نگرفتم و بسیار خسته شدم. با خود گفتم خدمت‏حضرت ابو الحسن موسى بن جعفر-درود خدا بر او-بروم و از روزگار خویش نزد آن بزرگ شکایت کنم.

پرسان پرسان ایشان را در مزرعه‏یى در یکى از روستاهاى‏اطراف مدینه سرگرم کار یافتم.امام براى پذیرایى از من نزدم آمدند و با من غذا میل فرمودند،پس از صرف غذا پرسیدند،با من کارى داشتى؟ماجرا را برایشان عرض کردم،امام برخاستند و به اطاقى در کنار مزرعه رفتند و باز گشتند و با خود سیصد دینار طلا (سکه) آوردند و به من دادند و من بر مرکب خود و بر مرکب مراد سوار شدم و باز گشتم. (45)

عیسى بن محمد که سنش به نود رسیده بود مى‏گوید:یکسال خربزه و خیار و کدو کاشته بودم،هنگام چیدن نزدیک مى‏شد که ملخ تمام محصول را از بین برد و من یکصد و بیست دینار خسارت دیدم.

در همین ایام،حضرت امام کاظم علیه السلام، (که گویى مراقب احوال یکایک ما شیعیان مى‏بودند) یکروز نزد من آمدند و سلام کردند و حالم را پرسیدند،عرض کردم:ملخ همه‏ى کشت مرا از بین برد.

پرسیدند:چقدر خسارت دیده‏اى؟

گفتم:با پول شترها صد و بیست دینار.

امام علیه السلام یکصد و پنجاه دینار به من دادند.

عرض کردم:شما که وجود با برکتى هستید به مزرعه‏ى من تشریف بیاورید و دعا کنید.

امام آمدند و دعا کردند و فرمودند:

از پیامبر روایت‏شده است که:به باقیمانده‏هاى ملک ومالى که به آن لطمه وارد آمده است، بچسبید.

من همان زمین را آب دادم و خدا به آن برکت داد و چندان محصول آورد که به ده هزار فروختم. (46)

سخنان امام

1-فروتنى در آنست که با مردم چنان کنى که دوست مى‏دارى با تو همانگونه رفتار کنند. (47)

2-بهترین وسیله‏ى نزدیکى به خدا،پس از شناخت او،نماز،نیکى به والدین،و ترک حسد و خود پسندى و فخر و نازیدن است. (48)

3-آنکه خیانت ورزد و عیب چیزى را بر مسلمانى فرو پوشد یا از راهى دیگر او را گول بزند و مکر و خدعه کند،مستوجب لعنت‏خداوند است. (49)

4-بنده‏ى بسیار بد خداوند کسى است که دو روى و دو زبان باشد.پیش روى برادر دینى ثناى او گوید و چون از او دور شد،بدگویى کند یا اگر به برادر مسلمانش نعمتى عطا شد بدو رشک ورزد و چون گرفتارى برایش پیش آمد از یارى وى دست‏بردارد. (50)

5-هر کس عاشق دنیا شد،ترس آخرت از دلش رخت‏بر مى‏بندد. (51)

6-خیر الامور اوسطها،بهترین کارها،حد میانه‏ى آنهاست. (52)

7-حصنوا اموالکم بالزکاة،اموال خود را با دادن زکات حفظ کنید. (53)

درود خدا بر او باد که امام راستین بود،و بهترین بود،در رهبرى و خصلت‏هاى خدا گون و هماره تا انسان بجاست از لب شهیدان و آزادگان بر او درود باد.

بررسى و تحکیم امامت آنحضرت

امامان گرامى ما را رسم بر این بود که براى شناساندن امام و مرجع علمى و سیاسى و دینى بعد از خویش،به نام و شخص او تصریح مى‏فرمودند تا براى آنها که مى‏خواستند از ین رهگذر سوء استفاده‏هاى سیاسى،بکنند،مفرى باقى نماند و هم شیعیان راستین،امام و جانشین واقعى را باز شناسند،از اینرو،در مورد امام کاظم علیه السلام نیز،پدر گرامیشان با وجود حکومت پر خفقان عباسى،باز در مواردى بسیار به امامت آنحضرت پس از خویش تصریح فرموده‏اند که تنها به چند نمونه اکتفا مى‏شود:-على بن جعفر گوید:پدرم امام صادق علیه السلام به گروهى از اصحاب و خواص خویش فرمود:سفارش مرا در مورد فرزندم موسى بپذیرید،زیرا او از همه‏ى فرزندان من و نیز از همه کسانى که از من بیادگار مى‏مانند،برتر است و جانشین من پس از من و حجت‏خداوند بر همه‏ى بندگان خدا خواهد بود. (54)

2-عمر بن ابان مى‏گوید:امام صادق (ع) ،امامان پس از خود را یاد کرد.

من اسماعیل فرزند ایشان را نام بردم،فرمود،نه،به خدا سوگند این کار به اختیار ما نیست،به دست‏خداست. (55)

3-زراره-یکى از برجسته‏ترین شاگردان امام صادق علیه السلام مى‏گوید:خدمت آن بزرگ رسیدم،سرور فرزندانش موسى علیه السلام سمت راست آن گرامى و جنازه‏یى-که جنازه‏ى فرزند دیگرش اسماعیل بود-روبروى حضرت قرار داشت.

به من فرمود:زراره،برو و داود رقى،حمران و ابو بصیر (سه تن از یاران آن حضرت) را بیاور. رفتم و آوردم.

دیگران هم مى‏آمدند تا سى نفر شدیم و اطاق پر شد.

امام به داود رقى فرمودند:پارچه‏ى روى جنازه را کنار بزن.داود چنان کرد که امام فرموده بود. آنگاه آن گرامى فرمود:

داود!ببین اسماعیل زنده است‏یا مرده.

گفت:سرور من،مرده است.

امام به یکایک حاضران جنازه را نشان داد و همه گفتند مرده است.

فرمود:خداوندا گواه باش (که براى رفع اشتباه مردم تا این اندازه کوشیدم) سپس دستور دادند،او را غسل و حنوط کردند و در کفن نهادند و چون تمام شد باز به مفضل فرمودند: صورت او را باز کن.

مفضل چنان کرد که امام فرموده بودند.آنگاه فرمود:زنده است‏یا مرده؟مفضل عرض کرد. مرده است.و باز از همه‏ى حاضران پرسید و همه همان را گفتند.و حضرت دگر بار فرمودند: خدایا گواه باش،اما باز گروهى که مى‏خواهند نور خدا را خاموش کنند موضوع امام بودن اسماعیل را مطرح خواهند کرد.

و در این هنگام به فرزندش موسى اشاره کرد و فرمود:

خدا نور خود را تایید مى‏کند،گر چه گروهى آنرا نخواهند.

اسماعیل را دفن کردند،امام از حاضران پرسیدند:آنکه در اینجا دفن شد که بود،همه گفتند: فرزندتان اسماعیل.امام فرمودند خدایا گواه باش.سپس دست فرزند خود موسى را گرفتند و گفتند:

هو الحق و الحق معه و منه الى ان یرث الله الارض و من علیها.او بر حق و با حق است و حق از اوست تا روز رستخیز. (56)

4-منصور بن حازم مى‏گوید به امام صادق عرض کردم:

پدر و مادرم فداى شما باد،هر صبح و شام جانها در معرض مرگ قرار دارند،اگر براى شما چنین پیش آید چه کس امام ما خواهد بود؟امام دست‏بر شانه‏ى راست فرزندش ابو الحسن موسى زد و فرمود اگر براى من پیش آمدى رخ داد،این فرزندم امام شما خواهد بود.و آن گرامى در آن هنگام 5 ساله بود و عبد الله فرزند دیگر امام صادق-که بعدها برخى به امامت او عقیده‏مند شدند-نیز در آن مجلس با ما بود.

5-شیخ مفید-که رحمت گسترده‏ى خداوند به روان پاک او باد-مى‏گوید:

گروهى از بزرگان یاران حضرت امام ششم-درود خدا بر او-مانند:مفضل بن عمر،معاذ بن کثیر،عبد الرحمن بن حجاج،فیض بن مختار،یعقوب سراج،سلیمان بن خالد،صفوان جمال و دیگران-که ذکر نامشان به درازا مى‏کشد-موضوع جانشینى حضرت امام کاظم علیه السلام را روایت کرده‏اند و نیز از اسحق و على دو برادر امام موسى کاظم-که در فضل و ورع و تقواى آنان تردیدى نیست،روایت‏شده است. (57)

با اینهمه تاکیدها و تصریح‏ها،براى شیعه و آنانکه با امام ششم سر و کار داشتند مشخص و معین بود که پس از آن‏گرامى،فرزندش ابو الحسن موسى بن جعفر الکاظم،امام است،نه اسماعیل-که در حیات پدر از دنیا رفت-و نه فرزند اسماعیل که محمد نام داشت و نه فرزند دیگر امام صادق علیه السلام که عبد الله نامیده مى‏شد.با این وجود،پس از درگذشت آن امام راستین،گروهى به امامت فرزندش اسماعیل و یا فرزند اسماعیل و یا عبد الله معتقد شدند و از مسیر روشنى که برایشان تعیین شده بود،به انحراف گراییدند.

شاگردان و تربیت‏یافتگان مکتب امام

دانش و رفتار آن گرامى نمایشگر علم و عمل پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله و اجداد پاکش بود.همه‏ى تشنگان علم و کمال از چشمه‏ى مکتب او سیراب مى‏شدند و چنان مى‏آموخت که شاگردان وى در کمترین هنگام مى‏توانستند به مقامات عالى ایمانى و علمى برسند.

حدود بیست‏سال از عمر گرامى‏اش مى‏گذشت که پدر بزرگوارش رحلت کرد و اکثر شاگردان و تربیت‏شدگان مکتب پدر،بدو روى آوردند و متجاوز از سى سال از آن گرامى استفاده بردند. (58)

تربیت‏شدگان مکتب آن گرامى در علم فقه،حدیث،کلام و مناظره،با دیگران قابل قیاس نبودند و در اخلاق و عمل و خدمت‏به مسلمانان،نمونه روزگار بودند.استادان علم‏کلام قدرت بحث‏با هیچیک از آنان را نداشتند و در مناظره با آنان به زودى از پاى در مى‏آمدند و به عجز خود اعتراف مى‏کردند.

عظمت روحى و شخصیت عظیم این شاگردان امام چشم مخالفین به ویژه حکومت وقت را خیره کرده بود،و بیم داشتند که اینان با آن موقعیت و محبوبیتى که دارند قیام کنند و مردم را به دنبال خود بکشانند.

اینک اجمالى از شرح حال برخى از تربیت‏شدگان این مکتب را مى‏خوانیم:

1-ابن ابى عمیر

او در سال 217 درگذشت،محضر سه امام. (امام کاظم و امام رضا و امام جواد را-که بر همه‏شان درود خدا باد-) درک کرد،و جزو دانشمندان مشهور و بزرگان یاران ائمه‏ى اطهار (ع) بود،و روایات بسیارى پیرامون مسائل مختلف از وى به یادگار مانده است.مقام شامخ او زبانزد شیعه و سنى و مورد اطمینان این هر دو دسته بود،جاحظ که یکى از دانشمندان اهل تسنن است در باره‏ى او مى‏نویسد:ابن ابى عمیر در همه چیز یگانه‏ى زمان بود. (59)

فضل بن شاذان مى‏گوید:برخى به حکومت وقت اطلاع دادند ابن ابى عمیر نام عموم شیعیان عراق را مى‏داند،حکومت از او خواست که نام آنان را بگوید،او امتناع کرد،او را برهنه کردند و میان دو درخت‏خرما آویختند و صد تازیانه به او زدند،و نیز صد هزار درهم ضرر مالى به او رساندند. (60)

ابن بکیر مى‏گوید:ابن ابى عمیر زندانى شد،و در حبس ناراحتى فراوانى به او رسید،و نیز هر چه ثروت داشت از او گرفتند (61) و گویا در خلال همین زندانى شدنها و گرفتاریها بود که کتابهاى حدیث او از بین رفت.

شیخ مفید مى‏نویسد:ابن ابى عمیر هفده سال در زندان بود و اموالش از بین رفت،شخصى ده هزار درهم به او بدهکار بود،چون فهمید که ابن ابى عمیر ثروت خود را از دست داده است، خانه‏ى خود را فروخت و ده هزار درهم ابن ابى عمیر را نزد او برد.

ابن ابى عمیر گفت:این پول را از کجا آوردى؟ارث به تو رسیده یا گنجى یافته‏یى؟

-خانه‏ام را فروختم!

-امام صادق به من فرموده است:خانه‏ى مسکونى مورد لزوم از استثناءهاى وام و قرض است، از اینرو با اینکه به این پولها حتى به یک درهمش نیاز دارم،قبول نمى‏کنم. (62)

2-صفوان بن مهران

صفوان از مردان پاک و موثقى بود که بزرگان علما به‏روایات او اهمیت مى‏دهند،در اخلاق و رفتار به مقامى رسیده بود که مورد تایید امام واقع شد.

چنانکه پیشتر اشاره کردیم،همینکه از امام شنید به ستمکاران نباید کمک کرد،از هر گونه کمک به آنان خود دارى ورزید و شترانى را که به کرایه به هارون مى‏سپرد،فروخت تا مجبور نباشد از این راه به ستمگر کمک کرده باشد. (63)

3-صفوان بن یحیى

وى از بزرگان اصحاب امام کاظم (ع) بود.شیخ طوسى مى‏نویسد:صفوان نزد اهل حدیث موثق‏ترین مردم زمان و پارساترین آنان به شمار مى‏رفت. (64)

صفوان،امام هشتم (ع) را نیز درک کرد و نزد آن حضرت مقام و منزلتى عالى داشت (65) امام جواد علیه السلام نیز صفوان را به نیکى یاد مى‏کرد و مى‏فرمود:خدا از او-به رضایتى که من از او دارم-راضى باشد،هیچگاه با من و پدرم مخالفت نورزید. (66)

امام کاظم علیه السلام مى‏فرمود:ضرر دو گرگ درنده که با هم به جان گله‏ى گوسفند بى‏چوپانى بیفتند بیش از زیان حب ریاست نسبت‏به دین شخص مسلمان نیست،و فرمود اما این صفوان ریاست طلب نیست. (67)

4-على بن یقطین

وى در سال 124 هجرى قمرى در کوفه به دنیا آمد (68) پدرش شیعه بود،و براى امام صادق علیه السلام از اموال خود مى‏فرستاد،مروان او را تعقیب کرد،وى فرارى شد و همسر و دو پسرش على و عبد الله به مدینه رفتند.هنگامى که دولت اموى از هم پاشید و حکومت عباسى تشکیل شد،یقطین ظاهر شد و با همسر و دو فرزندش به کوفه برگشت. (69)

على بن یقطین با عباسیها کاملا ارتباط برقرار کرد،و برخى از پستهاى مهم دولتى نصیبش شد،و در آن موقع پناهگاه شیعیان و کمک کار آنان بود،و ناراحتى‏هاى آنان را برطرف مى‏کرد.

هارون الرشید،على بن یقطین را به وزارت خویش برگزید،على بن یقطین به امام کاظم (ع) عرض کرد نظر شما در باره‏ى شرکت در کارهاى اینان چیست؟

فرمود:اگر ناگزیرى،از اموال شیعه پرهیز کن.

راوى این حدیث مى‏گوید:على بن یقطین به من گفت که اموال را از شیعه در ظاهر جمع آورى مى‏کنم،ولى در پنهان به آنان باز مى‏گردانم. (70)

یکبار به امام کاظم (ع) نوشت:حوصله‏ام از کارهاى سلطان تنگ شده است،خدا مرا فدایت گرداند،اگر اجازه‏دهى از این کار کناره مى‏گیرم.

امام در پاسخ او نوشت:اجازه نمى‏دهم از کارت کناره گیرى کنى،از خدا بپرهیز! (71)

و نیز یکبار به او فرمود:به یک کار متعهد شو،من سه چیز را براى تو تعهد مى‏کنم:اینکه قتل با شمشیر و فقر و زندان به تو نرسد.على بن یقطین گفت:

کارى که من باید متعهد شوم چیست؟

فرمود:اینکه هر گاه یکى از دوستان ما نزد تو بیاید او را اکرام کنى (72) .

عبد الله بن یحیى کاهلى مى‏گوید:خدمت امام کاظم علیه السلام بودم که على بن یقطین به سوى آن حضرت مى‏آمد،امام رو به یارانش کرد فرمود:

هر کس دوست دارد شخصى از اصحاب رسول خدا (ص) ببیند به این که به سوى ما مى‏آید نگاه کند.یکى از حاضران گفت پس او اهل بهشت است؟امام فرمود:

گواهى مى‏دهم که او از اهل بهشت است (73) .

على بن یقطین در انجام فرمان امام علیه السلام به هیچ وجه سهل انگارى نداشت،هر چه آن گرامى دستور مى‏داد انجام مى‏داد،گر چه راز آن دستور را نداند:

یکبار،هارون الرشید لباسهایى به رسم هدیه به على بن‏یقطین داد که در میان آنها جبه‏یى شاهانه بود،آن لباسها و آن جبه را به اضافه‏ى اموال دیگر براى امام کاظم علیه السلام فرستاد. امام همه‏ى اموال،جز آن جبه را پذیرفت،و به على بن یقطین نوشت این لباس را نگهدار و از دست مده که بزودى به این لباس احتیاج خواهى داشت.

على بن یقطین متوجه نشد که چرا حضرت آن لباس را پس داده‏اند،ولى آن را نگهداشت، چند روزى گذشت،على بن یقطین از غلامى که محرم او بود بر آشفته شد و او را بیرون کرد، غلام که از علاقه‏ى على بن یقطین به امام کاظم،و فرستادن اموال براى او اطلاع داشت پیش هارون رفت و آنچه مى‏دانست گفت.هارون خشمگین شد و گفت رسیدگى مى‏کنم،اگر اینطور که تو مى‏گویى،همانگونه باشد،او را خواهم کشت.و همان لحظه على بن یقطین را احضار کرد و پرسید آن جبه را که به تو دادم چه کردى؟

گفت:آن را معطر کرده در جاى مخصوصى حفظ کرده‏ام...

-هم اکنون آن را بیاور!

على بن یقطین یکى از خدمتکارهاى خود را فرستاد،لباس را آورد و جلو هارون گذاشت، هارون که لباس را دید آرام یافت،و به على بن یقطین گفت:لباس را به جاى خود برگردان و خودت هم به سلامت‏باز گرد،پس از این سعایت هیچ کس را در مورد تو نمى‏پذیرم،و دستور داد آن غلام را هزار ضربه شلاق بزنند.و او هنوز پانصد ضربه شلاق بیشتر نخورده‏بود که جان سپرد (74) .

على بن یقطین به سال 182 هجرى قمرى،زمانى که حضرت موسى بن جعفر در زندان بود در گذشت (75) .و کتابهایى داشته است که نام برخى از آنها را شیخ مفید و شیخ صدوق یاد کرده‏اند (76) .

5-مؤمن طاق (77)

محمد بن على بن نعمان،کنیه‏اش ابو جعفر و لقب او مؤمن طاق،از اصحاب امام صادق و کاظم علیهما السلام بود،و نزد امام صادق (ع) منزلتى عظیم داشت،و آن گرامى او را در ردیف بزرگان اصحاب خویش یاد نموده است (78) .

مؤمن طاق این یارایى را داشت که با هر مخالفى بحث کند و بر او غالب گردد.

امام صادق علیه السلام برخى از یاران خود را به خاطر عدم توانایى و استعدادشان از بحث‏هاى کلامى باز داشت،ولى به مؤمن طاق ورود به این مباحث را توصیه مى‏فرمود.

امام صادق در شان او به خالد فرمود:صاحب طاق با مردم به بحث مى‏پردازد و همچون باز شکارى بر شکار فرود مى‏آیدو تو اگر بالت را بچینند هرگز پرواز نمى‏کنى (79) .

وقتى امام صادق (ع) رحلت کرد،ابو حنیفه به مؤمن طاق به طعنه گفت امام تو در گذشت، مؤمن طاق بى درنگ گفت:ولى امام تو تا«روز وقت معلوم‏»مهلت داده شده است (80) .یعنى امام تو شیطان است که خدا در قرآن در باره‏ى او فرموده: «فانک من المنظرین الى یوم الوقت المعلوم‏» (81)

هشام بن حکم

وى در بحث و مناظره و علم کلام نبوغ،و در این فن بر دیگران برترى داشت.ابن ندیم مى‏نویسد هشام از متکلمین شیعه و از کسانى بود که بحث در باره‏ى امامت را مى‏شکافت،او در علم کلام ماهر و حاضر جواب بود (82) .

هشام کتابهاى بسیار نوشت،و با علماى ادیان و مذاهب مباحثه‏هاى جالبى انجام داد:

یحیى بن خالد برمکى در حضور هارون الرشید به هشام گفت:آیا ممکن است‏حق در دو جهت مخالف قرار بگیرد؟

هشام گفت نه.یحیى گفت مگر چنین نیست که وقتى دو نفر با هم اختلاف دارند و بحث مى‏کنند یا هر دو بر حقند یا هر دو باطل و یا یکى بر حق دیگرى باطل است؟هشام گفت،آرى، خالى از این سه صورت نیست ولى صورت اول امکان ندارد،ممکن نیست هر دو بر حق باشند.

یحیى گفت اگر قبول دارى چنانچه دو نفر در حکمى از احکام دین با هم نزاع و اختلاف داشته باشند ممکن نیست هر دو بر حق باشند،پس على و عباس که نزد ابو بکر رفتند و در باره‏ى میراث رسول اکرم (ص) با هم نزاع کردند.کدام بر حق بودند؟

گفت:هیچکدام بر خطا نرفتند و داستان آنها نظیر هم دارد:در قرآن مجید،در قصه‏ى داود (ع) آمده است که دو فرشته با هم نزاع داشتند و نزد داود (ع) آمدند که نزاع آنها را حل کند، از آن دو فرشته کدام بر حق بودند؟

یحیى گفت:هر دو بر حق بودند و با هم اختلاف نداشتند،و نزاع آنان صورى بود،و مى‏خواستند با این صحنه داود را متوجه کار وى سازند (83) .

هشام گفت نزاع على (ع) و عباس هم همینطور بود و آنها با هم اختلاف و نزاعى نداشتند.و تنها براى آگاه کردن ابو بکر از اشتباهى که کرده بود،این کار را کردند و خواستند به ابو بکر بفهمانند اینکه مى‏گویى کسى از پیامبر ارث نمى‏برد دروغ مى‏گویى و ما وارث اوییم.

یحیى متحیر شد و قدرت پاسخ نداشت،و هارون الرشید هم هشام را مورد تحسین قرار داد (84) .

یونس بن یعقوب مى‏گوید:گروهى از اصحاب امام صادق (ع) از جمله حمران بن اعین و مؤمن طاق و هشام بن سالم و طیار و هشام بن حکم نزد آن بزرگوار بودند و هشام جوان بود،امام (ع) به هشام گفت آیا خبر نمى‏دهى که با عمرو بن عبید چه کردى و چگونه از او سئوال کردى؟

هشام گفت از شما شرم مى‏کنم و در خدمت‏شما زبانم کار نمى‏کند!

امام فرمود:وقتى به شما دستورى مى‏دهیم انجام دهید!

هشام گفت:شنیده بودم که عمرو بن عبید در مسجد بصره مى‏نشیند و براى مردم صحبت مى‏کند و این بر من گران بود.روز جمعه وارد بصره شدم و به مسجد رفتم دیدم عمرو بن عبید در مسجد نشسته است و مردم دور او را گرفته‏اند و از او مطالبى سؤال مى‏کنند. جمعیت را شکافتم و نزدیک او نشستم و گفتم اى دانشمند،من غریبم،اجازه بده سؤالى را مطرح کنم!اجازه داد.گفتم آیا چشم دارى؟گفت اى پسرک این چه سؤالى است؟گفتم سئوال من همینگونه خواهد بود.گفت:بپرس گر چه سئوالت احمقانه است.

دوباره پرسیدم:چشم دارى؟

-آرى.

-به وسیله‏ى آن چه مى‏بینى؟

-رنگها و شکلها را.

-آیا بینى دارى؟

-آرى.

-با آن چه مى‏کنى؟

-بوها را استشمام مى‏کنم.

-دهان دارى؟

-آرى.

-با آن چه مى‏کنى

-طعم غذاها را مى‏چشم

-آیا (مغز و مرکز احساس) هم دارى؟

-دارم.

-با آن چه مى‏کنى؟

-با آن هر چه بر جوارح من وارد شود،تمیز و تشخیص مى‏دهم.

-آیا این جوارح،تو را از این مرکز احساس بى‏نیاز نمى‏کنند؟

-نه!

-چطور؟در صورتیکه همه‏ى اعضا و جوارح تو صحیح و سالم هستند!

-هر گاه این جوارح در چیزى شک کنند به (مغز و مرکز احساس) رجوع مى‏کنند تا شک آنان بر طرف و یقین حاصل شود.

-پس خدا (مغز و مرکز احساس) را براى زدودن شک این جوارح قرار داده است؟

-آرى.

-پس حتما به (مغز و مرکز احساس) نیاز داریم؟

-آرى.

هشام مى‏گوید گفتم:خداوند جوارح تو را بدون امامى که درست را از نادرست تشخیص دهد وا نگذاشته است،اما همه‏ى این خلق را در حیرت و شک و اختلاف بدون امامى که در هنگام اختلاف و شک به او رجوع کنند وا گذاشته است؟!!

عمرو بن عبید ساکت‏شد و چیزى نگفت‏سپس به من رو کرد...و پرسید:

اهل کجائى؟گفتم:اهل کوفه.

گفت:تو هشام هستى.و مرا پیش خود برد و در جاى خود نشانید و دیگر صحبتى نکرد تا من برخاستم.

امام صادق علیه السلام تبسم کرد و فرمود:چه کسى به تو این استدلال را یاد داد؟

هشام گفت:اى پسر رسول خدا (ص) ،همینطور بر زبانم جارى شد.

امام فرمود:اى هشام!به خدا سوگند این استدلال در صحف ابراهیم و موسى نوشته شده است. (85)

پى‏نوشتها:

1- که بین مدینه و مکه واقع شده است.

2- صبح روز هفتم ماه صفر یکصد و بیست و هشت‏سال قمرى پس از هجرت.

3- اشاره به سوره‏ى فیل،آیه‏ى: و ارسل علیهم طیرا ابابیل،ترمیهم بحجارة من سجیل.

4- کافى- ج 1 ص 476

5- داعیان انقلاب ضد اموى،خیانت‏بزرگى کردند بدین معنى که عباسیان را به جاى علویان جا زدند و نگذاشتند خلافت‏به مرکز اصلى و راستین خویش باز گردد.

ابو سلمه و ابو مسلم خراسانى،نخست مردم را به طرف آل على مى‏خواندند،اما،هم از نخست، در زیر پرده،کاخ سلطنت عباسیان را پى مى‏افکندند و هم ازین روى بود که حضرت امام صادق،با ژرفنگرى سیاسى،به گفته‏هاى آنان ترتیب اثر ندادند چون مى‏دانستند که آنان واقعا به یارى او بپا نخواسته‏اند،و چیز دیگرى در سر مى‏پرورانند.رجوع کنید به کتاب ملل و نحل شهرستانى ج 1 ص 154 چاپ مصر- تاریخ یعقوبى ج 3 ص 89- بحار الانوار ج 11 ص 142 چاپ کمپانى

6- حیاة الامام ج 1 ص 445- 439

7- بحار ج 48 ص 71 و 72و نیز اعلام الورى طبرى،چاپ علمیه اسلامیه ص 295 با اندک تفاوت و تصرف

8- سوره‏ى محمد (ص) - آیه‏ى 22

9- تاریخ بغداد ج 13 ص 30- 31

10- مقاتل الطالبیین ص 447

11- مقاتل الطالبیین چاپ مصر ص 453

12- تاریخ طبرى ج 10 ص 592 چاپ لیدن

13- تاریخ طبرى ج 10 ص 593 چاپ لیدن

14- حیاة الامام ج 1 ص 458

15- تاریخ یعقوبى ج 2 ص 407 چاپ بیروت

16- طبرى ج 10 ص 603

17- حیاة الامام ج 2 ص 29

18- حیاة الامام ج 2 ص 39

19- حیاة الامام ج 2 ص 32

20- حیاة الامام ج 2 ص 62

21- الامامة و السیاسة ج 2

22- حیاة الامام ج 2 ص 39

23- حیاة الامام ج 2 ص 40

24- حیاة الامام 2- 70

25- حیاة الامام 2- 77

26- مقاتل الطالبین 463- 497

27- امالى شیخ طوسى ص 206 چاپ سنگى

28- امالى شیخ طوسى ص 206

29- رجال کشى ص 441- 440 پدر گرامى آن حضرت،امام صادق علیه السلام نیز به یونس بن یعقوب مى‏گوید:اینان را در بناء مسجد هم یارى نکن وسائل ج 12 ص 120- 130

30- غیبت‏شیخ طوسى چاپ سنگى ص 21

31- تاریخ بغداد ج 13 ص 32

32- غیبت‏شیخ طوسى ص 22- 25 چاپ سنگى

33- عیون اخبار الرضا ج 1 ص 97

34- کافى ج 1 ص 486- انوار البهیه ص 97

35- سوره‏ى انعام- آیه‏ى 84

36- سوره‏ى آل عمران- آیه‏ى 61

37- عیون اخبار الرضا ج 1 ص 81 چاپ قم- احتجاج طبرسى چاپ سنگى نجف ص 211- 213- بحار ج 48 ص 129- 125

38- حیاة الامام ج 1 ص 140- ارشاد مفید ص 281 با کمى تفاوت

39- حیاة الامام موسى بن جعفر ج 1- ص 140- ارشاد مفید ص 281 با اندک تفاوت

40- مناقب ابن شهر آشوب چاپ قم ج 4 ص 297 نقل به اختصار

41- ارشاد مفید ص 277

42- ارشاد مفید ص 279

43- این کار چون براى اصلاح و به راه آوردن آن شخص انجام مى‏شده در نظر امام جایز بلکه لازم بوده است.

44- تاریخ بغداد ج 13- ص 28- ارشاد مفید ص 278

45- تاریخ بغداد،ج 13- ص 28

46- تاریخ بغداد ج 13 ص 29

47- وسایل ج 2 ص 456 چاپ قدیم

48- تحف العقول

49- مستدرک الوسائل ج 2 ص 455

50- مستدرک الوسائل ج 2 ص 102

51- آیین زندگى ص 131

52- بحار ج 48 ص 154

53- بحار ج 48 ص 150

54- اعلام الورى طبرسى ص 291 چاپ علمیه اسلامیه- اثبات الهداة ج 5 ص 486

55- بصائر الدرجات ص 471 چاپ جدید- اثبات الهداة ج 5 ص 484

56- غیبت نعمانى،چاپ سنگى ص 179- بحار ج 48 ص 21

57- ارشاد مفید ص 270

58- وفات امام صادق (ع) در سال 148 هجرى قمرى و وفات امام کاظم در سال 183 واقع شده است.

59- منتهى المقال ص 254 چاپ سنگى

60- رجال کشى ص 591

61- رجال کشى ص 590

62- اختصاص شیخ مفید چاپ تهران ص 86

63- رجال کشى ص 441- 440

64- فهرست‏شیخ طوسى.ص 109 چاپ نجف 1380

65- فهرست نجاشى ص 148 چاپ تهران

66- رجال کشى ص 502

67- رجال کشى ص 503

68- فهرست‏شیخ طوسى ص 117

69- فهرست‏شیخ طوسى ص 117

70- کافى ج 5 ص 110

71- قرب الاسناد ص 126 چاپ سنگى

72- رجال کشى ص 433

73- رجال کشى ص 431

74- ارشاد مفید ص 275

75- رجال کشى ص 430

76- فهرست‏شیخ طوسى ص 117

77- چون مغازه‏ى مؤمن طاق در کوفه در زیر طاقى قرار گرفته بود به این نام مشهور شد.

78- رجال کشى ص 135 و 239 و 240

79- رجال کشى ص 186

80- رجال کشى ص 187

81- سوره‏ى حجر آیه‏ى 38

82- فهرست ابن ندیم ص 263 چاپ مصر

83- داستان اود و آن دو فرشته در سوره‏ى ص آیه‏ى 21- 26 یاد شده،توضیح آن را مى‏توانید در یکى از تفاسیر فارسى بخوانید.

84- الفصول المختارة سید مرتضى،ص 26 چاپ نجف (با اختصار)

85- رجال کشى ص 271- 273- اصول کافى ج 1 ص 196 با اندک تفاوت- مروج الذهب مسعودى با تفاوتى بیشتر اما تفاوتى که به مقصود زیانى ندارد.

در اینجا از باب حق شناسى لازم است تذکر دهیم که در تهیه و تنظیم این نوشتار از کتاب حیاة الامام الکاظم (ع) تالیف دانشمند محترم آقاى کاظم قرشى به عنوان راهنما بهره‏ى فراوانى برده شده است.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد